زخم عمیق انزوا
دوستی آغوش است. آغوشی برای تجربه و کشف خود. دوستی بازتاب علاقه و توجه هر آدمی به خودش است. دوستی از ارتباط آدم با خودش نشأت میگیرد. و جمع دوستان، خالق فضایی باز است برای جستجوی جهانی مشترک تا هر شخص با آن به زندگی خود عمق بدهد و همه بتوانند همدیگر را از زوال و انزوا خلاص کنند. آدمها را دوستیِ پایدار و بیغش به درک مسئولیت متقابل میرساند؛ به درک اینکه این مسئولیت در قبال افکار و احساسات درونی خود و دیگری ابهام و سرکوب را برنمیتابد. حالا فرض کنید که بهیکباره همهچیز رنگ عوض کند و انسان از دنیای رفاقت به برزخِ تنهاییِ اجباری پرتاب شود. طردی اجباری آن هم با ضربهٔ تهمت و افترا. این از دست دادن و تجربهٔ ناکامی میتواند او را مجبور کند به تحمل دردناکترین شکل تنهایی که نتیجهٔ قطعیاش تردید است؛ تردید در ادامه دادن یا رها کردن، تردید در دل کندن یا دل دادن، و ابتلا به تردید، یعنی رنجِ مدام و مداوم. شاید تلاش برای رهایی از این رنج، به گریز از گذشته و خواستِ انزوا بینجامد؛ شاید هم رهایی در گروِ نفهمیدن ماجرا و فراموشی باشد، یا شاید در عادت کردن به سکوت گزندهای که خاطرات را در خود میبلعد. هرچه هست، سایهٔ تنهایی و بلاتکلیفی در همهجا سنگینی میکند و مطرود را در کندوکاو وجودش و در مواجهه با خود و با اطرافیانش ناتوان میکند؛ شاید تا روزی که مطرود به این باور برسد که اصلاً فهمیدنِ درد است که انسان را به تفکر وادار میکند. تا روزی که به این باور برسد که باید بیپرده با گذشته مواجه شود و هزارتوی تنهایی خودش را بکاود، حفر کند، آن هم با چکش صداقتی بیرحمانه.
سوکورو تازاکی یکی از آن مطرودهاست در جایی از این جهان که توانسته خاطراتش را زیر پوست روزمرگی دفن کند، احساساتش را هرگز.