لوگو مجله بارو

یادداشت‌های یک لاابالی

یادداشت‌های یک لاابالی

پیکان قراضه‌ای با پنج‌شش متری خطِ ترمز بغل پارکومتر و پیش پایم طوری توقف می‌کند که اشرف ــ کبوترکم ــ سراسیمه از روی شانه‌ام می‌زند به چاک و بعد جیغ زنی شنیده می‌شود که از سمت شاگرد خود را به خیابان می‌اندازد. راننده که خپلهٔ بیست و پنج شش سالهٔ بد پَک و پوزی است و سبیل‌هایش آدم را یاد جوجه تیغی می‌اندازد خود را به زن می‌رساند و از او می‌خواهد که به زبان خوش دوباره سوار شود و بیش از این رسوایی به راه نیندازد. زن با گونه‌هایی برجسته و با چشمانی سیاه و هراسان که کلادیو کاردیناله را به خاطر می‌آورد امتناع می‌کند. مرد یقه می‌کند و رفته‌رفته شلنگ کلام از دستش درمی‌رود و ناشایست است که بارِ زن می‌کند. زن با اشک و آه از کسبه و جماعتی که برخی‌شان دارند با موبایل فیلم می‌گیرند، کمک می‌طلبد. راننده خطاب به جمعیت می‌گوید که ضعیفهٔ اوست و می‌خواهد او را به خانه بازگرداند و عموم را از دخالت در حریم خانواده بر حذر می‌دارد و با فریاد از زن که فقط بلد است ناله کند می‌خواهد که تمکین کند. زن با رخی بی‌آب و رنگ ولی با غیظ زور می‌آورد که بگریزد. مرد به زن سیلی می‌زند و زن هم در جواب معطل نمی‌کند. مرد زن را زیر مشت و لگد می‌گیرد. خونی که از دماغِ رخِ بی‌آب و رنگ جاری می‌شود روی آسفالت می‌ریزد. پیرزنی عصایش را به زمین می‌کوبد:
«یکی نیست جلو این حرومزاده را بگیره؟»

بیش از این نمی‌توانم دل دل کنم و یک قدم به سوی دردسر می‌روم:
«آره آقا دیگه بسه بابا آخه بی‌انصاف!»

مرد از صندوق عقب شمشیر می‌کشد و رو به من ولی خطاب به همه دُهلدَهندرانی می‌کند:
«هرکی بیاد جلو دستش را از سرِ آستین می‌زنم!»

یک آن نگاهم پیش اشرف ــ طفلک کبوترکم ــ می‌رود که روی بام روبرو نگران بال بال می زند و تیغهٔ نوری که از غروب می‌آید تا شیب بال های سفیدش را زردکوه کند. نرمهٔ کفِ دستم را می‌مالم:
«ولی آخه خداشناس داری هلاکش می‌کنی!»
گفت: به تو یکی مربوط نیست کارتن‌خواب بوگندو!
گفتم: هی ببین من ــ جون خودت ــ فقط ظاهرم عین اعلیحضرت کنستانتینه وگرنه سه تای خودت لاتم!
گفت: می‌بینم ضامندار هم که بلدی بکشی!
گفتم: مثل آبِ خوردن بلدم پوستِ کونِ تو یکی را قلفتی بِکَنم باش دهل درست کنم و با معاملهٔ خر بزنم بش طبالی کنم ولی تا حالا دستم روی ضعیف‌تر از خودم بلند نشده!

جماعت فاصله می‌گیرد. به زن که دستکم ده سالی از جوجه تیغی بزرگتر است و با روسری جلو خونریزیِ دماغش را گرفته می گویم:
«پاشو سرکار خانم و تا حضرتعالی میری یه آبی به سر و صورتت بزنی شاید من هم بتونم این وسط ادای رابین‌هود را در بیارم.»

زن میان هق هق اصوات خون‌آلودی را غثیان می‌کند. کامله مردی از میان جمعیت می‌گوید:
«اگه از من می‌پرسین این زن لاله زبون‌بسته!»

جوجه‌تیغی حمله‌ور می‌شود. جاخالی می‌دهم و با یک ضربهٔ کاشته پاکت سیگارش را که از جیبش افتاده است روانهٔ جوی می‌کنم و برایش سالسا می‌رقصم. خوشبختانه کار با شمشیر را نمی‌داند و با چماق برایش فرقی نمی‌کند. ضربهٔ ناشیانه‌ای حوالهٔ دست راستم می‌کند تا چاقو را بیندازد. برخی همچنان و با حفظ فاصله ترجیح می‌دهند تا لابد برای دنیای مجازی عکس و فیلم تهیه کنند. زن را که نمی‌بینم دلم قرص می‌شود. از راننده که آمادهٔ نواختن ضربهٔ دیگری است می‌پرسم:
«هی اندوه! صدای آژیر پلیس را می‌شنوی یا نه کله‌خراب؟»

ابتدا مثل احمق‌ها نگاهم می‌کند بعد مثل سگ گوش‌هایش را تیز می‌کند سپس مثل تیر سوار قراضه‌اش می‌شود:
«این درست که یه پای دعوا فراره ولی پیدا کردنت واسه یه مسافرکش کاری نداره چون دنیا قدِ کفِ دستته، درازِ بیهوده!»

و به دنبال او من هم دوپا دارم دوتا هم قرض می‌کنم و از سوکِ چارراه بعد ماشین پلیس را می‌بینم که کنار پارکومتر توقف می‌کند. صدای برزگری خوانیِ ملک محمد مسعودی نمی‌دانم از کجا دارد می‌آید. سیگاری تش می‌زنم تا برای اشرف که باز روی شانه‌ام نشسته است و تا شوخ مستی‌ام را می‌بیند با غرولند نوک به بناگوشم می‌زند این شعرِ بیژن جلالی را بخوانم:

«هر روز اندکی مُردن
و گاه بسیار مُردن
برای این که زنده باشیم.»

 

 


 

  • یارعلی پورمقدم در فاصلهٔ انتشار دفتر نهم و دهم بارو درگذشت. این دفتر را با یاد او منتشر کرده‌ایم.

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

یک دیدگاه

  1. با درود
    -بی شک زنده یاد یارعلی پور مقدم یکی از مفاخر ادبیات ایران -خاصه در جنوب است .کارهایش اجتماعی واز لایه های پایین جامعه به یک صورتبندی واقعی تنه می زند -کلامی گیرا با افه های زیبا وخاص خودش نشان از درد عمیق اجتماعی اوست. پور مقدم از بخشی از دوران طلایی ادبیات جنوب (مسجدسلیمان -خاصه از محفل شعر ناب ….زنده یاد رادمنش -هرمز علیپورمی ایند که هوشنگ چالنگی را روانه ی پایتخت کرد .سید علی صالحی هم از همین شهر اوج گرفت /دوره ای که شعر وداستان جنوب مطرح گشت وبا حمایت زنده یاد اتشی -رویایی وسپانلو به ادبیات ایران خون تازه ای تزریق نمود …..یادشان گرامی باد

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram