اشباح بورخس
دربارهٔ «نقد خیالی» در آثار بورخس
۱. داستان «هرون»ها:
راوی داستان «تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس» اثر بورخس، به جلد یازدهم دایرهالمعارفی دست مییابد که دربارهی سیارهای ناشناخته به نام «تلون» نوشته شده است. دایرهالمعارفی به سبک بریتانیکا که ارجاعات متعدد و تضادهای ظاهریاش، خبر از وجود مجلدهای دیگری میدهد که هماکنون در دسترس نیست. راوی در یک مقاله، شرحی از متافیزیک و هستیشناسی این سیاره، که در این جلد به آن اشاره شده است، به دست میدهد. مردم تلون به شکلی مادرزادی «ایدهآلیست»اند (۲۰)، جهان در نظرشان نه مکانمند، بلکه تنها زمانمند است (همان)، ادبیاتشان پر است از موضوعات ذهنی و اشیاءِ خیالی (۲۱)، وقایع مجزا برایشان هیچ ربط علّی یا متوالی مشخصی ندارند (۲۲)، در نظرشان متافیزیک، شاخهای از ادبیات تخیلی است (۲۳)، تمام کتابهایشان را نویسندهای واحد مینویسد که بینام و بیزمان است (۲۷) و شاید از همه مهمتر، هر شیء در تلون، میتواند بیشمار رونوشت یا نسخهبدل داشته باشد که هر کدام به اندازهی خود شیء، واقعیاند: «دو نفر به دنبال یک مداد میگردند؛ نفر اول مداد را پیدا میکند، اما چیزی نمیگوید؛ نفر دوم، مداد دیگری پیدا میکند که به همان اندازهی مداد اول واقعی است، اما بیشتر با انتظاراتش منطبق است» (۲۸). به این اشیاءِ ثانویه، «هرونیر» یا به شکلی ساده «هرون» گفته میشود.
هرونها اشیائی ثانویهاند به این معنا که نسخهبدلهای اشیایی اصلی یا واقعیاند اما مسئله اینجاست که آنها به اندازهی خود این اشیاءِ اصل واقعی هستند. هرونها سایهها و انعکاسهایی از واقعیتاند که میتوانند تا بینهایت تولید شوند و نسخهی اصل یا شیءِ واقعی را در میان این بازتابها و سایههای بینهایت، گم کنند و به دست فراموشی بسپارند. در واقع با وجود بیشمار نسخهبدلی که به اندازهی نسخهی اصلی واقعیاند، نمیتوان دقیقاً از «یک» نسخهی اصلی سخن گفت. واقعیت خود را در هرونهای بیشمار، تکثیر و بازتولید میکند و جهان اشیاءِ تلون، جهان انعکاسهای نامتناهی است. حتی خود هرونها هم از انعکاس بیپایان در امان نیستند: خود هرونها هم میتوانند نسخهبدلها و انعکاسهایی داشته باشند که به اندازهی خودشان واقعیاند: هرونی که از هرون یک شیء به دست آمده و هرونی که از هرونِ هرونِ یک شیء به دست آمده، هرونیرهای درجهی سوم و چهارم و پنجم تا بینهایت. هر کدام از این اشیاء اگرچه نسخهبدلی از شیءِ قبلی خود هستند اما دقیقاً «همان» نیستند. هر هرون، در عین اینکه در ارتباطش با شیءای که هرون آن است تعریف میشود، اما تفاوتهایی چشمگیر با آن دارد و در واقع، شیءای دیگر است به همان اندازه واقعی اما با مشخصاتی متفاوت: «هرونیر درجه دوم یا سوم … ناهنجاریها و عیبهای هرون اولی را بزرگ میکند. هرون درجه پنجم تقریباً مشابه اصل میشود. درجه نهمها با درجه دومها اشتباه میشوند و درجه یازدهمی ها چنان خطوط نابی دارند که حتی در الگوی اصلی هم دیده نمیشود» (۲۹). هرونها اشیایی ثانویه هستند که ارتباط خود را با نسخهی اصلشان – که شاید هرون شیءای دیگر باشد – حفظ میکنند اما در عین حال، در هر درجه آنرا تغییر میدهند و