دستهای فراانسان
نیچه و مسئلهٔ «خود و دیگری» در هنر
1- انسان حیوان صاحب نطق است. (ارسطو، سیاست)
2- میاندیشم پس هستم. من همین اندیشهام. (دکارت، گفتار در روش)
3- هستی چیزی نیست جز خواست قدرت. (نیچه، خواست قدرت)
4- بنیاد تمام موجودات هنر است. هنر صورت اصلی و بنیادین وجود داشتن است. (نیچه، خواست قدرت)
5- خواست قدرت در ابتدا به صورت احساس قدرت بیان میشود. خواست قدرت در ابتدا نه یک بودن و نه یک شدن، که یک احساس، یک شور است. (نیچه، خواست قدرت)
6- ما آن تصوری را صحیح مینامیم که با ابژهی خود مطابق باشد. از دیرباز ذات حقیقت را بر حسب صحت تصور تعیین میکنند. (هایدگر، چه باشد آنچه خوانندش تفکر)
7- تصوراتی که ما داریم بازنمایی ابژهها هستند… آنها در سر ما جای دارند. (هایدگر، چه باشد…)
8- تفکر به دست مرجوعیتی خاص دارد… تنها آن موجودی که میاندیشد میتواند دست داشته باشد و در این دستورزی کاردستی حاصل آورد. (هایدگر، چه باشد…)
9- نزد نیچه… توان اثرپذیری ضرورتاً نه به معنای انفعال، بلکه به معنای اثرپذیری، حساسیت و احساس است. (دلوز، نیچه و فلسفه)
10- انسان برای آن تفکر بازنمودی که در تاریخ متافیزیک مغربزمین به دنبال تفکر یونانی… میآید به ترکیب اختصاصاً ساختهشدهی حیوانیت و عقلانیت تبدیل میشود. (هایدگر، چه باشد…)
11- حیوان چیزی را بازنمایی نمیکند… او نمیتواند بگوید «من». (هایدگر، چه باشد…)
12- حالت موجود را ظرفیت تأثیرپذیریاش تعریف میکند… قدرت در مقام ذات متناظر است با توان در مقام ظرفیت تأثیرپذیری. (دلوز، اسپینوزا: فلسفهی عملی)
13- عقل (ratio) یعنی ادراک آنچه هست و این همواره در عین حال یعنی: آنچه میتواند بود و آنچه باید بود. (هایدگر، چه باشد…)
14- نیچه واپسین انسان را همان انسان تاکنونی توصیف میکند که گویی ذات انسان تاکنونی را در خود سفت و سخت میکند. (هایدگر، چه باشد…)
15- انسان موجودی متفکر نیست که اعمال اراده هم بکند و علاوه بر آن حین عمل تفکر و اعمال اراده دچار احساسات شود، … بلکه حالت احساس چنان حالت اصیلی است که تفکر و اراده هر دو به آن تعلق دارند… احساس طریقی است که ما خود را در رابطه با موجودات و بدین وسیله در ارتباط با خود مییابیم. (هایدگر، نیچه)
16- اثر هنری آشکارکنندهی بودن موجودات است… آشکارکنندهی حوزهی روابط و نسبتهایی که عالم موجودات را شکل میدهد. (هایدگر، منشأ اثر هنری)
الف: 6 و 3 و 10 و 1
مفهوم «حقیقت» در فلسفه از دیرباز همواره مربوط به گونهای از تطابق بوده است. تطابق تصور درون سوژه یا مدرِک با ابژه یا مدرَک. آن تصوری حاوی حقیقت است که مطابق با مصداقاش باشد یا به عبارتی مصداق را «صحیح» بازنمایی کند. مفهوم حقیقت در مشهورترین و رسمیترین حالت خود در پیوندی عمیق با مسئلهی بازنمایی است. بازنمایی ابژه توسط سوژه. یا بازنمایی جهان توسط انسان. ایدهی بازنمایی در تاریخ متافیزیک به مسئلهی «کشف» جهان یا «قوانین طبیعت» و از آنجا به پدیدآمدنِ «علوم طبیعی» توسط انسان رسیده است. علم، دانش یا معرفت در واقع آن مقدار تصوری است که از جهان، طبیعت یا انسانهای دیگر برای انسان بازنمایی میشود. داوری این دانش نیز به صحت این تصورات یعنی تطابق آنها با مصداقشان مربوط است. این مصطلحترین سازوکار حقیقت در متافیزیک و به تبع آن انسانی است که توسط این متافیزیک شکل گرفته و تربیت شده است. مطابقت – همانکه فلاسفهی قرون وسطا adaequatio و ارسطو homoiosis مینامیدند – به ذهن انسان و کارکرد آن صورت بخشیده است. تفکر در این دیدگاه، فراهمآوردن تصوری است که با آنچه «هست» مطابق باشد و این وظیفهی قوهی عقل انسان است. انسان که زمانی نه چندان دراز پس از جهان یونانی «حیوان عاقل» (animal rationale) خوانده و تعریف شد، حیوانی است که عقل (ratio) دارد و میتواند با این عقل جهان را «بشناسد». در واقع کارکرد این عقل، با توجه به معنای لاتین آن، «محاسبه»، «پیگرفتن» و «شناختن» است. محاسبهی آنچه پیشاپیش وجود دارد، پیگرفتن آنچه هست و شناخت آنچه توسط جهان عرضه میشود. پیشفرض اساسی این عقل وجود و حضور جهان مقدم بر کشف و شناخت آن است و حیوان عاقل موجودی است که با فراهمآوردن تصوراتی از این جهان – بازنمایی این جهان – آنرا کشف میکند و میشناسد. «حیوان صاحب نطق» برای شناخت جهان به «حیوان عقلانی» یا «حیوان عاقل» مبدل میشود و تعقل – که برابر با تفکر گرفته میشود – همان بازنمایی جهان توسط تصوراتی است که درون سوژه، انسان عاقل، فراهم میآیند.
ب: 2 و 11 و 7 و 14
انسان: حیوان عاقل. حیوانی که میاندیشد. حیوانی که به واسطهی اندیشیدن، به واسطهی عقل، با حیوانات دیگر تمایز دارد. فصل ممیز انسان از جهان همین عقل است. عقلی که کار بازنمایی جهان را از طریق تصورات انجام میدهد. در این تعریف، انسان به ما هو انسان میتواند به همین عقل، به همین اندیشیدن، فروکاسته شود: «من همین اندیشهام». انسان حیوانی است که میتواند بگوید «من». میتواند تصوری از «من» داشته باشد. او جهان را برای خود و به تبع آن خود را برای خود، بازنمایی میکند: خودآگاهی. موجودی که توان بازنمایی ندارد، نمیتواند درکی از «خود» داشته باشد. نمیتواند بگوید «من». تصور «من»، «من اندیشنده»، مستلزم عمل بازنمایی توسط عقل است. این کارکرد عقل در طول تاریخ متافیزیک، فصل ممیز تعریف انسان بوده است. هویت انسان به منزلهی موجودی که دیگر حیوان نیست اگرچه همچنان حیوانیتی در خود دارد. انسان پروردهی متافیزیک، انسانِ تاکنونی، انسانی است که از طریقِ اندیشهاش با جهان مواجه میشود و از طریق اندیشهاش خود را از جهان جدا میکند. مکانیابی این جدایی از جهان و تمیز از حیوان، به «سر» انسان منتهی میشود. سر به منزلهی مکانِ نطق، مکانِ عقل و جایگاه اندیشه، انسان را از حیوان متمایز میکند. اگر انسان «حیوان عاقل» باشد، این «سر» اوست که او را از حیوانات دیگر متمایز میکند. سر مکان دریافت و شناخت تصوراتی است که جهان را برای انسان بازنمایی میکنند. انسان میتواند انسان باشد چراکه سر دارد و این سر اوست که او را بر تارک اشرافیت هستی مینشاند. سر در مقام بالاترین عضو بدن، جایگاه والاترین تمایز انسان از حیوان، مقر فرمانرواییِ انسان بر جهان و بر «خود» است. تمام استعارههای اشرافیت انسان در میان مخلوقات، به سر باز میگردد (سرگروه، سردسته، سرور، سرآمد و …). همانجا که اگر بدن را در اختیار نداشته باشد، خوی حیوانی بر انسان مستولی خواهد شد. انسان به منزلهی حیوان عاقل، حیوانی است که با «سر» در جهان زندگی میکند. «منِ» او به سرِ او ارجاع دارد و مابقی اعضای بدن مایملک سر اویند. «من» همان اندیشه است، همان عقل، همان سر و تصورِ «من» به وجود آورندهی تصور جهانی جدایِ از من، جهانِ خارج، جهانِ طبیعی و به تبعِ آن، انسانی جدایِ از من، خودی متفاوت با من، «دیگری»، است. تنها آن موجودی که من تواند گفت، میتواند تصوری از دیگری به منزلهی «خود»ی غیر از «من» داشته باشد. «من»ی دیگر. «سر»ی دیگر. موجودی که با «سر» در جهان زندگی میکند، تصوری مشخص از «خود» و «دیگری» خواهد داشت. او «خود» و «دیگری» را از طریق سر برای «خود» بازنمایی میکند. سر مکان بازنمایی، عقل، اندیشه، خودآگاهی و در نهایت تصور تمایز «من» و «دیگری» است.
ج: 3 و 5 و 9 و 15 و 12
انسان در برابر جهان قرار میگیرد و جهان در قالب تصویر برای او بازنمایی میشود. چیزی در برابر چیزی دیگر قرار گرفته. چیزی برای چیزی دیگر حاضر شده یا فراپیشاش آمده. تطابق تصویر با مصداق، آنجا معنا مییابد که تصویرگر – انسان، عقل، سر – پیشاپیش در زمینهای مشترک، برابرِ آنچه تصویر میشود – ابژه، مصداق – حاضر شده یا قرار گرفته باشد. نظریهی حقیقت به منزلهی مطابقت آنجایی کاربرد دارد که سوژه و ابژه، پیشاپیش، به منزلهی دو ذات و هویت مستقل و متمایز، برابر هم نهاده شده باشند. اما این دو هویت بهظاهر مستقل چیستند؟ چه چیز به آنها امکان میدهد که برای یکدیگر حاضر شوند و یکدیگر را برابر خود بیابند؟ چیست آنچه برقراری این نسبت بین سوژه و ابژه، بین بازنمودگر و بازنمودشونده، را ممکن میکند. باید خواستی برای برقراری نسبت، مقدم بر خود نسبت، وجود داشته باشد. خواستی برای ایجاد ارتباط و افزایش هستیِ موجودی که وارد نسبت میشود: خواست قدرت. قدرت، در این وضعیت، بر فراتررفتن و بیشترشدن، بر توانِ محققکردنِ نسبت، دلالت دارد. زمینه و بنیادِ هستی، خواستِ قدرت، به معنایِ توانِ برقراری نسبت توسط موجودات و افزودنِ چیزی تازه توسط آنها به هستیشان است. موجوداتی که خود چیزی نیستند جز همین خواستِ برقراریِ نسبت و هویتشان متشکل از نسبتهایی است که برقرار و بالفعل میکنند. نسبتِ بازنمودگر و بازنمودشونده مسبوق است به یک زمینه که در آن، موجودات، هویتِ خود را، از طریق برقراری و ایجادِ نسبت به دست میآورند. چه بازنمودگر – حیوانِ عاقل، خود، سوژه – و چه بازنمودشونده – جهان طبیعی، دیگری، ابژه – پیش از آنکه چنین باشند، صرفاً ظرفیتی از اثرپذیری و اثرگذاری، توانی برای برقراری ارتباط، هستند. خواست قدرت، ابتدا به شکل احساس قدرت بیان میشود. احساسی برای برقراری ارتباط و نسبت که مقدم بر هرگونه اراده و تفکر و تعقل است. اینجا تعریفی تازه از انسان در کار است. انسان به منزلهی ظرفیتی از تأثیرپذیری و توانی برای برقراری نسبت: انسان به مثابهی خواست قدرت. در این تعریف دیگر فصل ممیزی بین انسان و جهان، انسان و حیوان و حتی انسان