لوگو کتابخانه بابل

زمین وطن من نشد

Karoline Von Gunderrode کارولینه فون گندررده

زمین وطن من نشد

کارولینه فون گوندَررُده[1]، شاعربانوی آلمانی قرن نوزدهم و «زمانۀ ناسازگار» او

 

در دهه‌های پایانی قرن هجدهم، آسمان در زایش هنرمندان، در اعطای نوابغ به دنیای هنر و اندیشۀ اروپا، دستی گشاده داشت. نوابغی نه به سترگی بزرگان عصر رنسانس، اما پرشمارتر. نهضت‌های ادبی این دوران، خاصه نهضت رمانتیک، هر ده سال شاهد ظهور شاعر یا فیلسوفی پر‌ارج‌واعتبار بود. فردریش هلدرلین، لرد بایرون، جان کیتس، گئورگ بوشنر، اِتا هوفمان و هاینریش فون کلایست تنها چند نام اندک از این بزرگان‌اند. کارولینه فون گوندررده، شاعربانوی آلمانی، با این مردان بزرگ هم‌روزگار بود و با آنان هم‌سرنوشت هم؛ و سرنوشت همۀ اینان را بیش و کم انقلاب جمهوری‌خواهانۀ فرانسه رقم زد. با پیروزی انقلاب، آرزوهای بزرگ و همیشگی انسانی، آرمان‌هایی مانند عدالت و آزادی، یک‌چند به گمان آمد که تحقق‌پذیر باشند؛ پس آتش آرمان‌خواهی را در جان این هنرمندان فروزان‌تر کردند. اما نافرجامی خون‌بار این جنبش بسیاری‌شان را به ورطۀ ناامیدی و پریشانی انداخت. سپس جنگ‌هایی ناپلئونی که بیش از پانزده‌ سال از مسکو تا مادرید، و از قاهره تا اتریش را در شعله‌های آتش خود فرو برد، در عمل چنان تلاطم سنگینی در زندگی اینان انداخت که هر آن مهار عواطف را از دستشان گرفت.

از این بزرگان، کار هلدرلین و نیکلائوس لنائو، شاعر اتریشی به جنون کشید؛ گئورگ بوشنر، نابغۀ بزرگ و شورشی، ناچار به مهاجرت شد و در بیست‌وسومین بهار عمر، در غربت سوئیس به مرض تیفوس درگذشت. هاینریش فون کلایست در سی‌وچهار‌سالگی در 1811 گلوله‌ای به مغز خود خالی کرد، و همین شاعربانو، کارولینه فون گوندررده، در بیست‌وشش‌سالگی،  در 1806 دشنه‌ای را تا به عمق قلب خود فرو کوفت.

سرنوشت همسان این زن در جمع مردان به آزمون کشیده‌شده‌ای که نامشان رفت، بسا شاهدی باشد بر اینکه آرمان‌خواهی، مستقل از جنسیت، در همه حال به یکسان از آرمان‌خواهان قربانی می‌طلبد.

با این همه در سطور زیر نگاهی مشخص‌تر به زندگی گوندررُده در مقام زنی شاعر:

در 1780 به دنیا آمده است. پدرش اشراف‌زاده‌ای افت‌کرده بود که نابهنگام مرد و بی‌پشتوانۀ چندان مالی بیوه‌ای را با شش فرزند تنها به جا گذاشت. کارولینه که فرزند ارشد بود، حال باید پابه‌پای مادر، مادری می‌کرد. دیری هم نکشید که سرپرستی‌اش را به صومعه‌ای سپردند و این دختر در نوزده‌‌سالگی هم‌خانه و همنشین زنانی سالمند شد. اما در خود ذوقی به ادبیات یافت و در پرتو آن با چند بانوی هم‌ذوق‌ ـ‌بیشترشان خواهران ادیبان مطرح روز که همگی به حکم ذوق زمانه پیرو نهضت رمانتیک بودندـ آشنایی برقرار کرد و چنین، سکون و سکوت صومعه را برای خود شکست. دانش ادبی‌اش، همراه هیجان‌های اجتماعی سال‌های انقلاب فرانسه افق نگاهش را بالا می‌برد. دیری نکشید که در تعارض با هنجارهایی که در روزگار او به زن میدان حضور اجتماعی نمی‌داد، در کنه وجود خود روحیه‌ای مردانه را در جنبش یافت، آن هم ‌چنان روشن، که به آن اعتراف هم کرد:

«من چه بارها این آرزوی نازنانه را داشته‌ام که به میانۀ جنگی وحشیانه درآیم تا که بمیرم. آخر چرا مرد نشدم من! چون هیچ درکی برای اوصاف پسندیدۀ زنانه و آنچه زنان سعادتش می‌خوانند ندارم. تنها بزرگی و بی‌پروایی است که در چشم من خوشایند است.»

این زن جوان با چنین روحیه‌ای هم‌پای با پیروزی و سپس شکست انقلاب فرانسه اوج و افول شوق و آرزو داشت.

روزی که ناپلئون به مصر لشکر کشید، از آنجا که هنوز او را پیک انقلاب برای مردم کشوری واپس‌مانده می‌دانست، در ستایش او، با عنوان ناپلئون در مصر سرود:

 

«آزادی تمامی بندهای بردگی را از هم می‌گسلد.

اخگر شوق جان فرزندان مصر را بیدار می‌کند

این کیست که چنین کارستانی می‌کند،

کیست که روزهای پرفروغِ باستانی را از نو فرامی‌خواند؟

ناپلئون حجاب از تصویر ایزیس کنار می‌زند

و اینک این الهۀ فرزانگی روزگارِ کهن از نو بر سر پا می‌آید.»

 

اما هنگامی که ناپلئون، خاصه پس از 1804 در مقام فرمانروایی خودکام دیری بود مرده‌ریگ انقلاب را به انحصار خود درآورده بود، در دل‌سردی‌اش از این منادی پیشینِ آزادی‌های نوین، او را انسانی خواند که سلطه‌جویی چون خوره‌ای به جانش افتاده است.

شکست انقلاب فرانسه و آشوب پانزده‌‌سالۀ جنگ‌های ناپلئونی که بر سراسر اروپا سایه افکند، باعث شد شاعران نهضت رمانتیک، در نفی کنشگری هرج‌ومرج‌آفرین انسانی، به درون‌گرایی تمایل بیابند، حتی گذشته‌گرا شوند، مناسبات پیشاصنعتی را آرمانی جلوه دهند، در گریز از شهرهای بزرگ به خلوت روستاها پناه ببرند و مناسبات اجتماعی خود را به محفل‌های در خود فروبستۀ روشنفکری و بسا خانوادگی محدود کنند.

در این محافل روشنفکری و مناسبات به نیمی خانوادگی کارولینه گوندررده، این دختر بی‌جهیزیه، دو بار دل باخت و هر دو بار هم ماجرای عاشقانه‌اش پایانی غمبار یافت.

معشوق نخستش فریدریش کارل فون ساوینیه بود، حقوقدان برجسته‌ای که معلوم شد به همان میزان فرصت‌طلب هم هست. چه، به زودی این دختر یتیم را رها کرد، از پی ازدواجی مناسب برآمد و در پیشرفت‌خواهی کارش تا آنجا بالا گرفت که به وزارت در دستگاه حکومتی پروس رسید.

گوندررده که چندان تأثیر ادبی‌ای از او نگرفته بود، در این میان نخستین دفتر اشعار خود را به چاپ رساند، طبیعی است پنهان در پس نامی مردانه، چرا که در روزگار او زنان میدانی باز برای ورود رسمی به عرصۀ ادبیات نداشتند. نوعی غم‌آلودگی فردی، میل درآمدن از خود و در پیوستن با عناصر هستی، آری، نوعی عرفان تخیل‌آمیز شاخص شعرهای این دوران اوست. البته در ابتدا باید که درد بدعهدی معشوق را بر خود سبک می‌کرد. پس در شعری با عنوان «آریادنه در جزیرۀ ناکسوس» آورد:

«بر صخره‌های جزیرۀ ناکسوس، آریادنه، دختر مینوس، در اندوه آنکه ترکش گفته‌اند، اشک می‌ریزد.

نالۀ تمنای بی‌تاب این زیبارو به گوش خدایان می‌رسد.

پس زئوس از بلندای المپ نیزه آذرخش خود را می‌فرستد، تا او را به عرش جاودانگی خویشتن بر بکشد.

اما پوسایدون، خدای دریا، در این میان به این زیبارو دل می‌بازد.

پس آغوش می‌گشاید، تا او را در شب امواج خود فرو برد.

آیا خوش‌تر آنکه دختر مینوس به جانب جاودانی فرا برود

یا چون سایۀ یکی روح به تاریکی دیار مردگان درآید؟

آریادنه بی‌هیچ درنگ خود را به میان امواج می‌اندازد.

درد عشقی مغبون مگر آیا بناست جاودانه بماند؟

رنج نباید که فرجامی خدایی بیابد،

زخم قلب همان بهتر که روی در گور بپوشاند.»

 

با وجود این گلایۀ تلخ، مرگ‌خواهی دیری نمی‌کشد که در وجودش واپس می‌نشیند و عنصر زنانه یا بسا که مادرانه، همچون نیرویی سخاوتمند در جانش فرادستی می‌یابد و این شاعربانو، در شوق پیوند با طبیعت، در یک شعر در نقش رود برکت‌آور نیل درمی‌آید و در شعری دیگر در نقش‌ کوه‌های ایثارگر قفقاز، چنین، بال خیال از نو او را به اوج می‌برد و همخوان با سرشت زنانۀ او بخشاینده‌اش می‌سازد. اما از گلایة آریادنه‌اش پیداست که مناسباتِ سختِ زمینی به زودی او را به جانب ورطه خواهند کشاند.

معشوق دوم او فریدریش کرویتسر بود، اسطوره‌شناس و استاد دانشگاه هایدلبرگ، مردی هفت سال از او مسن‌تر، شاید با نوعی نقش پدرانه برای این دختر جوان و یتیم. این رابطه به گوندررده فرصت داد در لباس مبدل مردانه راهی به کلاس‌های درس دانشگاه بیابد.

ولی کرویتسر هم پس از دوستی‌ای دو‌ساله با او، به سر خانه و زندگی خود و به سراغ زن سیزده‌ سال از خود پیرترش برگشت، به سراغ زندگی آبرومندانۀ خود در مقام استاد دانشگاه.

دانش کرویتسر از اسطوره آبشخوری نو برای نقش‌مایه‌های این شاعربانو شد، نیز مجموعۀ قصه‌های هزارویک‌‌شب ـ‌آن زمان در اوج تأثیرگذاری‌اش بر ادبیات اروپاـ عناصر شرقی و غربی را هم به درون شعرهایش درآورد. این منش همه با ذوق ادبی نهضت رمانتیک هم‌خوانی داشت. با وجود این کارولینه فون گوندررده دختر یتیم این نهضت و محافل نیمه‌خانوادگی آن باقی ماند. چرا که پس از ناکامی در دو دلبستگی در همین محافل، دست به آن خودکشی حماسی در پای رود راین زد.

جز خاطرۀ مرگ دردناکش در جوان‌سالی، بیش از یکصد سال چیزی از او در یاد آیندگان نماند، چرا که کرویتسر دفتر دوم شعرهای او را که همان روزها در دست چاپ بود، از میان برد. و این به کدام دلیل؟ چون در آن‌ها اشاراتی به خود می‌دید. آخرین شعر گوندررده، توصیفی حماسی از مراسم ساتی در خود دارد، از آیینی باستانی در هند که در آن، وقتی جنازۀ مردی را می‌سوزاندند، بیوۀ او خود را درون همان آتش می‌انداخت تا همراه شوهر بسوزد و بمیرد.

گوندررده در این شعر چنین مرگی را «جشن شیرین عشق و قلۀ زندگی در پایان هستی» خوانده بود و این دیدگاه بر تعلق جان و اندیشۀ او به جهان‌نگری مکتب رمانتیک گواهی می‌داد، چرا که در این مکتب هم عشق امری آیینی شمرده می‌شد، چیزی مانند یک کیش دو‌سویه؛ مانند الهامی آسمانی میان دو انسان.

اما شاید جناب کرویتسر که این آیین را زیر پا گذاشته بود، با وجود استادی‌اش در تفسیر و تأویل، کلام این شاعربانو را به مفهوم طعنه یا طنز گرفته بود که راه را بر چاپ دفتر دوم اشعار او بست و چنین، برای او مرگی دوم رقم زد.

یکصد سال بعد بود که نسخه‌ای از این مجموعه پیدا شد و به چاپ رسید، درست در دوران اوج مکتب‌های رئالیستی یا واقع‌گرایانۀ سرآغاز قرن بیستم، یعنی مکتب‌هایی که تا جای ممکن به شکلی عینی و با تعهدی اجتماعی ادبار و فقر طبقات محروم جامعه را در نظام سرمایه‌داری بدوی بازتاب می‌دادند. در چنین فضایی ادبیات به ظاهر راز‌آلود و جامعه‌گریز رمانتیک که رنگی از شعار «هنر برای هنر» در خود داشت، با چشایی ادبی روز نمی‌خواند، بلکه منسوخ شمرده می‌شد.

چنین، تولد دوبارۀ کارولینه فون گوندررده، به در آمدن شعرهای او از پس غبار فراموشی با همت و حس همبستگی نویسنده‌بانویی رخ داد. نامدارتر از آنکه آنچه منتشر می‌ساخت، در بازار کتاب نادیده بماند: کریستا وولف[2] (2011-1929) رمان‌نویسی که شخصیت اول همۀ رمان‌هایش زنان هستند، در 1994 در قصه‌ای بلند او را شخصیت کانونی قرار داد و هم‌زمان مجموعۀ آثارش را هم منتشر ساخت، آن هم با پیشگفتاری مفصل دربارۀ شرایط زندگی او که زنی بود در کشاکش میان عشق و آزادی و چنین، خواسته‌ناخواسته از پیشگامان جنبش آزادی زنان در محافل برگزیدۀ اجتماعی.

 

خواب دستمایۀ بزرگ هنری مکتب رمانتیک بود. از دید این مکتب رؤیایی که بر ما ظاهر می‌شود، امر مهمی است که باید در آن درنگ کنیم، اما قیل‌وقال غفلت‌آور مشغلۀ روز از توجه به آن بازمان می‌دارد. پس این امر اعتناندیده، شب‌هنگام به درون ذهن خفتۀ ما راه می‌جوید و چنین، عینیت وجودی خود را به آگاهی ما تحمیل می‌کند.

شاعران رمانتیک با این دید، پیشگام فروید در تفسیر علمی رؤیا شدند.

گوندررده هم خوابی می‌بیند و گزارش آن را برای کرویتسر می‌نویسد. اما معشوق او ظاهراً از تعبیر این خواب عاجز می‌ماند. کریستا وولف در تفسیری همین کابوس را کلید ورود به شرایط سرنوشتی این شاعر جوان‌مرگ قرار داده است:

«دیشب خواب غریبی دیدم که از یادم نمی‌رود. خواب دیدم در بستر به پهلو افتاده‌ام و شیری در پهلوی راستم لمیده است، ماده‌گرگی در پهلوی چپم، و خرسی در پایین پایم: هر سه به قصد جان من در حالت حمله، با این حال در خواب عمیق. با خودم فکر کردم اگر این سه حیوان بیدار شوند، از دیدن یکدیگر به خشم می‌آیند و خودشان و مرا خواهند درید. وحشتناک می‌ترسیدم. پس آهسته از بین آن‌ها بیرون خزیدم و فرار کردم. به نظرم می‌آید خوابی نمادین باشد. شما چه تعبیری برایش دارید؟»

کریستا وولف می‌افزاید: «فریدریش کرویتسر در تعبیر این خواب نمادین سکوت می‌کند و بسا آن حیوان‌های درنده‌ای که این زن را در محاصره گرفته بودند، به وحشتش انداخته باشند، چرا که ایشان به شخصه کابوس نمی‌دیده است. ولی خود گوندررده که در خواب‌دیدن استعدادی داشته، بی‌شک معنی این کابوس را می‌دانسته است، چرا که بازتاب بسیار دقیق زندگی خودش را در آن می‌دیده است:

آن آرزوها، خواسته‌ها و ذوق‌های باهم ناساز او، اگر که بیدار می‌شدند و اگر که این زن به آن‌ها میدان می‌داد، به‌راستی که او را می‌دریدند. برای آنکه در جامعۀ روزگار او سرنوشت آزاده‌زنی ادیب جز این نبود که همۀ نیروهای بکرش ناچشیده خشک شود.»

عنوان این گزارش مختصر، از خانم کریستا وولف به عاریت گرفته شده است، از مقاله‌ای در یادکرد او از کارولینه گوندررده.

 

 

[1]. Karoline Von Gunderrode
[2]. Christa Wolf

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلی | بعدی

به اشتراک بگذارید

قبلی / بعدی

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram