نوعی آرمانخواهی ناانسانی
«بینوایان»ِ هوگو به آمریکای بعد از جنگ ویتنام رسید. فریادِ «مرا بخوانید» خود را در آن سوی اقیانوس اطلس بلند کرد و جان رالز، کهنهسرباز جنگ ویتنام، نیز در میان خیل کسانی بود که کتاب را خواند، اما در زمرهی معدود خوانندههایی بود که بعد از بهزمین گذاشتن آن، معنای «انسانی» رمان هوگو را درک کرد و کوشید با خلق فضایی «ناانسانی،» انسانیت را از طریق طرح «نظریهای در باب عدالت» احیا کند. اما رالز بهخوبی میدانست که طرح مسئلهی عدالت به معنای آرمانی آن، گرچه بنیانهای ظاهراً سخت و استواری دارد اما در مواجهه با زمین سردِ واقعیت و جهان واقعاً موجود، دود میشود و به هوا میرود. بنابراین تصمیم گرفت تا جای انسانهای واقعاً موجود را با قسمی از انسان پر کند که پذیرای عدالت مدنظر او باشند. او در این کتاب، آزمایشگاه شخصی خود را برپا میکند و گونهای از انسانها را کشت میدهد که جایگاه اجتماعی، اقتصادی، جنسیت، دین یا نژاد خود را نمیشناسند و نمیدانند سهمشان از موهبتها و تواناییهای طبیعی، هوش، قدرت و چیزهای دیگر چقدر است. هیچکس نمیداند مفهومی که از خیر دارد چیست و میل روانشناختی خاصش کدام است. هیچکس نمیداند سیاه است یا سفید، فقیر است یا غنی، دانشمند است یا بیسواد، زن است یا مرد، جوان است یا پیر، و نمیداند چه منزلتی در جامعهی آینده خواهد داشت. این یک موقعیت نخستین است، وضع اولیه اما غیرطبیعی؛ انسانهای لولهی آزمایشگاهی جان رالز – که بیشباهت با باغ عدن در سفر پیدایش کتاب مقدس نیست- در فلاشبکی الاهیاتی-سیاسی در عصر معصومیت بهسر میبرند. او در معجونی بدیع، وضع طبیعیِ هابزی را با موقعیت پیشاشناختیِ آدم و حوا درهممیآمیزد تا مفهوم دلخواهِ خود از عدالت را چونان میوهای ممنوعه به خورد انسانهای کتابش دهد. اما آیا این انسانهای خیالین، بیرون از لولهی الاهیاتی رالزی هم میتوانند به حیات خود ادامه داده و یوتوپیای مدنظر کهنهسرباز انساندوست ما را محقق سازند؟