به چیزی دیگر بدل میکنند تا آنجا که واقعیت چیزی کاملاً متفاوت با آنچه بوده است، میشود. در واقع میتوان گفت که هیچ واقعیت اولیهای در تلون وجود ندارد و واقعیت چیزی نیست جز انعکاس و بازتاب بینهایت لایههای واقعیتهای ثانویه: هر چه در تلون وجود دارد چیزی نیست جز هرونِ یک شیء واقعی که خودش هم هرونِ شیءای دیگر است تا بینهایت… . هر هرون اگرچه از الگوی اصلی خود «بهرهمند» است اما به وضوح همان نیست و در عین حفظ ارتباطش با آن، از آن گسسته است و واقعیتی مخصوص به خود دارد. جهان تلون شبیه به جهانی است پر از رونوشتهایی از ایدههای افلاطونی که خود این ایدهها چیزی نیستند جز رونوشتهایی از ایدههایی دیگر که خودشان رونوشتهایی هستند … و این فرایند تکثیر واقعیات ثانویه تا بینهایت ادامه دارد. راوی در مثال نقلشده میگوید که مداد دوم، به اندازهی مداد اول واقعی است اما بیش از آن با انتظارات یابندهاش منطبق است. این مسئله راهنمایی است به فهم چگونگی تولید این اشیاء و واقعیتهای ثانویه: هرونها از طریقِ تصور و خیال تولید میشوند: «مدیر یکی از زندانهای دولتی، به زندانیان اطلاع داد که در بستر قدیمی رودخانهای در آن حوالی، مقبرههایی هست، و قول داد هر کس که شیء مهمی کشف کند و برای او بیاورد، آزاد شود. از چند ماه قبل از شروع حفاری، تصاویری از آنچه قرار بود در آنجا پیدا شود، به زندانیان نشان میدادند» (۲۸). اگرچه دایرهالعارف توضیح میدهد که این پروژه به دلیل آزمندی و برنامهمندبودن مجریاناش با شکست مواجه میشود اما راه دقیق تولید هرونها همین است: آنها ابتدا به خیال و تصور در میآیند و سپس کشف میشوند و جنبهای واقعی مییابند. تولید هرونیرها به خیالِ تولیدکننده وابسته است. هر تولیدکننده، از طریقِ اشیاءِ واقعی و موجود در جهان، ترکیبی خیالی در ذهن خود به وجود میآورد و سپس از طریقِ این ترکیب، هرونی میسازد که میتوان آنرا در واقعیت کشف کرد اگرچه ممکن است آنچه در واقعیت کشف میشود، دقیقاً منطبق بر خیال یابنده نباشد اما به هر حال، میزان نزدیکی آن به خیال یابنده، از الگوی واقعیاش بیشتر است. با چنین شیوهای است که تلونیها همانطور که آینده را، گذشته را نیز تغییر میدهند: خیالی در باب شیء یا رویدادی در گذشته، میتواند هرونی از آن رویداد بسازد که در عمل با آن متفاوت است و صورتی متفاوت به گذشته میدهد: «تولید منظم و روشمند هرونیر، کمک گرانبهایی به باستانشناسان کرد و این امکان را فراهم آورد که زمانهای گذشته را نه فقط بررسی و کشف کنند، بلکه تغییر دهند» (۲۹). درچنین سیارهای، این خیال است که واقعیت را مدام تغییر میدهد و در واقع آنرا بارها و بارها و از نو میسازد، حتی واقعیت گذشته را. اشیاء و واقعیات ثانویه، مدام به واقعیت رسوخ میکنند، آنرا دوباره شکل میدهند و از درون آن، چیزی میآفرینند که بیشازپیش با تصور خیالپردازانِ سیاره از واقعیت منطبق و هماهنگ است: خیالپردازی در تلون، مهمترین راهی است که از طریقِ آن میتوان واقعیت را تغییر داد، ویران کرد، از نو ساخت و شکلی تازه به آن بخشید. بیدلیل نیست که بزرگترین و مهمترین علما و دانشمندان تلون در واقع دستاندرکاران ادبیات تخیلیاند.
