لوگو مجله بارو

یارعلی پورمقدم

زبانزد

خانلر

خانلر گرچه وقتی داشت پیاز را کنار می‌گذاشت سرش توی بشقاب می‌رفت و برمی‌گشت ولی پیدا بود که در ماضی بعید سرش به تنش می‌ارزیده چون ظاهرا پیرمرد موقری می‌نمود که فعلاً با کت‌و‌شلواری نیمدار و در نهاربازار دکانی با سه میز و هفت‌هشت‌ده تایی صندلی پلاستیکی گرسنه‌تر از آن‌ است که به لبه‌ی آستین چپی که در یکی از این رفت و برگشت‌ها در خورش خیس‌ خورده بود اعتنا کند. بیست دقیقه وقت داشتم هول‌هولکی نهاری بخورم و برسم

ادامهٔ مطلب»

بازعلی

بازعلی درست روزی که قرار بود با پرواز دو بعدازظهر برم اهواز تا ساعت شش در مراسم رونمایی کتابم شرکت کنم، درگیری پشتِ درگیری نازل شد. اول فاضلاب آشپزخونه گرفت که مجبور شدم فنرزن خبر کنم بعد فاضلاب خودم عود کرد تا شقاقم لونهٔ مورچه بشه و ملکه‌اش به‌جای فنرزن مورچه‌های کارگرش را خبر کنه و تا بیام گریس‌خورش را پماد بمالم و کوله پشتی‌ام را کتاب‌چپان کنم تازه سروکلهٔ صاحبخونه پیداش شد که یه ماه بود بحثِ افزایش کرایه‌اش

ادامهٔ مطلب»

یادداشت‌های یک لاابالی

یادداشت‌های یک لاابالی پیکان قراضه‌ای با پنج‌شش متری خطِ ترمز بغل پارکومتر و پیش پایم طوری توقف می‌کند که اشرف ــ کبوترکم ــ سراسیمه از روی شانه‌ام می‌زند به چاک و بعد جیغ زنی شنیده می‌شود که از سمت شاگرد خود را به خیابان می‌اندازد. راننده که خپلهٔ بیست و پنج شش سالهٔ بد پَک و پوزی است و سبیل‌هایش آدم را یاد جوجه تیغی می‌اندازد خود را به زن می‌رساند و از او می‌خواهد که به زبان خوش دوباره

ادامهٔ مطلب»

هفت خاج رستم

هفت خاج رستم [نسخهٔ صوتی با صدای نویسنده] کنون زین سپس هفت‌خوان آورم سخن‌های نغز و جوان آورم فردوسی   – نرد با خامدست می‌بازی یا ایمون اضافه داری که باز مثل دیشب همین مجال هی اشبوس ادبوس می‌کنی؟ آخه گردن‌دوک تو کجا قمه‌قمه‌کشی دیده‌ای که حالا آهوی دشت می‌بخشی که اگه یه چقوکش به هفت اقلیمه اشکبوسه و بس علا‌گنگه پدرسگ! تا به عزتِ خودتی پاسورهات را دربیار هفت‌خاجی بزنیم کم گزوگوز بکن. می‌گم ترا به همین ماهِ دوهفته

ادامهٔ مطلب»

ژان والژان

ژان والژان   یدی که دیر کرد راستش دوبه‌شک شدم نکنه نیاد اون هم وقتی دیروز تو قهوه‌خونه خاطرجمع گفت: کار دیگه هیچ‌جا پیدا نمی‌شه! نه این جا نه تهران نه پاریس و نه حتی تو مثلث برمودا. چرا الکی می‌خوای بریم دنبال نخودسیاه؟ ولی وقتی بالاخره پیداش شد دیدم چفیه انداخته. گفتم: این چیه گردنت؟ زیب کاپشنش را باز کرد و طوری که من فقط ببینم گفت: نرینی به خودت! گفتم: اون چی بود یدی؟ گفت: الان جلو ترمینال

ادامهٔ مطلب»

ده سوخته

ده سوخته   راستی راستی نه شیر شتر و نه دیدار گراز! حالا دیگه وقتی با این ریش سفیدم می‌گم چرا باید شیشه عسل خدا خوب کرده را بدی دست بچه که بزنه بشکنه، جلو زن تهرانیت حیاپایی نمی‌کنی می‌گی: مو هی همیشه جَرِ شکممو می‌کشم؟ راستی راستی خوب شد که دنبک پاره شد! خدا سر شاهد و واحده این حرف سردم نمی‌زدی دیگه این سفر، سفرِ اخیرم بود. از همین سقزفروشا دم ترمینال کمترم اگه دیگه پا بذارم تهران.

ادامهٔ مطلب»

بازیافت

بازیافت   …کله سحر یه دکل عوضی که قالچاقکنه دکتر صداش می‌کرد و بابت هر دست و پایی که می‌شکست یه تراول پنجاهی می‌گرفت طاقباز با یه مشت دستمال کاغذی و گولهٔ پنبه چشامو بست تا میلهٔ آهنی را نبینم یه وقت جاخالی بدم و لُنگ خیسی را که بوی گند سرکه می‌داد چپوند حلقم و قالچاقکنه دستام را که گزگز می‌کرد سفت چسبید. درسته که نمی‌دیدم ولی مثل وقتی که تزریقاتی‌ها پنبه‌الکل را می‌مالن و منتظری که سوزنه نیش

ادامهٔ مطلب»

مرضیه

مرضیه یک خجالت بکش مختار! طوری تخت را بغل کرده‌ای که گمونم واسه این‌که بدونی بیرون چه خبره به جای این‌که پا شی پرده را بکشی همون زیر ملافه گوگل ‌می‌کنی. مختار: چه خبره؟ نذری میدن؟ بزنم کنار این پرده‌های لعنتی را بذار نور بیاد! مختار: دیشب چه ازم گذشت ای خدا تو شاهدی! چه باد خوبی راه افتاد! مختار: هی خودمو خاروندم و هی رفتم آب زدم به صورتم و هی خودمو خاروندم. تازه هواشناسی‌گفته ظهر به بعد هم

ادامهٔ مطلب»

مرحبا بچه عرب‌ها!

مرحبا بچه عرب‌ها!     با آن که صنم هم که داشت توی آینه صورتش را با روغن بادام چرب می‌کرد حتی به مرگ ناصر هم قسم می‌خورد که امروز صبح هم کلید را در قفل دیده است ولی حالا که همه پاشنه‌ورکشیده سراغ کمد چوبی رفته بودند تا سجل‌ها را بردارند کمد قفل بود و کلید مثل قطره آبی به زمین فرو رفته بود و سعید که با حلقهٔ کبودی زیرِ چشم جرئت کرده بود و زده بود زیر

ادامهٔ مطلب»

ما و این میر نوروزی

ما و این میر نوروزی   اگر پروتاگوراسِ یونانی — متولد عهد بوق — معلمِ دوره‌گرد حکمت بود؛ آقای هوشنگ گلشیری — متولد ۲۵ اسفند ۱۳۱۶ اصفهان — چاوشی بود به هرکجا که می‌رفت فرشی از داستان زیر پایش ریزبَفت می‌شد و این پاقدم را به پاس دقت در کار نوقلمانی کسب کرده بود که تاتی‌تاتی‌کنان داشتند اولین داستان قابل عرضشان را می‌نوشتند. خبرگی‌اش در داستان خیره‌کننده بود. با مهارت یک مکانیک موتور داستانی را با چشمان بسته می‌شنید؛ آن

ادامهٔ مطلب»

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.