همه چیز از آن روز در بهار سال ۱۹۵۴ آغاز میشود که «ژاک لاکان» در میانه یکی از سمینارهای خود، صحبت خود را نیمهتمام رها میکند، سیگار برگ کج و معوج مشهورش را بر لب گذاشته و از حضار میپرسد: « آیا حقیقتا نسبتی میان اقتدارگرایی ایگو (خود) و روح اندیشههای فروید وجود دارد؟!».
اگر چه نمیدانیم شنوندگان آن سمینار چه پاسخی دادند اما با واکنش انجمنها و نهادهای روانکاوی فرانسه و امریکا آشنا هستیم: اخراج پی در پی لاکان از نهادهایی – که با اخذ نمایندگی انحصاری آرای فروید در قالب روانشناسی ایگو- در پی آن بودند تا با شفاءدادن ایگوی بیماران، آنها را به افرادی رام و دستآموز در بطن جامعه کاپیتالیستی «سالم» بدل کنند. ایگو به مثابهی شاقولی تعادلبخش میان فوران لذتطلبی «لیبیدو» و «سوپرایگو» سختگیر که مدام خطکش چوبیاش را در هوا چرخ میدهد و نگاه ملامتگرش از پشت عینک تهاستکانیاش پیداست. ایگویی درمانده میان دو مغاک روانپریشی (سایکوز) و روانرنجوری (نورز).
مشهور است هنگامی که « فروید» و « یونگ»، سوار بر کشتی اقیانوسپیما، به نیویورک نزدیک میشدند، «فروید» به شانه شاگردش زده و میگوید: « اینها نمیدانند که ما برایشان طاعون به ارمغان آوردیم». چندین سال بعد، یکی از شاگردان لاکان، رندانه اضافه میکند: « و واکسن آن طاعون همانا روانشناسی ایگوست. جایی که ایگو پروار میشود».
لاکان اما به جای ایگوی متورم و متوهم و منسجم بر سوژهای خطخورده ($) سرمایهگذاری میکند و از اینجا است که روانکاوی لاکانی راندهشده از انستیتوها و کلینیکهای روانکاوی پاریس به «کلژدوفرانس» پا میگذارد.
سوژه لاکانی، سوژه ناخودآگاه است با چرخشی صد و هشتاد درجهای نسبت به سوژه « دکارتی» و «کوگیتو» آن ( من دارم فکر میکنم پس هستم)، چرا که این سوژه خطخورده در لحظه کنش حضوری ناخودآگاه دارد و تنها با دیدن پیامدهای کنش خود، به شکلی بازگشتی، است که به حضور خود پی میبرد.
همین سوژه لاکانی است که طاعونی را برای تاریخ فلسفهای به ارمغان میآورد که همواره تمام هم و غم خود را به روی آگاهی و سوژه خودآگاه بارگذاری کرده است.