۲. متافیزیک و ادبیات تخیلی:
راوی گزارش میدهد که در نظر فلاسفهی تلون «متافیزیک، شاخهای از ادبیات تخیلی است». واقعیت متناقض سیارهی تلون این است که در عین اینکه واقعیت سیارهشان اجازهی هیچگونه ارتباطی بین رویدادها و وقایع و اشیاء با یکدیگر نمیدهد، نظامهای دقیق و منسجم فکری در این سیاره بیشمار است. متافیزیسنهای تلون، برخلاف واقعیتی که در آن زندگی میکنند، دست به ساخت و تولید نظامهایی دقیق و منسجم از طریقِ خیال میزنند و فلسفههایی میسازند که ارتباط چندانی با واقعیت ازپیشموجود ندارد: «علمای متافیزیک تلون در پی حقیقت یا حتی توجیه ظاهری [واقعیت] نیستند؛ آنها طالب شگفتزدهساختن و بهت و حیرتاند» (۲۳). هدف از طرح متافیزیک در تلون، به هیچ وجه توضیح و تبیین واقعیت به منزلهی آنچه دیده یا زیسته میشود نیست. آنها خوب میدانند که واقعیتی که اکنون هست چیزی نیست جز خیالهای پیشینیان و هرونهایی که آنها ساخته و دیگران کشف کردهاند و از آن بهتر میدانند که چگونه با خیالپردازی، این واقعیت، تغییر خواهد کرد و به شکلی دیگر در خواهد آمد. متافیزیسینهای تلون خیالپردازانی فوقالعادهاند که میتوانند خیالات و تصوراتشان را در نظمی دقیق و منسجم قرار دهند و به این ترتیب، وجهی دیگر از واقعیتِ موجود بیافرینند. اگرچه – مانند هرونها – کار آنها در ارتباط با الگوی واقعیتی است که در اختیار دارند و درونِ همین واقعیت و با اجزای آن دست به خیالپردازی میزنند اما در نهایت نتیجهی کارشان نظامی غیرواقعی است که وجهی دیگر از واقعیت را تولید میکند. در واقع آثار متافیزیسینهای تلون، به جهانشان اضافه میشود و واقعیت را – در تفاوتاش با خودش – تا بینهایت تکثیر و بازتولید میکند: «آنها میدانند که یک نظام فلسفی، چیزی نیست غیر از وابستهکردن کلیهی وجوهِ هستی به یکی از وجوه آن – هر کدام که باشد» (۲۳). وجوه هستی یا وجوه واقعیت، پیشکشیدنِ مسئلهی واقعیاتِ ثانویه یا همان هرونهاست. متافیزیسینهای تلون، هرونسازانی بزرگاند که به واقعیاتشان وجوه مختلف میبخشند و جنبههایی تازه به آن اضافه میکنند که قابل کشف و دسترسیاند. کار آنها ساختن هرونی از یک الگوی اصلی است ، یا هرونی درجه دوم از یک هرون، یا هرونی درجهی سوم از هرونی درجهی دوم و همینطور تا بینهایت. این است معنای پرداختن فلاسفه به آثار پیشینیانِ خود. اگرچه راوی در این مورد گزارشی روشن نمیدهد اما میتوان استدلال کرد که کار فلاسفهی تلون کاری کاملاً سیاسی است و در تلون، خیالپردازی برابر است با کنشی سیاسی در معنای عام آن: آنها با خیالپردازیهای تأثیرگذار خود، واقعیت را تغییر میدهند، چندبعدی میکنند، جهانی تازه از دل جهان موجود بیرون میکشند و به تبع اینها، شیوهی زیست و امکانات زندگی مردم سیاره را تغییر میدهند و بیشتر میکنند. فلاسفهی تلون، منتقدان سرسخت واقعیتاند اما نه از راه سلبی و انتقاد مستقیم از واقعیت موجود، بلکه از راه خیالپردازیهایی جنونآمیز که مرزهایاش به شکلی ایجابی، در خودش تعیین و ترسیم میشود و اگرچه به ظاهر نفیای از واقعیت در آن نیست اما برحسب قوانین سیاره، آنرا تغییر خواهد داد یا به شکلی متفاوت تکثیر خواهد کرد. متافیزیسینهای تلون خود میدانند که هدف فلسفه «نه تفسیر جهان، بلکه تغییر آن است» یا به عبارتی بهتر، «تفسیر خیالی جهان، جهان را تغییر خواهد داد». به همین دلیل است که فلاسفهی تلونی، مدام تکفیر میشوند و علمای مذهبی و مردان سیاسی، دائم در پی رد یا مجازات آنها هستند. در گزارش راوی، دستهای از فلاسفه، صرف طرح یک پارادوکس – شبیه پارادوکس زنون در زمین – لایق تکفیر و مجازات دانسته میشوند (۲۴و۲۵). فلاسفهی تلون در بالاترین سطح و کیفیت ممکن خیالپردازی میکنند و سیارهشان، مدام در معرض حملهی این نظامهای خیالی قرار میگیرد.
در نهایت میتوان گفت که آنچه از گزارش راوی دربارهی نظامهای فلسفی تلون برمیآید این است که هیچ یک از آنها به واقعیتِ موجود سیاره و اجزا و اشیاءِ آن خیانت نمیکند. هیچ چیز غیرواقعی در این نظامهای فلسفی وجود ندارد مگر «ترکیب اجزاءِ واقعیت». کار تخیل در تلون، چینش و ترکیب دوبارهی اجزای واقعیت است که نتیجهاش چیزی نخواهد بود مگر دنیایی خیالی و «جادویی». کار فلاسفهی تلون مشابه کار جادوگران زمینی است که از دل واقعیت، چیزی غیرواقعی را بیرون میآورند. چیزی که به اندازهی واقعیتِ موجود، واقعی است اما بیشتر به انتظارات جادوگر نزدیک است. خیالی از دل واقعیت، جادویی با آنچه هست، نظامی که توضیح نمیدهد اما شگفتی و حیرت میآفریند، این است معنای متافیزیکی که شاخهای از ادبیات تخیلی باشد.
اینها مشخصات متافیزیکی خیالی است در سیارهای که خود چیزی نیست جز یک «تخیل». راوی گزارش میدهد که دایرهالمعارف تلون، باید مخترع یا اختراعکنندگانی داشته باشد و قسمتی از داستان، جستجویی است در پی آفرینندگان این جهان خیالی. چه کسانی این دایرهالمعارف را نوشتهاند و بالاتر از آن، هدفشان از نوشتن چنین متنی، و توضیح چنین متافیزیکی – توأم با خیال و ادبیات – چه بوده است؟ «تلون» در دنیای واقعی راوی چه معنایی میدهد و چه کار میکند؟
۳. تلونیستها و فتح جهان واقعی:
«چه کسی یا کسانی تلون را اختراع کردهاند؛ یک فرد یا یک جمع؟ من تصور میکنم که ناچار باید از جمع یاد کنیم، زیرا فرض یک ابداعکنندهی واحد – یک لایبنیتس متعالی که دور از چشم دیگران برای رضای خاطر خودش کار میکند – به اتفاق آراء مردود است» (۱۸). به گفتهی راوی پس از گذشت سالها از کشف جلد یازدهم دایرهالمعارف تلون، تمام چهل جلد آن کشف میشود و معلوم میشود که این متن، نوشتهی انجمنی مخفی و موروثی به مدت سه قرن است: «این داستان با شکوه زمانی در اوایل قرن هجدهم آغاز شده است. در شبی در لوسرن یا لندن انجمن نیکوکاری مخفی (که دلگارنو و بعداً جرج بارکلی هم از اعضای آن بودند) متولد شد» (۳۰). هدف این انجمن ابتدا خلق کشوری خیالی بود که خیلی زود و با تشویق حامی مالی این پروژه – با هدفی آشکارا سیاسی یعنی خلق جهانی غیر مسیحی – به خلق یک سیارهی کامل در یک دایرهالمعارف چهل جلدی بدل شد. اسامی حول و حوش نویسندگان تلون، کسانی که راوی آنها را در ارتباط با تلونیستها قرار میدهد، اسامی خیالپردازانی بزرگ است که هر کدامشان، وجوهی جدید از واقعیت دنیای راوی را آفریدهاند: نامهای که تمام اسرار دایرهالمعارف تلون را توضیح میدهد، در کتابی از «هینتون» کشف میشود. چارلز هوارد هینتون ریاضیدان و در عین حال داستاننویسی که مبدع نظریهی ابعاد بیشتر فضا و مشخصاً «بعد چهارم» بود. لایبنیتس که تلونیستها به آن تشبیه میشوند، مدعی بود که نه فقط یک جهان – همانکه میتوان ادراک کرد و دید – که بیشمار جهان موازی و نظاممند در خیال خداوند وجود دارد که تنها یکی از آنها میتواند به وجود آید و واقعی شود: بهترین جهان به لحاظ پیوستگی. جرج بارکلی که به ادعای راوی یکی از تلونیستها بوده، همان کسی است که ایدهآلیسم ابداعیاش، واقعیت تلون را شکل میدهد و مجدانه استدلال میکرد که جهان رؤیایی است که خداوند میبیند و … . در واقع میتوان گفت بیشتر تلونیستها خیالپردازانی بزرگ از این جنس بودهاند. تنها تلونیستی که راوی با او روبرو میشود هربرت اشه است. ریاضیدانی که راوی در وصف او میگوید: «اشه تا زنده بود – مثل خیلی از انگلیسیها – دچار خیالبافی بود؛ حالا که مرده، دیگر آن شبحی هم که در زندگی بود، نیست» (۱۶).
تلونیستها انجمنی از خیالپردازاناند. گروهی مخفی از نویسندگانی که به قصدی سیاسی – مخالفت با آنچه هست و واقعی تلقی میشود – دست به خیالپردازی میزنند: «احتمال داده میشود که این “دنیای قشنگ نو” کار انجمنی مخفی است از ستارهشناسان، زیستشناسان، مهندسان، علمای متافیزیک، شاعران، شیمیدانان، استادان جبر، معلمان اخلاق، نقاشان، هندسهدانان … که نابغهای ناشناس آنها را هدایت و سرپرستی کرده است. بسیار کسان هستند که بر این نظامهای گوناگون علمی تسلط دارند، ولی آنان که قابلیت تخیل داشته باشند اندکاند؛ و همچنین اندکترند کسانی که میتوانند تخیلشان را در طرحی دقیق و منظم و روشمند به کار گیرند» (۱۹). این وصف آخر، وصف فلاسفهی تلون است که ادبیات تخیلیشان را در نظامهایی دقیق و روشمند ارائه میدهند و باعث شگفتی و حیرت میشوند. در واقع تلونیستها و به خصوص رهبرانشان، نسخهبدلهایی از فلاسفهی تلون هستند در دنیای واقعی راوی. آنها دست به همان کاری زدهاند که متافیزیسینهای تلون انجام میدادند: خیالپردازی محض با ترکیب و چینش دوبارهی اجزای دنیای واقعی برای اثرگذاری در واقعیتی که هست و تغییر آن. تلونیستها آینه، بازتاب، یا به شکلی دقیقتر «هرون» آن چیزی هستند که خودشان آفریدهاند، انگار که وصف هستیشناسی و فلسفهی تلون به منزلهی شاخهای از ادبیات خیالی، وصف کاری بوده که خودشان به انجام آن مشغول بودهاند. دایرهالمعارف تلون، چیزی نیست جز یکی از آثار عظیم ادبیات خیالی در دنیای راوی، که جلد یازدهم آن به شکلی استعاری، در هزار و یک صفحه نوشته شده است. تلونیستها فیلسوفانی به معنای تلونیاند: ادیبانی که بهتر و بالاتر از هر ادیب دیگری، تخیلات خود را در طرحی دقیق و روشمند میآفرینند و به کار میگیرند: «طرحی چنان عظیم و گسترده که سهم هر یک از نویسندگان در آن بیاندازه کوچک است» (۱۹)، انگار که دایرهالمعارف تلون را نویسندهای بینام و بیزمان نوشته باشد.
کار نویسندگان تلون در نهایت با موفقیت انجام میشود. آنها میتوانند پس از چند نسل و در لوای نویسندهای بیزمان و بینام، که هر یک چونان جزیی کوچک از آناند، دایرهالمعارف چهل جلدی را به پایان ببرند و مهمتر از آن، از طریقِ خیال، در دنیایی که راوی در آن زندگی میکند تأثیر بگذارند و واقعیت آنرا تغییر دهند: در میان ظرفهای نقرهی شاهدخت فائوسینی لوسینژه «یک قطبنما بود که چون پرندهای خفته لرزشی آرام ولی محسوس داشت … قاب فلزیاش مقعر بود و حروف حک شده بر روی صفحهاش به یکی از الفباهای تلون تعلق داشت. این اولین تجاوز یا ورود ناخواندهی دنیای موهوم تلون به دنیای واقعی بود» (۳۳). دومین تجاوز به شیای مخروطی و ناشناخته مربوط میشود که با وجود حجم کم، جرمی بسیار سنگین دارد. راوی به این دو مورد شخصی بسنده میکند و پس از آن، به موارد عامی که تلون به دنیای واقعی راوی رسوخ کرده اشاره میکند، گویا تلونیستهای خیالپرداز در نقد واقعیت از طریقِ آن و در نهایت تغییر و فتحاش، از چیزی که انتظار میرفته، موفقتر عمل کردهاند: «تماس با تلون و راهورسم تلون، این جهان را متلاشی کرده است … هماکنون زبان ابتدایی تلون در مدارس ما نفوذ کرده؛ هماکنون تدریس تاریخ موزون و هماهنگ تلون (که داستانهای مؤثر تکاندهندهای در آن گنجاندهاند)، تاریخی را که بر دوران کودکی خود من حاکم بود از میان برده است. هماکنون گذشتهای موهوم در حافظهی مردم ما جایگزین آن گذشتهی دیگری شده که هیچ چیز قاطع و مطمئنی دربارهی آن نمیدانیم؛ حتی این که دروغین است. سکهشناسی، داروشناسی، باستانشناسی، بازسازی و اصلاح شده است. به گمان من زیستشناسی و ریاضیات هم منتظر خالق بعدی خود هستند… سلسلهی پراکندهای از افراد گوشهگیر و منزوی، چهرهی زمین را تغییر دادهاند و کار آنان ادامه دارد» (۳۵و۳۶). کار این منتقدان سرسخت واقعیت موجود، خیالپردازان استثنایی جهان تلون، مانند جادوگرانی است که در خلوت و تنهایی، مانند اشباحی خیالباف، واقعیتی جادویی را از دل واقعیت معمولی و روزمرهی جهان اطرافشان بیرون میکشند و با خیالی که از درونِ این واقعیت استخراج شده، آنرا تغییر میدهند و دوباره میسازند. نویسندگانی که جادو را به جهان واقعی اطراف اضافه میکنند: دستاندکاران «رئال جادویی».
۴. بورخس و ادبیات جادویی:
داستانی دربارهی جمعی از نویسندگانی که داستانی نوشتهاند دربارهی سیارهای که در آن، نویسندگاناش واقعیت را از طریق خیال تولید میکنند. جمعی که در دنیای راوی میتواند شامل جرج بارکلی هم باشد و خیالاتاش دنیای واقعی راوی را فتح کند. در واقع دنیای داستانی خود راوی در «تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس» – علیرغم اینکه داستان به سبکی مقالهای و با مخلوطی از ارجاعات واقعی و غیرواقعی نوشته شده – به اندازهی دنیای «تلون»، موهوم، غیرواقعی و خیالی است. اجزای داستان، همه، اجزایی هستند که درواقعیت روزمرهای که مستقر است، در زمینی که انسانهای هرروزه آنرا میشناسند، اجزایی واقعی و موجودند اما ترکیبِ آنها به دست بورخس، چیزی کاملاً خیالی، غیرواقعی و در نهایت جادویی میآفریند. «رئالیسم [واقعگرایی] جادویی» در دستان بورخس، چیزی نیست جز ترکیب دوبارهی اجزای مألوف و موجود واقعیت برای به دست آوردنِ جهانی کاملاً خیالی: دیدن جهان عادی (رئالیسم) به شیوهای غیرعادی (جادو). کار بورخس، همان کاری است که متافیزیسینهای تلون انجام میدهند: تنزدن از «بازنمایی» واقعیت، برای رسیدن به تولید شگفتی و حیرت. و البته همان کاری که تلونیستهای دایرهالمعارفنویس انجام میدهند: آفرینش سیارهای خیالی برای فتح دنیای واقع، به جای «بازنمایی» و توضیح واقعیت. تلونیستها آینه و هرونِ فلاسفهی تلوناند به همان صورت که بورخس، آینه و هرونِ آنچه خود آفریده و شکل داده: نویسندگان دایرهالعارف تلون.
مسئلهی اصلی، به شکلی پلهپله، تو در تو و آینهای، مسئلهی نقد واقعیت از طریقِ تنزدن از بازنمایی واقعیت است. بازنمایی صرف – اگر چنین چیزی امکان داشته باشد – راه را بر تخیل، بر وجوه دیگر هستی، بر زندگیهایی که ممکن است بیایند، میبندد. در بازنمایی صرف واقعیت هیچ چیز جدیدی پیدا نخواهد شد به همان صورت که در نقد این بازنمایی از طریقِ نفی. بورخس راهحل را در جایی دیگر مییابد: در سیارهی خیالی تلون. راهی که او برای انجام این نقد برمیگزیند، راه تماماً ایجابی خیال است: تخیلی قدرتمند و چنان منظم و روشمند که خود را از دل واقعیت بیرون میآورد و به واقعیت اضافه میکند. داستان «تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس» و سیارهی خیالیاش، مانند داستان «ظاهر» و سکهای که ذهن را تسخیر میکند، یا «الف» و نقطهای که کل هستی را در خود نمایش میدهد، یا «معجزهی پنهان» و نویسندهای که یک سال وقت برای اتمام نمایشنامهاش مییابد در حالی که آن وقت یک دقیقه بیشتر نبوده و یا … همه و همه فراوردههایی تخیلی و در عین حال بسیار منظم و ساختارمندند که مرزهای خیال را بدون توجه به واقعیت و در خودشان ترسیم میکنند و در عین حال به واقعیت اضافه میشوند. جادویی که از دل واقعیت بیرون میآید (به همان صورت که جادوی زنون هیچ چیز غیرواقعیای در خود نداشت: آشیل هیچگاه به لاکپشت نخواهد رسید، حرکت توهم است) اما به بازنمایی صرف آن تن نمیدهد. بورخس در واقع با رسم نویسندگان مخفی تلون، خود را رسم کرده است، نویسندگانی که با رسم متافیزیسینهای تلون، در واقع خود را رسم کردهاند و شاید در گوشهای تاریک از هستی، نویسندهای مشغول رسمکردن بورخس باشد تا خود را رسم کند. شاید بورخس هم دستنوشتهای باشد که آیندگانی آنرا گزارش میکنند که دنیایشان به دست «ظاهر» و «الف» و «دشنه» فتح شده است. این فرایند مانند فرایند بهوجودآمدنِ هرونها فرایندی بیپایان است. هر هرونیر، اگرچه درجهای از هرون قبلی است و در ارتباط با الگوی اصلی – که احتمالاً وجود ندارد – اما همیشه در تفاوت و تکینگی خود، آفریده و ترسیم میشود.
برای بورخس هم مانند فلاسفهی تلون، متافیزیک، شاخهای از ادبیات تخیلی است. ادبیاتی که او امید دارد تا روزی وجوه دیگر واقعیت را نشان دهد و بر آن تأثیر بگذارد: «در آن روزگار، برخلاف امروز، جهان آینه و انسان از هم جدا نبودند. آنها کاملاً متفاوت از یکدیگر، اما در کنار هم بودند. موجودات، رنگها و اشکال آنها یکی نبود. هر دو دنیا، جهان آینه و انسان، در تقارن با یکدیگر میزیستند. انسان میتوانست از میان آینه آمدوشد کند. شبی مردم آینه به زمین حمله کردند. قدرت آنها بسیار بود اما در پایان کارزاری خونین، ترفند جادویی امپراطور زرد برتری یافت. امپراطور مهاجمان را شکست داد و آنان را در آینهی خودشان محبوس کرد و همچون یک رؤیا وظیفهی پرملال تکرار اعمال انسان را برعهدهی آنها گذاشت. امپراطور مهاجمان را از قدرت و شکل انداخت و آنها را به موجوداتی تبدیل کرد که جز انعکاسهایی بردهوار چیزی دیگر نبودند. با این وجود روزی میرسد که باطلالسحری دوباره آنها را آزاد میکند و به جنبش درمیآورد» (کتاب موجودات خیالی، 64). این مانیفستی تبارشناسانه، علیه بازنمایی است. آنچه بورخس از ادبیات و متافیزیک مراد میکند نه توضیح بازنمایانهی اشیاء و چیزها به وسیلهی زبان، که تخیلی ناب است که در عین واقعیبودن، از بازنمایی پرهیز میکند و وجهی از هستی را نمایش میدهد که بهظاهر واقعی نیست. روزی خواهد آمد که یک باطلالسحر، یک شکنندهی طلسم، جادوگری که بتواند جادوی امپراطور زرد را باطل کند، طلسم آینهها را خواهد شکست و بساط بازنمایی و واقعیتِ تنگ و تاریکاش را برخواهد چید و سیارهی زمین را به چیزی دیگر با وجوهی دیگر مبدل خواهد کرد. شاید بورخس یکی از نویسندگان خیالپرداز انجمنی مخفی باشد که خیالپردازی میکنند تا روزی این طلسم را بشکنند و چهرهی زمین را تغییر دهند. جزئی از «سلسلهی پراکندهای از افراد گوشهگیر و منزوی» که چهرهی زمین را تغییر میدهند و کار آنها ادامه دارد. کار بورخس شبیه به کار جادوگرانی است که در تاریکی و سکوت، خیالاتی را از دل واقعیت بیرون میکشند که به اندازهی خود واقعیت روزمره، واقعیاند اما نه با محدودیت بردهوار آنچه هست، ازپیش مستقر است و مدام بازنمایی میشود: نقد محض: نفی تمامقد واقعیت از طریقِ ایجاب ناب تخیل.
۵. نقد چیست؟
کاری که بورخس انجام میدهد، کار جدیدی نیست اگرچه او آنرا به شیوهای جدید انجام میدهد: او هرونی میسازد که مانند هر هرون دیگری، میتواند گذشته را تغییر دهد، هرون «ادبیات جادویی». او به آیندگان نشان میدهد که چگونه متافیزیسینهای گذشته که همواره به منزلهی توضیحدهندگان و تبیینکنندگان هستی فهمیده میشدند، چیزی نیستند مگر خیالپردازانی که از طریقِ نظامهای عظیم و دقیق خیالی، واقعیتِ محدود روزمرهشان را تغییر دادهاند و گسترده کردهاند. از طریقِ بورخس میتوان دید که گذشتگان او، ادبا و به خصوص فلاسفهی بزرگ تاریخ، هنرمندانی بودهاند با تخیلی عظیم که واقعیت را مدام، با خود واقعیت و از طریقِ آن تغییر دادهاند: خیالپردازانی که میدانند کارشان شاخهای از «ادبیات تخیلی»، از «هنر» است. جادو همواره با بشر بوده و تا دغدغهی «نقد» واقعیت وجود داشته باشد، با بشر خواهد بود. اما این چگونه نقدی است؟ چگونه میتوان اثری سراپا خیالی با نتایجی غیرواقعی را با این اطمینان «نقد» نامید؟ این نقدی است که بر خلاف تصور مألوف و معمول، از طریقِ «ایجاب» محض به پیش میرود. نقدی که مستقیم نفی نمیکند، خشمگین نیست، نمینالد و حتی از ابژهی نقد خود نام نمیبرد. نقدی که به شکلی کاملاً شاد و پرشور، در کار شکلدادن به خود و ترسیم مرزهایش از درون خود است. این نقد در نهایت با ابژهاش روبرو خواهد شد و در بالاترین سطح، توان تغییر یا حتی ویرانی آنرا خواهد داشت اما ساختار و بوطیقایش را با نگاه به ابژهاش برنمیسازد و شکل نمیدهد. این نقد نهتنها به شکلی سلبی و اندوهگین از ابژهاش سخن نمیگوید، که حتی در پی نفی کامل هرآنچه در ابژه است، نیست. بورخس، مانند تمام نظامسازان خیالپرداز، چیزهایی از واقعیت – ابژهی نقدش – را در کارش حفظ میکند. دشمنی با ابژهی نقد نیست که تعیین میکند چه چیز در درونِ ساختار این نقد وجود داشته باشد و چه چیز نه. آنچه تعیینکنندهی اجزاء، ساختار و وجوه نقد است، قدرت تخیل و شور آفرینندگی است. به همین دلیل است که صورت و ساختار چنین نقدی، به هیچ وجه به نقد به معنای مصطلح و مألوف آن شباهتی ندارد. منتقد در این معنا، تا جایی ابژهاش را میبیند که بتواند از دل آن، چیزی دیگر بیرون بیاورد، چیزی «متفاوت»، جادویی از دل واقعیت. ابژهی نقد برای منتقدی مانند بورخس، بیش از آنکه چیزی نفرتانگیز و دشمنگون باشد، نوعی ماده و مصالح است: گونهای ابزار کار. او واقعیت را نمیبیند مگر به منزلهی بستری که میتوان از دل آن چیزی جادویی بیرون کشید، چیزی شگفتانگیز و مبهوتکننده – و مگر تمام ادیبان و فلاسفهی بزرگ تاریخ، کاری غیر از این انجام دادهاند؟
نقدی که چنین ایجابی است که حتی ابژهی خود را به منزلهی ابزاری برای آفرینش به کار میبرد، نقدی که هیچ کینهای به ابژهاش ندارد و بر حسبِ دشمنی با آن شکل نمیگیرد و ساختار نمییابد، نقدی که چیزی را غیر از خود نمیبیند، کجا و چگونه با ابژهاش مواجه خواهد شد و چگونه بر آن تأثیر خواهد گذاشت؟ این مواجهه هیچگاه اتفاق نخواهد افتاد. نقد به این معنا هیچگاه با ابژهاش دستبهگریبان نخواهد شد. هایوهویی در کار نیست، همانگونه که زندهباد و مردهبادی. نقد از طریقِ جهانی که میسازد و نظامی که شکل میدهد، به ابژهاش اضافه میشود، آنرا گسترش میدهد و از این طریق، در آن دگرگونی ایجاد میکند. حتی اگر امکان این اضافهشدن وجود نداشته باشد، نقد از طریقِ قدرت ساختار و توانِ ایجابی خود، از طریقِ شگفتی و جذابیتِ حیرتانگیز خود، ابژهاش را پس میزند، از چشم میاندازد و ویران میکند.
نقد به این معنا تماماً برپایهی تخیل استوار است. همه چیز از طریقِ تخیل آفریده میشود و به پیش میرود. تمام اجزایی که از جهانی غیرتخیلی – اگر واقعاً چنین جهانی وجود داشته باشد – به نقد اضافه میشوند، از گذرگاه تخیل عبور میکنند و در فراسوی آن، با یکدیگر ترکیب میشوند. در این نقد، ساختار، زیبایی و شکل، به اندازهی محتوا اهمیت دارد. آنچه در نهایت داستان «تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس» را به نقدی بر واقعیت مبدل میکند، صرفاً محتوای خیالی آن نیست بلکه نظامی پیچیده و ساختاری محکم است که به شکلی لایهلایه، پلهای و در سه سطح آینهای، از متافیزیسینهای تلون به بورخس و شاید از آنجا به نویسندگان بورخس میرسد. تنها کاری که نقد در این معنا میکند، ساختن خود از طریقِ تخیل و تعیین مرزهای خود به شکلی درونی است، مانند کشوری خیالی که مرزهایش تنها در دروناش تعریف میشوند: «مقاله ظاهراً مرزهای اوکبر را شرح میداد اما به طور نامشخصی به نقاطی چون رودخانهها، دهانههای آتشفشان، و رشتهکوههای خود آن سرزمین ارجاع داده شده بود. برای مثال نوشته بود که دلتای آکسا و جلگههای تسایخالدون، مرزهای جنوبی را مشخص میکنند» (۱۴). مرزهایی چنین درونی و «در خود»، نقد را از اجبار و تعین قانون و قواعد خارج میکند: مسئله این نیست که «چه هست» یا «چه نیست» یا «چه باید باشد» یا «چه نباید باشد» و …؛ مسئلهی اصلی نقد این است که شرایط بودن، نحوهی زیست و در یک کلمه زندگی، چه «میخواهد» باشد و با این خواستن، دست به کار ساختن میشود، بیتوجه به هر آنچه بوده، هست و خواهد بود…
منتقدان، خیالپردازانی عظیماند، اشباحی که میتوانند به خیال خود نظم دهند، سلسلهی پراکندهای از انسانهای گوشهگیر و منزوی، که در تاریکی و سکوت، چهرهی زمین را تغییر خواهند داد و کارشان ادامه خواهد داشت…