گم شدن در هزارتوی ابدی ابهام
انقلاب برای هر سرزمینی بویی دارد، چهرهای، ردپایی در غبار، زخمی که چون داغ بر دل تاریخ آن حک میشود. فضای انقلاب چنان مالیخولیاییست که هر انسانی از آن رد شود روحش را جایی میان قابهای آن آویزان میکند و جسمش را یا به خاک میاندازد یا با خود به دوران بعد از انقلاب میکشاند. «انقلاب یک خانوادۀ بزرگ است». اگر رهبری مثل پانچو ویلا داشته باشد و در مکزیک اتفاق بیفتد، هر سر پرشوری میخواهد عضوی از آن باشد. «مکزیک مملکت بدی نیست. فقط مملکت متفاوتی است.» «در مکزیک نه چیزی برای مهار زدن بود و نه چیزی برای نجات دادن» بهترین جا برای این که نویسندهای با قلمی تلخ که سران جراید را به ستوه آورده است، زندگیاش را به ورق آخر برساند. همان گرینگوی پیری که از شمال به میان انقلاب و آشوب آمده تا مرگ را پناه خود سازد و زندگی را تف کند. گرینگویی که هیجانهای فکریاش، روان پریشانی برای پسرهایش گذاشته چنان که آنها را در الف ابتدای جوانی به کام مرگ کشانده است. او به جنوب آمده، با دنکیشوتی در چمدان و تنهایی تلخ و ساکتی در قلب. او یک بار انقلاب را در زندگیاش زیست و گم شد و یک بار هم در خیال فوئنتس در کنار گرینگایی زیبا و ژنرالی شجاع، در ملک میراندا. چه چیزی میتواند پیرمردی مأیوس و تلخکام که مرگ را چنین خواستنی میطلبد، به زندگی برگرداند؟ هیچ. حتی عشق گرینگایی زیبا که خیال فوئنتس میسازدش، آن که به خاطر گرینگو ژنرال را در آغوش میپذیرد و تفاوت حرارت تند مشرقی را درک میکند. حتی این عشق خیالانگیز هم نمیتواند او را از خواستن و عطش مردن در میان انقلاب منصرف کند. برای گرینگوی شجاع، مرگ آغوشی گرمتر دارد و او چنان میطلبدش که دو بار ازش کام میگیرد. او که در تاریخ در هزارتوی ابدی ابهام گم شده است، در میان کلمات فوئنتس راهش را به امریکا بازمییابد و با گرینگای زیبا به سرزمینهای شمال برمیگردد. او جای پدری را که در جنگ کوبا گم شده، میگیرد. جای تمام پدرهای گمشده در تمام جنگها و تمام انقلابها. پدری سلحشور که مستقیم به صف دشمن میتازد و تار و مار میکند اما حتی در میان میدان تنهاست. چرا که «تنهایی غیبت زمان است».