لوگو مجله بارو

بازعلی

بازعلی

درست روزی که قرار بود با پرواز دو بعدازظهر برم اهواز تا ساعت شش در مراسم رونمایی کتابم شرکت کنم، درگیری پشتِ درگیری نازل شد. اول فاضلاب آشپزخونه گرفت که مجبور شدم فنرزن خبر کنم بعد فاضلاب خودم عود کرد تا شقاقم لونهٔ مورچه بشه و ملکه‌اش به‌جای فنرزن مورچه‌های کارگرش را خبر کنه و تا بیام گریس‌خورش را پماد بمالم و کوله پشتی‌ام را کتاب‌چپان کنم تازه سروکلهٔ صاحبخونه پیداش شد که یه ماه بود بحثِ افزایش کرایه‌اش مخم را به گا داده بود و تا از این یکی هم خلاص بشم وقتی رسیدم فرودگاه که دمِ پرواز بود. کارت ملّی را که برای گرفتن کارت پرواز ارائه کردم ــ‌متنفرم حتی از نقاشیِ کلمهٔ ارائه‌ــ خانم گرد و قلمبه‌ای بعد از یه ذره ور رفتن با کامپیوتر پرسید:

– اسم کوچیک شما چیه؟

گفتم: بازعلی سرکار خانم!

سرش تو کامپیوتر گفت: چه اسم بامزه‌ای! نشنیده بودم.

گفتم: یه اسم چوپونیه که بختیاری‌ها رو بچه هاشون می‌ذارن.

گفت: ولی چرا تو کامپیوتر نازعلی ثبت شده؟

گفتم: دسته دیگه گاهی خط می‌خوره.

گفت: اون باجه را می‌بینی؟

گفتم: اونجا که اون یارو دیلاقه وایساده؟

گفت: میری میگی یه نقطهٔ اسمت بالا پایین شده!

گفتم: حالا نمیشه سرِ یه نقطه با این کوله‌پشتی تا اونجا نرم؟

گفت: اگه اشکال امنیتی نداشت که نمی‌گفتم بری!

گفتم: می‌تونم کوله‌پشتی را نبرم برگردم برش دارم؟

گفت: نه چون مسافر هرجا هست بارش هم باید همراهش باشه.

 

با هر زق‌زق شقاقی بود خودم را رسوندم به باجه‌ای که حالا دیگه دیلاقش رفته بود و خوردم به پستِ یه یارو سه‌تیغه که سردوشی‌هاش دو تا خط داشت و چشم چپش گلمژه زده بود. با کج‌خلقی به حرفام گوش کرد پرسید:

– خب شما الان کدومی؟

گفتم: بازعلی.

گفت: پس نازعلی کیه؟

گفتم: همون بازعلیه که یه نقطه‌اش جابجا شده.

گفت: اون فلش توالت را می‌بینی؟

گفتم: نه سرِ جدت! تو یکی دیگه سنگ‌قلابم نکن!

گفت: رسیدی می‌پیچی دست راست اولین باجه security نوشته!

کوله‌پشتی را گذاشتم زمین گفتم:

– هی ببین آقا! دو چیز آدم را از کمر می‌اندازه: یکی تابوت بابا یکی هم یه کوله‌پشتی کتاب!

گستاخ گفت: قیافه‌ات که عین نویسنده‌هاست ولی حرف زدنت…

نذاشتم بیش از این مزخرف بگه گفتم:

– قیافه‌ام عین اوناست وگرنه مثل خودت امروز از دندهٔ چپ پا شدم و مخم هم یه ذره معیوبه.

گفت: خب حالا چیا می‌نویسی؟

گفتم: طیاره‌ام سالم بشینه اهواز تخم پدرم نیستم اگه تو یکی را ننویسم!

وقتی دید سر دارم سر می‌شکنم به علامت کفایت مذاکرات از کامله‌زنی که پشت سرم یه غروب باشکوه بود پرسید:

– خب شما خانم مشکلتون چیه؟

دیدم به قول ننه‌ام بهتره بیش از این چوب به حلق سگ نکنم و با هر زجری بود خودم را رسوندم به توالت و باجهٔ دست راست و یه گامبوی دیگه که سردوشی‌هاش سه تا خط داشت و حرفهام را که شنید بی هیچ سین‌جیمی گفت:

– برگرد پیش همون خانمی که فرستادت بگو یه زنگ به من بزنه!… بدو تا جا نموندی!

اگه پنجه بوکسم جیبم بود بدم نمی‌اومد از دم صورت همه‌شون را شخم بزنم ولی از فکر این که به رونمایی نرسم دیدم کوتاه‌ترین راهی که منو به اون خانمه می‌رسونه یه میانبره که از ردیف سومِ چند رج صندلی می‌گذره که مثل سالن سینما چیده شده بودند و یکی از این رپ شلوار پاره‌پوره‌ها که درست وسط ردیف سوم تو گوشیش ولو شده بود. پاهام دیگه مال خودم نبود و واسه اینکه لگدش نکنم مجبور شدم یه سه گام برم:

– جمع کن این پاها را!

همین‌طور که عین خیالش نبود تا یه تکونی به خودش بده سرش را از تو گوشی برداشت گفت:

– به قیافه‌ات نمی‌خوره که پمادت را به‌موقع بمالی!

گفتم: من کرم دارم یا تو که قوری‌بندزن هم نمی‌تونه اون دهنهٔ کتری‌ات را هم بیاره؟

و صداشو از پشت سر شنیدم:

– درگیری پدرجان درگیری! با خودت درگیری!

خداوکیلی پاره پورهه یه چیزی می‌دونست چون طیاره که با بد تکونی بلند شد مخم درگیر این شد نکنه نحسی ول نکنه بزنه سقوط کنیم.

 

 

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

یک دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram