توهمهای تاتاری
بین این دو شکل زندگی کدامیک را انتخاب میکنید: یک زندگی آرام، یک شغل معمولی، همراه زن و فرزند و خانواده در خانهای که مایهی آرامش است یا یک زندگی سخت و فعالیت در شغلی که شما را به شدت درگیر میکند، آماده نگهتان میدارد، باعث میشود تمام وقتتان را به آن اختصاص دهید تا به مدارج بالا برسید. شغلی که به زندگی شما معنا میدهد.
احتمالاً میگویید دومی. یک زندگی حماسی پر از فراز و نشیب و غرور و افتخار. اما موضوع به این سادگی هم نیست.
اگر این شغل سرسختانه و معنادار، خدمت در یک پادگان نظامی دور افتاده برای جنگ با تاتارها باشد چه؟ تاتارها؟ در قرن بیستم؟ بله. تاتارها در قرن بیستم. همینقدر بیمعنا و توهمآمیز. حالا چطور؟ انتخابتان را تغییر میدهید؟ زن و فرزند و آرامش؟ آیا اینها بیش از انتظار برای درگیری با تاتارها معنادار است؟ پس چه کنیم؟ بر سر همان انتخاب اولیه بایستیم و بگذاریم که یک موقعیت بیمعنا، یک توهم، به زندگی ما معنا دهد؟ دیدید ساده نیست؟
رمان «بیابان تاتارها» بر سر همین دو راهی نوشته شده است. جیوانی دروگو، به سادگی گزینهی اول را انتخاب کرده چرا که هیچ درکی از گزینهی دوم ندارد. جوانی که عاشق دختری است و میخواهد یک زندگی آرام کنار خانوادهاش تشکیل دهد اما با یک مشکل دستبهگریبان است: باید خدمت سربازی را در پادگانی دوراُفتاده بگذراند که برای مقابله با حملهی تاتارها ساخته شده است. میدانم که این کلمهی «تاتارها» شما را هم مثل من و هر خوانندهی دیگری اذیت میکند. با خود میگویید تاتار دیگر چیست. چارهای نیست. وضع همین است. حس و حال شما در این لحظه بسیار شبیه به حس و حال دروگوست. دروگویی که مجبور میشود به خدمت برود و حرفهای اولین افسری که روی گذرگاه میبیند چنان برایش بیمعناست که سرش گیج میرود. حرفهایی که بیست سال بعد… رمان را بخوانید تا ببینید چگونه یک موقعیت بیمعنا میتواند هر کدام از ما را در خود ببلعد و تاتارها را به قسمت مهمی از زندگیمان بدل کند. بخوانید تا بدانید که زندگی انسان چیزی نیست جز غرقشدن در یک توهم بیمعنا. توهمی چنان قدرتمند و چنان غمانگیز، که میتواند شما را در حضور معشوق سابقتان به این تصویر بکشاند که: «آن بالا هم بهار نزدیک میشد. گیاهان، بیجلایی، با جسارت از لای سنگها سر برمیآوردند. صدها سال پیش از آن نیز شاید تاتارها در همین فصل سر رسیده بودند».