چرا کتاببازها نمیپرسند کتابباز مشهور کیست؟
از یادداشتهای کتابفروش خیابان انقلاب ــ ۴
دربارهٔ سروش صحت و کتاببازیاش
سروش صحت امروز «سلبریتی کتاب» است، نه یک کلمه کمتر نه یک کلمه بیشتر. چرا؟ وقتی که اسم او را میشنوید چه چیز به یادتان میآید؟ احتمالاً بهجز «کتابباز» اسم سهچهار تا از فیلم و سریالهایی که او جزء بازیگران فرعیاش بوده به یادتان بیاید و حرفهایی که در برنامههای تلویزیونی زده است و اخیراً یک فیلم سینمایی. روراست باشیم: از او کتابی خواندهاید؟ نقد ادبی خواندهاید؟ نقد کتاب درست و درمان خواندهاید؟ چیزی نوشته که او را از نویسندگان متوسط همروزگارش متمایز کند؟ دستاوردش در زمینهٔ «کتاب» چه بوده که یکیدو ماه پیش عدهای عزادار پایان ماجرای کتاببازی او و دوستانش شده بودند؟
لابد میگویند «به هر حال…»، «بین این همه برنامهٔ آشغال اینا…»، «ترویج کتابخوانی» و «چندتا کتاب خوب» و جملاتی که با چنین کلماتی شروع میشود. دقت که کنید میبینید تقریباً هیچکدام به چیزی بهجز همین «کتاببازیِ تلویزیونی» مربوط نیست و تقریباً همه با این فرضِ مبهم که به هر حال باعث شد کتابخوانها بیشتر شوند. نمیپرسم مگر کسی آماری گرفته است. میپرسم «افزایش تعداد کتابخوان» چرا باید فینفسه ارزشمند و مؤثر دانسته شود؟ چه کسی گفته که هر کسی کتاب دست گرفت حتماً در مسیر تحول و پیشرفت قرار گرفته است؟ چند مثال نقض لازم است که نشان بدهد کتابخوانی بهصرفِ کتابخوانی نه لزوماً آدم بهتری به وجود میآورد نه لزوماً جامعه را بهسمت بهتری هدایت کند؟
چقدر ممکن است بینندهای که با برنامهٔ تلویزیونی سازمانی مثل صداوسیما کتابخوان شود، انسانِ دیگری از آب دربیاید؟ تندادن به برنامهسازی در سازمانی که همهچیزش در راستای «کُشتن پرسش» و «حذف همهٔ صداهای دیگر» است چه نسبتی دارد با کتابهایی که گهگاه در همین برنامه معرفی کردهاند؟ آیا هیچیک از آن رمانها، هیچیک از آن شعرها و داستانها و فلسفهها «استقلال نویسنده» و «نفی سلطه» و «امتناع از همکاری با نمادهای اختناق و ابتذال» را نتوانسته در ذهنِ سلبریتیِ معمولاً ژولیده و جینپوش ما آنقدر پررنگ کند که خندهبهلب تن به چنین نمایشی ندهد؟
میبینیم که خودِ او از اولین مصداقهای این تلقی است که «کتابخواندن فینفسه ارزنده و مؤثر نیست.» در بادشدنِ این سلبریتی چند عامل بیشتر مؤثر بوده است: ماشین تبلیغاتی صداوسیما، سلبریتیها، عشقِ شهرتها، ناشرهای ذینفع، کتاببازها، و البته بخشی از کتابخوانها. صداوسیما با انحصار مطلقش از چوب خشک هم در ذهن بینندگانِ باقیماندهاش چهره میسازد. سلبریتیها هر کجا بوی دوربین و اسکناس بشنوند صف میکشند. بهخصوص وقتی آپشنِ فرهنگی هم چاشنیاش باشد. عشقِ شهرتهایی که در میدانِ بیرحمِ هنر و ادبیات نتوانستهاند عددی شوند، این نردبانِ مفتِ انحصاری را بهترین وسیلهٔ صعود میبینند. ناشرهایی که هم و غمشان فروش بیشتر است. کتاببازها هم عمدتاً برایشان مهم نیست که کتاب کجا و چطور معرفی میشود؛ چه کسی معرفی میکند؛ چه زدوبندهایی در جریان است. کتابکتاب بشنوند کافیست.
