بازماندهٔ روز
«وقتی خانۀ آدم آتش گرفته، آدم اهل خانه را توی اتاق پذیرایی جمع نمیکند که یک ساعت دربارۀ بهترین راه فرار از آتش بحث کند.»
برای عبور از بحران در امور مملکتی چطور؟ مضحک است اگر از پیشخدمت خانه انتظار داشته باشیم که بتواند راه درست را انتخاب کند؟ آیا درست این نیست که پیشخدمتها بهترین خدمت را برای اربابان فراهم کنند و زمام امور بهتمامی به اربابان سپرده شود؟ یا در میان پیشخدمتها کسانی خواهند بود که تصمیمات ارباب را با نگاه انتقادی بسنجند و در عین حال بیعیبونقص کار کنند؟ آیا بهتر نیست دست از کندوکاو بردارند و وفاداریشان را به اثبات برسانند؟ چه چیزی در این طرز رفتار محل ایراد است و چه تبعاتی خواهد داشت؟
«استیونز» در رمان «بازماندۀ روز» پیشخدمتیست مطیع و چاکرمآب. کسی که تمام هموغمش نائلشدن به درجۀ «پیشخدمت برتر» است. برای او جهان چرخیست که ارباب در محور آن قرار دارد و هرچه بیشتر به محور نزدیک شود، از تشخص و حیثیت بیشتری نصیب خواهد برد. استیونز سودایی جز اطاعت ندارد و در این مسیر تردیدی هم به خود راه نمیدهد. در نگاه او، ارباب مظهر تمام صفات قابل تحسین است و ارزشهای اخلاقی در چارچوب مورد تأیید او معنا مییابند. او چنان حرمتی برای شغلش قائل است که لحظهای به مطالبات زندگی فردیاش نمیاندیشد چه رسد به مطالبات کشوری. استیونز در راه انجام وظیفه بر همه چیز حتی عشق چشم میبندد و به خود میبالد که اجازه نمیدهد موقعیتهای دشوار او را از آمال حرفهایش منفک سازد. اما آیا در این منش حیثیتی نهفته است؟ چه تشخص و اصالتی در این نوع زندگی دیده میشود؟ وقتی به این حقیقت هولناک برسد که تمام زندگیش بر محوری اشتباه میچرخیده آیا جسارت تغییر دارد یا باید به تباهی تن دهد؟ روایت ایشی گورو از سرنوشت استیونز در رمان «بازماندۀ روز» روایت نوعی ملال و ترس است. ترسی که به انفعال میل میکند. ترسی که توانایی ایجاد هر تغییری را از انسان میستاند و انسان را وامیدارد تا از مسیرش منحرف نشود. ایشیگورو در “بازماندۀ روز” بخشی مغبون و هراسیده از وجود ما را به چالش میکشد که از پذیرش سرشت عصیانگر عشق رو برگردانده و خود را پشت نقاب خدمترسانی پنهان میکند. بخشی ناپیدا که از یاد میبرد روشنی روز بدون تجربۀ حسرت، به تاریکی شب پیوند نخواهد خورد و سهم ما در زندگی هرچه هست میتواند ارزشی حقیقی به سرمایۀ دنیا بیفزاید.