و انسانی دیگر، وجود ندارد. تمام موجودات تنها درجهای از خواست قدرت، به منزلهی توانی برای برقراری نسبتاند و بس. درجات مختلف این اثرپذیری است که تفاوتها را تعیین میکند. انسان دیگر به منزلهی ترکیبی از دو وضعیت حیوانیت و عقلانیت در جهان زیست نمیکند چه، خود حیوانیت و عقلانیت، هیچ نیستند مگر درجاتی از توان برقراری نسبت. هویت و وجودِ هر موجود، نسبتهایی است که او برقرار و محقق میکند. نسبتهای بالفعلشده به وجود او در جهان شکل میدهند. هر موجود و از جمله انسان، با رابطههایی که برقرار میکند به زندگی در هستی ادامه میدهد و زندگی چیزی نیست جز افزودن مداوم بر نسبتها و فراتررفتن از آنچه هست و وجود دارد. بنیاد هستی انسان در این حالت، دیگر نه تعقل، که «آفرینش» است. آفرینش به معنای بالفعل کردن مداوم نسبتهای تازه و افزودن بر هستی. آفرینش به معنای فراتررفتنِ مداوم از خود و از هر چه که هست: افزودنِ بر هستی.
تبصره: نیچه «واپسین انسان» را آن انسانی میداند که خصوصیات انسانِ تاکنونی را صلب میکند و نگاه میدارد. انسان واپسین انسانی است که به نسبتِ بازنمایی جهان توسط عقل و تصورات آن پایبند میماند و این نسبت را از بینِ تمامی نسبتهایی که میتواند با جهان برقرار کند، تنها نسبتِ ممکن میداند. همین امر باعث میشود که او به آنچه «هست» و آنچه بازنمایی میشود مؤمن و پایبند بماند. او خواهان آن است که شرایط موجود تا ابد پایدار بماند. همه چیز در قالب همان تصوراتی که عقل او میسازد دوام آورد. او خواهان پایداری شرایطِ موجود و ترجمهی هر امرِ ناشناخته و نویی به همان تصوراتِ قبلی است. انسان واپسین انسانی است که با بازنمایی زندگی میکند و بازنمایی را حقیقتِ محض و تنها حقیقتِ ممکن میپندارد. واپسین انسان نه تنها با «سر» در جهان زندگی میکند، که به این سر و تصوراتِ انباشته در آن ایمان کامل و مطلق دارد. او تمامِ نسبتهای تازه را به نفعِ نسبتِ بازنمایانه سرکوب و حذف میکند. او تصوراتاش را مطلق و صلب میکند و به تبع این عمل، مرزی مطلق و برناگذشتنی بین «خود» و «دیگری» رسم میکند. واپسین انسان یک فردیتِ مطلق، کامل و متورم است.
د: 4 و 8 و 16
آنجا که ذات هستی و به تبعِ آن ذاتِ انسان، افزایش نسبتها و تحققِ امکانات است، پای «آفرینش» به منزلهی بنیادیترین نحوهی وجود به میان میآید. آفرینش نه به منزلهی «خلق از عدم» که در مقامِ فعالیت برای نوعی تحقق و فعلیت. نسبتها برقرار میشوند و موجودات شکل میگیرند. نسبتها برقرار میشوند و جهان ساخته میشود. جهان، پیش از بازنماییاش توسط عقل بشری، ابتدا باید آفریدهشود و فراپیش قرار گیرد. انسان پیش از آنکه جهانِ خود را بازنمایی کند و بشناسد، ابتدا آنرا میآفریند. این آفرینش بیش از آنکه خودآگاهانه و برنامهریزیشده باشد عملی از جنس «زیستندرجهان» است. انسان با خواست برقراری و تحقق نسبتها در هر لحظه، در عینِ اینکه خود را میآفریند و افزایش میدهد، جهان را نیز خلق میکند و شکل میدهد. نحوهی بنیادین زیستِ انسان در جهان – مانند تمامِ موجودات – آفریدن و افزودن است. در این تعریف دیگر انسان، «حیوان عاقل» نیست بلکه «موجودِ هنرمند» است اگر بتوان هنر را به گستردهترین معنایاش، یعنی «آفرینش» فهمید. این افزایش زندگی و حالت سرمستیِ قدرتِ این افزایش است که زیبایی را به وجود میآورد. زیبایی همان افزایش و سرشاری است و در نتیجه زشتی همان کاهش و ناتوانی. زشتی آنجا رخ مینماید که نسبتی توانِ بالفعلشدن و تحقق پیدا نمیکند. هنر به منزلهی فعالیتِ آفریننده و محققکننده، ذات اصلیِ موجودات و در نتیجه بشر است. انسان پیش از آنکه عاقلانه در جهان بزید، هنرمندانه میزید. در زیستنِ هنرمندانه آفرینش جایِ بازنمایی را میگیرد. آنچه بازنمایی میشود پیشاپیش باید آفریده شده باشد و هیچ تصوری، تصور حقیقتِ مطلق و محض نیست چراکه همیشه امکانِ آفریدنِ تصوری جدید که چیزی تازه را بازنمایی کند وجود دارد. فصل ممیزِ زیستِ هنرمندانهی انسان دیگر «عقل» نیست چه، عقل وظیفهی تحققِ تنها بخش کوچکی از تمامی نسبتهایی را که انسان مدام بالفعل میکند، بر عهده دارد. هنر، هر لحظه از تمامِ تصاویرِ موجود در عقل درمیگذرد و به سوی تصوراتِ تازهای که میتواند ساخت، فرامیرود. هیچ تصوری، هیچ بازنمودی، هیچ مطابقتی، حقیقتِ محض نیست چراکه حقیقت، در کنشِ هنریِ بشر آفریده میشود.
تبصره 1: هنر، حتی اگر در عامترین معنای خود هم در نظر گرفته شود، همواره نوعی «کار-دستی» است. آفرینش همواره از سازوکارِ «دست» تبعیت میکند حتی آن زمان که ابزار آفرینش چیزی به غیر از دست است. دست، عامل اصلی و بنیادی برقراری ارتباط و تحققِ نسبتهاست. دست است که متصل میشود، میگیرد، برمیدارد، حمل میکند، میگشاید، میبندد و میسازد. حتی دیدن به منزلهی بازنمایی تصورات نیز نوعی «بهدستآوردن» و نادیدن، «ازدستدادن» است. صورتِ بالفعلشدنِ نسبتها چه واقعی و چه استعاری، از کنشهای «دست» تبعیت میکند. اگر ذاتِ انسان و زیستنِ او در جهان، هنر و هنرمندانه است، این «دست» اوست که راهبر و بنیادِ زندگیاش است. تعقل به منزلهی بازنمایی و انباشت تصورات، چیزی جز مخلوقِ دست نیست چه، هر تصوری، استعارهای است برای نسبتی و هر نسبتی، با دست است که بالفعل میشود. اگر «حیوان عاقل» با «سر» در جهان زندگی میکرد، «موجودِ هنرمند» با «دست» در جهان زندگی میکند. دست است که از تصورات بازنمایانهی عقل فرامیگذرد، دست است که زندگی را میافزاید، نسبتها را بالفعل میکند و در یک کلام میآفریند. انسان تا آنجا که دست دارد سخن میگوید و تا آنجا که دستاش میرسد فکر میکند و میتواند فکر کند. «موجود هنرمند» از طریقِ دست با جهان و با خود مواجه میشود. او «من» گفتن نتواند چراکه دست، مدام از آنچه «هست» فراتر میرود و مدام «من» را میافزاید. دست است که شکافِ بین انسان و جهان و به تبعِ آن شکافِ بینِ «خود» و «دیگری» را به نفعِ آفرینش و افزایشی تازه میشکند و ملغا میکند. اگر تمامِ استعارههای «سروری» انسان در جهان و تسلطِ انسان بر انسان، مرجوعیتی به «سر» دارند، تمام استعارههای دوستی و برابری، تمام استعارههای اتصال و فراروی افقی، از «دست» ساخته شدهاند (دستگیری، دستبهدستدادن، دستِ دوستی، همدستی و …). انسان از طریقِ دستهایش، جهاناش را میآفریند.
تبصره 2: واپسین انسان، به دلیل نحوهی بودناش هوادار آنچیزی است که هست و تنها یک نحوهی زندگی – آنی که با بازنمایی سرش همخوان است – را میخواهد. «فراانسان» آن انسانی است که میخواهد و میتواند از انسانِ واپسین فراتر رود. او از این انسان و «یک» نحوهی زندگیاش به سوی تمامِ نحوههای بودن و شیوههای زندگی دیگر فراتر میرود. فراانسان هوادار و مؤمن به جهانی که یک و تنها یک نوع عقل – ratio – بازنمایی میکند نیست. او مؤمن نیست به خوشبختیای که عقل میآفریند یا ادعا میکند که میتواند بیافریند. خوشبختی برای فراانسان در گذشتن از حدود و وضعیت موجود به سوی امکاناتی که میآیند و میتوانند بیایند – افزایش زندگی – معنا مییابد. او میخواهد از خویشتن فراتر رود تا بتواند به گونهای دیگر فکر کند و بزید. او از انسان فراتر میرود و در حین این فراروی انسان را ناپدید میکند اگرچه واپسین انسان را درازترین عمر است و تا مدت زمانی بس دراز – شاید تا همیشه – شرایط موجود را، آنچه هست را، نگاه میدارد اما در هر صورت راهِ فراانسان راهِ گذار از انسان است و در این راه این دستانِ اوست که به یاریاش میآید. فراانسان، انسانِ شناخت و بازنمایی نیست. او نا-انسانِ آفریدن است. از تبعات این خواستِ فراانسان، امحای تصور «خود» و «دیگری» و فردیت محض – آنگونه که ratio مینمایاند و میخواهد – است. او به وسیلهی دستهای خود از تصور یکپایچهی «خود»ش و مرز مشخص بین «خود» و «دیگری» فراتر میرود و این فراروی در «کار-دستی» او، در هنرش، متجلی میشود. هنر آن حیطهای است که تصور صلبِ «خود و دیگری»، تصور ثابت و بازنمایانهی «فردیت محض»، را امحا میکند و راه را برای گونهای دیگر از ارتباط با انسانها و موجوداتِ هستی و تصوری دیگر از «فردیت» باز میکند. فراانسان «خود و دیگری» را نه با عقل، که با دستهایاش میشناسد چرا که او خود آنها را میآفریند.
میانپرده: دربارهی یک افسانه
افسانه: روزگاری در قرن پانزدهم میلادی، در سرزمینی که امروز آلمان نامیده میشود، دو پسر از خانوادهای پرجمعیت و کشاورز، رویای نقاششدن در سر داشتند. وضعِ خانواده طوری نبود که هر دوی آنها بتوانند با هم به نورنبرگ بروند و مدت زیادی – در آن روزگار چهار سال زمان زیادی بوده – بدون اینکه درآمدی داشته باشند، نقاشی یاد بگیرند. این شد که تصمیم گرفتند به نوبت بروند تحصیل کنند و هر کدام که میرود آن یکی سختتر کار کند و خرج تحصیلاش را بدهد. کار را به قرعه میسپارند. سکه میاندازند. آلبرشت انتخاب میشود برای رفتن و آلبرت برای ماندن. آلبرشت میرود و قول میدهد که بر سر قولاش بماند و پس از برگشتن، خرج تحصیل آلبرت را بدهد. آلبرشت چهار سال در نورنبرگ ماند و نقاشی آموخت و آلبرت شبانهروز، هم بر روی زمین و هم در معدن کار کرد تا خرج تحصیل او را فراهم کند. چهار سال بعد که آلبرشت، در حالی که نقاش بزرگی شده بود، بازگشت، در جشنی اعلام کرد که آماده است تا خرج تحصیل آلبرت را تمام و کمال بپردازد و او را راهی نورنبرگ کند. آلبرت اما از رفتن سرباز زد چرا که معدن چنان انگشتان او را بارها و بارها شکسته و از ریخت انداخته بود که او نمیتوانست حتی آنها را صاف نگه دارد، وای به حال ظرافتی که نقاشی با قلممو میخواهد. آلبرت تا آخر عمر در مزرعه ماند و روی زمین کار کرد و آلبرشت دهها اثر هنری از جمله تابلوهایی بسیار مشهور و با ارزش آفرید. از این میان اما یکی از مابقی مشهورتر و ماندگارتر است و آن تابلویی است با نام «دستهای نمازگزار» یا همان «دستها». تابلویی که در آن، آلبرشت به پاس تمام آنچه برادرش برای او قربانی کرده، آلبرت را جاودان میکند. او به جای کشیدن پرترهای از آلبرت – چنان که آن زمان مرسوم بوده – تصمیم میگیرد نقش دستهای ازریختافتادهی او را روی بوم بیاورد.
پینوشت افسانه: هیچ مدرکی دال بر واقعیبودنِ این افسانه در دست نیست اما به هر حال این افسانهای است که حول تابلوی مشهور آلبرشت دورر شکل گرفته تا نشان دهد که چنان شاهکاری را تنها «یکنفره» نمیتوان کشید. در واقع این مسئله دربارهی تمام آثار بزرگ هنری، این مهمترین «کار-دستی»های بشر، صادق است. هیچ اثر بزرگی کار یک «فرد» – یک انسان، یک عقل، یک «سر» – نیست. تمامِ آثار هنری از طریق فعالیت دست فعلیت مییابند و دست، به منزلهی برقرارکنندهی نسبت، تنها دستِ یک نفر نمیتواند بود. اثر هنری نتیجهی نسبت یا نسبتهایی است که دست با جهان برقرار میکند. اثرِ هنری جهانی است که دست میسازد و دست از خلال یک اثر هنری، قرون و اعصار متمادی و فواصل جغرافیایی را میپیماید تا چیزی به «دست آورد» یا چیزی را «به دستی بدهد» یا «دستی را بگیرد». هر اثرِ هنری به واسطهی کارِدستبودناش کار یک نفر نیست اما وجه تمایز تابلوی دورر این است که اینبار خودِ دستی که خالقِ اثر است موضوعِ اثر شده و خود را مینمایاند. موضوع اثر دورر آن دستی است که از خلال کار بر زمین و شکستگی و ازریختافتادگی انگشتان، از خلال دستی که برای بستن عهد دراز میشود، از خلال دستِ دوستی و برادری، کار-دستیای چنان ماندگار و چنان عظیم آفریده که تمام دستهای جهان در آن به یکدیگر میرسند و یکدیگر را میفشارند. موضوعِ مخلوقِ دورر، دستانِ خالق است. دستِ دورر دستی را میآفریند که دستان او را آفریده و به او امکانِ دستورزی داده است. تصویری که تصورِ هرگونه مرز مابینِ «خود» و «دیگری» را متزلزل و مغشوش میکند. تصویری که از هر شکافی بینِ خود و دیگری فراتر میرود تا «دست» را در مقامِ آنچه جهان را فراسویِ هر حد و مرزی میآفریند، بنشاند. دستانی که تنها به نام، به آلبرشت تعلق دارد، دستانِ نامیِ آلبرت را به تصویر میکشد و این میان، میانِ این دو دست، جایگاهی است که افسانهای در باب دوستی و اتصال، در باب امحای «خود» و «دیگری»، شکل میگیرد. در فاصلهی دو دست، همواره نسبتی نهفته است که اتصال آنها بالفعلاش میکند. خواه یک تصویر، خواه یک افسانه و خواه افسانهای که در باب یک تصویر، در بابِ دو دست گفته میشود. افسانهای که نقل شد – آنچه گفته میشود، آنچه تعقل میشود – استعارهای است برای ارتباطِ دو دست. اتصال دو دست – دستِ خالق تصویر و دست مخلوق تصویر – به عقل امکان میدهد افسانهای بسازد و چیزی را «بیان» کند. این افسانه است که به منزلهی یک پیامد بر اتصال دستها دلالت میکند و نه تصویر دست، که بر افسانهای یا ارتباطی دلالت کند. دستها متصل میشوند و جهانی آفیده میشود. جهانی که در آن صاحب یک دست میرود تا نقاش شود و صاحب دستی دیگر کار میکند تا او را حمایت کند و الی آخر. دستی که دست را موضوع خود قرار میدهد آفرینندهی جهانی است: آفرینندهی آنچه گفته و بازنمایی میشود. «خود» و «دیگری»، آلبرشت و آلبرتِ افسانه، تنها پس از اتصال دستها شکل میگیرند و در مرزهای مشخص خودشان بازنمایی میشوند.
