در جهان نوابغ
از جیمز جویس پرسیدند: «در جزیرهای متروک، کتاب کدام نویسنده را میخوانی؟» جواب داد: «دوست دارم بگویم دانته، ولی ترجیح میدهم بگویم همان جناب انگلیسی را، چون غنای این حضرت بیشتر است.» به نظر هرولد بلوم، نویسندۀ کتاب خواندنی نبوغ، جویس انتخاب درستی کرده است؛ شکسپیر، به نظر او، سرسالار نوابغ است، حتا اگر معترف منظور عرضش را با لحن خصمانهی ایرلندیجماعت به استحضار برساند! حداقل اینکه اگر جویس جسارت میکرد و میگفت دانته، ممکن بود نویسندۀ نبوغ از ذکر نام او در مجمع صد نابغۀ بزرگ بپرهیزد [در ترجمۀ فارسی مترجم نیمی از این صد نابغۀ بلوم را گزیده است]. باری، در سراسر کتاب نبوغ، شکسپیر شخص اول است. او خورشید منظومۀ شعور بشریست و باقی نوابغ اقمار منظومهاند، البته چند تایی از این اقمار داعیۀ هماوردی دارند با خورشید اعظم، اما تا میآیند از مدارشان خارج شوند و جای خورشید را بگیرند، سروکلهی فالستاف پیدا میشود و رندانه سروانتس و دانته و گوته و پروست و تالستوی را به گوشهای میکشد و یکجورهایی حواسشان را پرت میکند. بلوم نقش سرداری را بازی میکند که محافظ تاج و تخت شکسپیر است. شاهزادهها و کنتها و مارکیهای جهان نبوغ را سر میکوبد اگر هوس تاجوتخت به سرشان بزند، با شاهان قلمروهای خودمختار هم بهسیاست و حیلت برخورد میکند. اوج این هماوردیها را در مدخل سروانتس بازمییابیم. در صحنهای خیالی، بهوام از آنتونی برجس، سروانتس و شکسپیر بعد از اجرای هملت در بایادولید اسپانیا با هم روبهرو میشوند. شکسپیر از لج سروانتس که پیشتر او را به نیشخندی نواخته بود، تغییری در اجرا میدهد. سوژۀ این تغییر فالستاف است. سروانتس و شکسپیر در پایان نمایش یکدیگر را میبینند. سروانتس گلایه میکند که: «چاقه و لاغره را از من دزدیدی.» شکسپیر پاسخ میدهد: نهخیر آقا جان، آنها خیلی پیش از آنکه اسم تو به گوشم خورده باشد در تماشاخانههای لندن موجود بودند.» در عالم واقع سروانتس هرگز از وجود شکسپیر اطلاع نیافت، اما شکسپیر در اواخر عمر از نام و شوکت سروانتس خبر یافت. و بیراه نیست این سخن که سروانتس خاطر شکسپیر را پریشان میکرد: یکهحریفی همعصر بود که دو شخصیت آفریدهاش [سانچو پانزا و دُن کیشوت] اگر بزرگتر از شخصیتهای شکسپیر نباشند، کوچکتر هم نیستند.