برایشان مهم نیست اما به کتابفروشی که میآیند و پای صحبت خیلیهایشان که مینشینی از بوی تعفن زدوبندها و وادادگی نویسندهها و چیزهایی مثل اینها صحبت میکنند. فکر میکنم اینطور وقتها میشود فهمید که چه کسی واقعاً چقدر حساس و حواسجمع است و نالهها و گلایههایش از وضعیت چقدر جدی است. میشود فهمید که اگر خودش میتوانست برود آنجا بنشیند میرفت یا نه. میفهمی که دُز لفاظی چقدر است و دُز عملگرایی چقدر. تجربهٔ کتابفروشی و گپهای همیشگی به من یاد داده که کتابخوانها را فقط با جملات قصاری که میگویند یا روی صفحاتشان میگذارند نشناسم. فقط به این نگاه نکنم که از چه نویسندههایی حرف میزنند و چه کتابهایی را بزرگ میشمارند. یاد گرفتهام که بیش از هر چیز به کنشها و موضعگیریهایشان در مواردِ سخت و کمابیش پیچیده دقت کنم. چرا؟
آنوقت است که میشود فهمید چه چیزی از کتابهای خواندهٔ شخص در او رسوب کرده و از او چگونه آدمی ساخته است. وگرنه کم نیستند کسانی که جملات قصار زیباتر نقل میکنند و عکسهای حرفهایتر میگذارند و حرفهای قشنگتر میزنند. موضعگیری راجع به فلان سلبریتیِ رسوا کار سختی نیست. نفی فلان سلبریتیای که دستش رو شده اصلاً سخت نیست. توپیدن به کسی که همه علیهاش هستند آسان است. کار آن جایی سخت میشود که بخشی از مردم هنوز یک سلبریتی را قبول دارند و چشمشان به دهن اوست. اینطور وقتهاست که باید خطر کرد و به چیزهایی اشاره کرد که در سطح نمیگذرد و راحت دیده نمیشود. اینطور وقتهاست که باید پیه فحشخوردن را به تن مالید و حرفی را که باید زد، زد و هرچه باداباد.
امروز که یکیدو ماهی از پایان «پروژهٔ کتابباز» گذشته و رانتهای دولتِ قبل برای سلبریتیهای عزیزش تمام شده بهتر میشود نوشت و نگران نبود که نوآمدههای ریشبلندتر بهرهبرداری کنند. میتوان نوشت آن سلبریتیای که دامنهٔ نفوذش از انتشاراتهای مختلف تا شهر کتابها و سینمای مملکت را در بر میگیرد چقدر آلودهٔ وضعیت موجود است و چقدر نیست. میشود دیگران را دعوت کرد به این پرسش فکر کنند: آیا ممکن است کسی که چنین نفوذی پیدا کرده، روی پای خودش و بدون بدهبستان و زدوبند با این و آن جناح سیاسی آنتن زندهٔ صداوسیما بگیرد، بهراحتی فیلم اکران کند، جایزه راه بیندازد، کتاب دربیاورد و کارهایی مثل اینها کند و مستقل بوده باشد؟
اگر پاسختان بله است باید بگویم که زیادی خوشخیالاید. یا نمیدانید در کجا زندگی میکنید یا ترجیح میدهید که ندانید. اگر میگویید «نمیدانم» پیشنهاد میکنم که به نمونههای دیگر نگاه کنید و با او مقایسه کنید. اگر حس عاطفی «کتابهای دیگر در صداوسیما» را کنار بگذارید، میتوانید فرق چندانی بین او و سلبریتیهایی شبیه او بگذارید؟ اگر میگویید «نه» هم مایلم بگویم که مرعوب کف و سوت و هزاران لایکی نشوید که تبدیل شده است به سلاح سلبریتیها برای خفه کردن هر منتقد و هر مخالفی. اگر هم میگویید «مهم نیست» پس نمیتوانید راجع به هیچ زدوبند دیگری حرف بزنید و روراست به نظر برسید.
به یاد بیاورید برنامههایی را که با نیشِ تا بناگوش بازِ او چه توهینهایی شد به شعور بینندهٔ کتابخوان یا کتابدوست و دم نزد. به یاد بیاورید که لحظهای در چرندپرند بعضی مهمانهایش نه نیاورد و نپرسید و آنتن زنده را تبدیل کرد به تریبونی برای جولان جهالت و دروغ و توهین به مخاطب از جانب کسانی که تا آن روز نتوانسته بودند کتابفروشیها را تسخیر کنند. آن آنتن زنده تونل پنهانی بود به پشت ویترین کتابفروشیهایی که دوست نداشتهاند کنار نویسندگان بزرگشان این نامهای بادشده از دروغ و توهین را بنشانند. منِ کتابفروش هیچوقت تاریکیِ آن تونل را فراموش نمیکنم و هیچوقت هم حاضر نیستم که نور چراغ کتابفروشیام را ابزارِ روشن به نظر رسیدنِ آن کنم. میگویم تاریک است! حتی اگر ناراحت شوید میگویم تاریک است! تاریک است!