الف، ب، ج، د
آیا هنرمندان فراانساناند؟ آیا دستانِ یک هنرمند میتواند تصویر «خود و دیگری» را برای همیشه برهم بزند؟ آیا «دست» مشکلات «سر» را حل خواهد کرد و از ارزشِ کاذباش خواهد کاست؟ همهی شواهد، دال بر عکس این مطالب است. هنرمندان فراانسان نیستند. همچنین فراانسان آنی نیست که «خواهد آمد». آنی که انسان مدرن باید در انتظارش بماند: یک «مسیح». یک «موعود». فراانسان بیش از آنکه چیزی باشد که «روزی میآید»، یک نشانه است. نشانهی ناپدیدی انسان. نشانهی ویرانی تصوراتِ واپسین انسان. اگرچه «واپسین انسان را درازترین عمر است». فراانسان گواهی است بر «شدنِ» هستی. بر دگرگونیِ هر لحظهی جهان. نشانهای بر اینکه واپسین انسان هر قدر هم که تلاش کند تا تصوراتاش و به تبعِ آن جهان را ثابت و صلب نگاه دارد، «شدنِ» هستی مدام در آن رخنه میکند: همینجا، همین لحظه. فراانسان دعوتی است. دعوتی به اینکه انسان، تصوراتاش را این چنین جدی نپندارد. دعوتی به اینکه انسان بپذیرد تنها یک نوع عقل وجود ندارد. تنها «سر» نیست که زیست اشرافی او را در جهان تضمین میکند. دعوتی به اینکه او همین اشرافیت را هم چندان جدی نپندارد. فراانسان دعوتی است برای جستجوی امکانات دیگر زندگی بر زمین. نوعی رابطهی متفاوت با زمین و زمان. تصورِ دیگری از «دیگری» و از «خود». با این همه هنوز هم «عقل» بشری کار میکند. هنوز هم تصور اینکه بشر با یک نوع خاص از عقل، توانسته خوشبختی را «اختراع» کند، تصوری مسلم و مصطلح است. «خود»ها هنوز هستند و این «هنوز» نه دال بر امیدی است برای دیگر نبودنشان و نه دال بر یأسی از همیشه ماندنشان. «خود»ها هنوز هستند و تصور «خود» و «دیگری» تصوری است که جهان، امروز، بدونِ آن قابل تصور نیست – چه، این تصوری است که دیرزمانی پاییده و دوام آورده و دیرزمانی نیز خواهد پایید. تمام آثار هنری، تمام «دستورزی»های بشری، نه نوید ظهورِ فراانساناند نه ندای شکستِ واپسین انسان – و مگر واپسین انسان باید شکست بخورد؟ یا قرار است شکست بخورد؟ از که؟ از چه؟
سادهلوحانه است اگر «دستورزی» بشر انقلابی علیه تصوراتِ انباشته در «سر» و امحای شکافِ بین «خود» و «دیگری» در نظر گرفته شود. تمامِ «کار-دستی»هایِ بشری، تنها گواهی است بر اینکه انسان هنوز «دست» دارد. گواهی بر اینکه انسان هنوز میتواند از خود فراتر رود. گواهی بر اینکه هنوز میتوان تصوری تازه از «خود» و «دیگری» داشت بی مرزهای صلب و بی فردیت محض. تمام هنر – که هنوز هست به جای اینکه نباشد – نشانهای است از زندگیهایی که میتوانند بیایند. نشانهای از انسانی که خواهناخواه، حتی در صلابت و کمالاش، روزی ناپدید خواهد شد.