اسطوره و ادبیات رئالیستی
ــ برای بشریت راهی وجود ندارد که به سادگیِ دو بهعلاوهٔ دو یا خط مستقیم به سعادت برسد.
فریدریش دورنمات
ــ هر دورانی از تاریخ بیماری خاص خود را دارد، بیماریای كه شاخص اصلی آن است.
یوآخیم اشرودر
ــ گوته اسطوره را «دروغی دلنشین، باورپذیرتر از واقعیت» میخواند و به این ترتیب به تعریفی نزدیک میشود كه نظامی از شعر یا ادبیات دارد آنجا كه میگوید «در شعر مپیچ و در فن او ـــ كه اكذب اوست احسن او.»
این نویسنده كلاسیك آلمانی اما در بهكارگیری نمادهای اسطورهای، خود را در چارچوب روایتهای باستانی محبوس نمیكند؛ بلكه بر اساس نگاه خود، تعبیری نو از آن بهدست میدهد. نمونه را در چكامه «پرومته»، شعری از دوران جوانی او، این خداوارهٔ ربایندهٔ آتش انسانی است خود سازندة بنای زندگی خود. پس با دیدی وحدت وجودی علیه خدایان شورش میكند و كار و مشغله زمین را به دست خود میگیرد. پرومتهٔ گوته به این ترتیب سنخی از انسان عصر روشنگری است.
ــ توماس مان اسطوره را به شكلی دیگر در آثار خود میآورد. وی از آنجا كه میبیند سیاستِ فرهنگی حكومت نازیها در نفی سنتِ انساندوستانهای میكوشد كه ریشه در تمدن یونان باستان و مسیحیتِ سرآغازین دارد، در روزهای نگارش رمان «یوسف و برادرانش» نظر به اینكه روایتِ كهنِ یوسف به فرجامی از بخشش و آشتی آراسته است و نه نفرت و نفاقی كه دستمایهٔ تبلیغاتی حكومت نازیها بود، تصریح میكند: «من خواستهام با یوسف و برادرانش اسطوره را از چنگال فاشیسم بیرون بیاورم و آن را تا به آخرین گوشههای زبان بر پایهٔ اومانیسم استوار كنم.»
رمان او دربارهٔ یوسف وانگهی زبان آلمانی را از ابتذالِ تبلیغاتِ هیجانآلود فاشیستی پاک میكند، و یك بار دیگر به این زبان ــ در پیوند با سنت اومانیسم ــ شكوه و رفعت ادبی میبخشد.
ــ فریدریش دورنمات نویسندهای است چندوجهی. از جمله فیلسوف است و اسطورهشناس. این دو دیدگاه او چه رد و رنگی در آثار ادبیاش به جای میگذارند؟ جملهای از دورنمات هست كه شاید او را در ردیف فیلسوفان شكاك تاریخ درمیآورد در آنجا كه این نویسندهٔ جدلی میگوید: «آخرین آزادی كه برای انسان به جا میماند، آزادی تردید است.» و همین تردید هم دستمایهٔ روش او در اسطورهپژوهی قرار میگیرد. تردید به او انگیزه میدهد خدایان و خداوارگانِ باستانی را از بلندای كوه المپ به عرصهٔ خاک بكشاند، به درون مناسبات اجتماعی و سیاسی روزگار خود درآورد و از همین چشمانداز تفسیری فراخور روز از شخصیتهای كانونی آن به دست دهد. نمونه را از نگاه او پرومته اشرافی الكلزدهای است كه از زیادهنوشی كلیه و كبدی ویران دارد و در این میان قصه ربایش آتش و زنجیرشدن به صخره و حملهٔ همهروزهٔ عقاب به پهلوهای او صرفاً قصهای است برای فریبِ عوام. با چنین دیدی، دورنمات قاطعانه اسطوره را نفی میكند. ولی آیا با همین نفی هم به اثبات اسطوره نمیرسد؟ اثبات آن به عنوان یک گنجینهٔ بیپایان ادبی كه هر بار در قرائتی نو، گذشته را دستمایهٔ تعبیر اكنون میسازد؟
دورنمات در توجیه گرایشِ خود به تردید، در داستان «مرگ پوتیا» میآورد: «این جهان به پیوست جانب مرموزش هیولایی است كه هر بار به شكلی دیگر دهنكجی میكند و فقط تا آنجا راه به نقد میدهد كه لایة نازكِ عقلِ انسانی تاثیری بر نیروهای دیرزیست، بنیانی و بنیانكن غریزه دارد…»
دورنمات با این سخن به بینشِ پیروان مكتب رمانتیسم نزدیك میشود كه در قرن نوزدهم از نهضت روشنگری- نهضت پدران خود- فاصله گرفتند و آن را دیدگاهی سادهانگار شمردند، زیرا روشنگری نهضتی عقلباور بود و منطقِ انسانی را معیار نهایی دادرسی و تعیین مناسبات اجتماعی میخواند. غریزهباوری مكتب رمانتیسم برعكس، یقین به عجزِ عقلِ انسانی تا آنجا برایش بدیهی بود که این نگرش در كانون جهاننگری پیروان آن قرار گرفت، روانشناسی را به تحلیل خواب به عنوان بخشی از ناخودآگاهِ انسانی برانگیخت و به این ترتیب زمینهساز پژوهشهای فروید و تحولی تازه در این علم شد. قبول سخن دورنمات یا انسانشناسی مكتب رمانتیك، آدم را به حرفی در ظاهر متناقض وامیدارد، و آن اینكه نویسندگانِ رمانتیك واقعبینتر از پیروان مكتبهای گوناگون روشنگری و رئالیستی بودند، و به سهم خود تصویری عینیتر از مناسبات انسانی ارائه دادهاند، چون این مناسبات همیشه و در هر دوران به بحرانی مبتلا بوده است كه عقل به نسبت غریزه چندان دخالتی در آن نداشته است مگر دخالتی خرابكارانه.
