زمان زوال
یک خانوادهی تاجر ورشکسته و به آخر خط رسیده، مجبور میشود خانهاش را، «زیباترین خانهی شهر» را بفروشد و یک خانوادهی تاجر تازهبهدورانرسیده و موفق این خانه را میخرد و داستان شروع میشود. این خانهی بسیار بزرگ آخرین چیزی است که بودنبروکها در کنار تجارت موفق و منصب سیاسی بالا، برای رشد و شکوفایی نیاز دارند. همه چیز برای صعود فراهم است. البته همه چیز، غیر از آن کلمهی «زوال» در عنوان داستان که خواننده را آزار میدهد و بر شب جشن آغازین کتاب و موفقیتهای چشمگیر دو نسل اول خاندان سایهای سنگین میاندازد. چگونه ممکن است چنین خاندانی با چنین امکانات و امتیازاتی کارش به زوال بکشد؟ یک اشتباه بزرگ تجاری؟ یک تصمیم خطرناک؟ یک اختلاف مرگبار خانوادگی؟ جنایت؟ گناه؟ خودکامگی؟ همه چیز برای خلق یک تراژدی حماسی فراهم است. البته همه چیز، به غیر از توماس مان بیست و شش ساله که قصد ندارد راه نیاکان تراژدینویس و حماسهسرای خود را ادامه دهد: پسران بالاخره روزی از راه پدران خارج خواهند شد.
هیچ خطایی در کار نیست و هیچ مقصری وجود ندارد. از عصبیتهای ساده، خودشیفتگیهای سطح پایین، اشتباهات کوچک، بیتوجهیهای معمولی و مشکلات کماهمیت روانی که بگذریم، هیچ چیز باعث زوال این خاندان نمیشود. البته هیچ چیز به غیر از زمان. زوال در ذات زمان است. هدیهای است که زمان به هستی داده و خواهد داد: یک نویسندهی بدبین، توماس مان نهیلیست. جوانی تحت تأثیر شدید شوپنهاور و نیچه که جهانی را به تصویر میکشد که در آن، سرنوشت محتوم هر قانون و ارزشی لاجرم زوال و مرگ است. همان بصیرت باستانی مرموز اما اینبار با اجرایی مدرن: همه چیز روزی از دست خواهد رفت و جهان در یک دور جاودان بین تازهبهدورانرسیدهها دستبهدست خواهد شد.
توماس جوان روزی به برادرش هاینریش نوشت: «ادبیات مرگ است و من هیچگاه نخواهم فهمید که انسان چگونه میتواند بردهی ادبیات شود بی آنکه از آن متنفر باشد». شاید مان هیچگاه به پاسخ این مسئلهاش نرسیده باشد اما برای ما حداقل یک پاسخ کاملاً روشن است: بودنبروکها. رمانی که مرگ در آن نه صرفاً یک موضوع، که شیوهی بیان و نظرگاه داستان است و با این وصف چنان درخشان که ما با خواندنش احتمالاً تا آخر عمر عاشق ادبیات خواهیم بود. رمانی که یکی از دروازههای ورودی قرنی است که در لحظهلحظهی آن «باد تغییرات» خواهد وزید. قرنی که «با گاوآهن واردش شدیم و با اینترنت از آن بیرون آمدیم».