با این حال ادبیات قرن نوزدهم از تفسیر اسطوره كه شرط دركش معلوماتِ دانشگاهی بود، نیز از نهضت رمانتیک كه خاصه موضوعاتی افسانهآمیز را ابزار بیان خود میكرد، برید و در راه ترسیم هرچه مستقیمتر واقعیت، نگاه خود را ــ در پرهیز از هر حایلی ــ تنها متوجه مسائل روز ساخت.
و اینک نقل قولی دیگر. گونتر گراس ــ و نه نویسندهای به طور مشخص پیرو ماركس- میگوید: «سرمایهداری تا نیمهٔ اول قرن بیستم حیوانی درندهخو بود.» و به راستی هم. خاصه در قرن نوزدهم شكافِ عمیقِ اجتماعی و فقر هولناک تودهها شكلی حاد یافت. سرمایهداری بدوی این قرن، خاصه شاخه انگلیسی آن، بیكمترین دركی از حقوقی كارگری و حتی انسانی، در سطح دریاها ــ میان دو قاره افریقا و امریكا ــ تجارت برده میكرد و در كشور، تودهٔ كارگران را به چنبرة كار سنگینی درمیآورد كه بیشتر به بیگاری زن و مرد و پیر و بچه میمانست. ادبیات كارگری این دوران پر است از حكایت پدرانی كه خیلی زود از فشار كاری بیمزد و استراحت، به الكل پناه میبرند، در نیمه راه عمر كارایی خود را از دست میدهند و بدل به تفالهٔ اجتماعی میشوند: پرخاشگرانی وبال خانواده. چندان كه سقوط زودهنگام آنها زنجیر كاری اسارتبار را به پای زن و بچههایشان میبندد.
فاجعههایی چون دفنشدن پیدرپی كارگران در اعماق معادن آهن و زغال سنگ چیزی نبود كه برای نویسندگان آن روزگار، خاصه عقیدهپردازان آنها، جای بیاعتنایی بگذارد، چه این عقیدهپردازان مصلحانی مسیحی بودند، مانند سنت سیمون، چه فیلسوفانی مادیگرا مانند كارل ماركس. رئالیسم، مفهومی كه با ارسطو از حوزهٔ فلسفه به ساحت زیباییشناختی درآمده بود اینك از پیروان این مكتب وضوح و روشنی در بازتاب مسائل اجتماعی طلب میكرد. آن هم در برخورد با مسائل حاد روز، یعنی بیداد اجتماعی.
چنین بود كه رئالیسم ــ در حوزهٔ ادبیات آلمانی ــ اساساً با گزارشنویسی آغاز شد و شكل گرفت، با گزارشهای فریدریش انگلس، دوست و حامی ماركس، از شرایط ناانسانی زندگی كارگران انگلیسی در شهرهای تازهصنعتیای چون لندن، منچستر، ادینبورگ و دوبلین؛ گزارشی عینی و مستند، به قصد آگاهیبخشی به تودهها در راه رسیدن به حقوق صنفیشان. این تعهد اجتماعی در گزارشنویسی خیلی زود به ادبیات هم راه یافت، آن هم با اعتقادی كموبیش به مبارزه با نظام طبقاتی به گونهای كه ماركس آن را راه رسیدن به عدالت اجتماعی میشمرد. در این راه ــ در عرصهٔ زیباییشناختی ــ جدلی صورت گرفت كه نتیجهٔ آن ــ برای آن زمانه ــ بسیار گویاست:
فِردیناند فرایلیش رات، شاعری سوسیالیست در سال 1842 در شعری میآورد:
«شاعر در جایگاهی بلندتر از آن ایستاده است
كه دیدهبان باروی حزب باشد.»
بیدرنگ گئورگ هِروِگ، دیگر شاعرِ همدوره با او -و طبیعی است او هم سوسیالیست- در پاسخ به این دیدگاه میآورد:
«حزب، حزب، كیست كه نخواهد جانبداری كند.
جانبداری از این مادر همهٔ پیروزیها!
چگونه شاعری روا میدارد كلامی را مردود بشمارد
كه آن همه پدیدهٔ باشكوه را زاییده است؟»
پس از بحثی كوتاه كه بر اساس این جدل ادبی-زیباییشناختی درمیگیرد، این فرایلیش رات است كه در دیدگاههای هنری خود به هِروگ نزدیك میشود.
سخن كوتاه. میپرسیم آن گزارشگری عینی و متعهد، وقتی كه ادبیات و خاصه شعر را هم -در قالب رئالیسم سوسیالیستی- به خدمت خود درآورد، به كدام راه رفت؟ در این مقالهٔ كوتاه به شكل افراطی یا كه تحزبگرای آن بسنده كنیم. بر این اساس میشود گفت وجه مشترك یا از سر احتیاط بگوییم وجه غالب این ادبیات اینكه در بیان همدردیاش با محرومان، از فقر چهرهای تلطیفیافته ارائه میدهد هم چندان كه بهرهكشی بیرحمانهٔ سرمایهداری را محكوم میكند. بزرگمنشی، فداكاری، عدالتدوستی و حس اجتماعی همه فضیلتهاییاند كه این ادبیات با نسبتدادنشان به محرومان، به نوعی «فقیرستایی» گرایش مییابد.
دیگر نكتهای كه میتوانست رئالیسم را -و به این ترتیب نویسندگانی را هم كه در این چارچوب تعهد اجتماعی در پیش میگرفتند- از واقعگرایی، یعنی بینشی كه سرلوح مكتب آنها بود، دور كند، قهرمانپروری بود، الگوگرفتن از اسطوره در قالب حماسی آن و پروردن شخصیتهایی در عرصهٔ ادبی، كه در فقدان كنشی جمعی، راه مبارزه با فلاكتهای انسانی را به تنهایی در پیش میگرفتند. و تا زمانی كه اتحاد جماهیر شوروی -با حفظ ظاهر- در مقام نظامی سوسیالیستی بر سر پا بود و به این ترتیب باور به رسیدن به عدالت اجتماعی را هم -كم یا بیش- بر اساس مكانیسمی دیالكتیكیشدنی میخواند، ادبیاتی از این دست حتی در حیطة زبان فارسی هم نمونههایی میآفرید، هم در ساحت داستان و هم در ساحت شعر. از این دید جا دارد اما از برتولت برشت یاد كنیم كه در نمایشنامهای -گویا گالیله- میآورد: «بدبخت ملتی كه به قهرمان نیاز دارد.»
جنگ جهانی دوم و ابعادِ هولناكِ دورافتادن نازیها از فرهنگ، عرف و انساندوستی یك بار دیگر فلسفه و جامعهشناسی را به تردید برانگیخت، به تكرار این پرسش فاوست كه «به راستی چیست كه جهان را در هستة آن به هم پیوند میدهد». و به گفتهٔ مفیستو گویا « خداوند به آدمی عقل داده است، تا كه به واسطة آن حیوانتر از هر حیوان باشد.»
تردید در تاریخ فلسفهٔ اروپایی برای بازاندیشی و درنگ است و نه برای آنكه در فراپیشِ عمل نقشی فلجكننده داشته باشد؛ بلكه وزنهای وزین باشد، وزینتر از شتابزدگی و مطلقانگاری این یا آن عقیده، آن مطلقانگاری كه هروگ جوان و تحزبگرا را به سرودن شعری بیتاب از این دست برمیانگیخت:
«كمونیستها هستند كه به نهضت ایمان دارند.
هیچ فیلسوفی در راه نظامِ فكری خود به راه مرگ نمیرود…
اما ملت چرا!»
در واكنش به چنین گفتهای كه به استقبال هیجانآلود آزمون و خطا میرفت، به گفتة دورنمات برگردیم كه جهان را مرموز میخواند، همچنان كه نظامی گنجهای آن را در زمان خود فریبكار میدانست و بر همین اساس با دریغ پرسیده است:
گل نمودن به ما و خار چه بود؟
حاصل باغ روزگار چه بود؟
چنین بود كه ادبیات اجتماعگرا هم -در بهت همگانیای كه بعد از جنگ جهانی دوم یك چند جهانِ فرهنگ و هنر را فراگرفت- آنجا كه روشنگری تودهها را همچنان امری ضروری میدانست، خاصه در مبارزه با بیعدالتی -كه هنوز در ضرورتش جای تردید نیست- از نو به راه انگلس برگشت، به راه گزارشنویسی و ادبیات مستند.
و مستندنویسی شرایط خاص خود را دارد. در این عرصه گاه باید از جان مایه گذاشت تا بتوان از ورطههای سیاه اجتماع -كه طبیعی است بانیان آن سعی در پنهانكردنش دارند- تصویری مجابكننده به ساحت آگاهی همگانی درآورد. ادبیات آلمانی در چنین میدانی هم از وجود نویسندگانی بزرگ برخوردار است، از آن جمله است گونتر والراف، كه دربارهٔ خطركردهایش در راه گزارشنویسی افشاگرانه، در اینترنت به فراخورِ مقامِ او مطلب آمده است. پس به همین اشاره بسنده كنیم.