انسان، برج بلند اعتراض
حکومتهای استبدادی و کمونیستی و توتالیتر تا کجا پیش خواهند رفت؟ یعنی اگر شرایط کلی زندگی دست آنها را باز میگذاشت تا اختیار کامل داشته باشند، در اجرای ایدئولوژی و نظام فکری خود تا چه حدی پیش میرفتند؟ احتمالاً حدسهایی میزنید و تحلیلهایی میکنید و نتیجهگیریهایی. اما اگر بخواهید شکل عریان و دقیق این وضعیت را ببینید، بهتر است که رمان میرا را بخوانید؛ رمانی آیندهنگرانه دربارهی جامعهای که این نوع حکومتها میتوانند یا میخواهند بسازند. جوامعی از بایدها و نبایدها که بر بنیاد خواست «حکومت» ساخته میشود. در این جوامع مهمترین نکته این است که «شخص» معنای خود را از دست بدهد. «هویت» هر فرد انسانی پاشنهی آشیلی است که حکومتها نشانه گرفتهاند، چون انسان بیهویت را میتوان در دست گرفت و بهدلخواه ادارهاش کرد. در این ساختار او فقط ابزاریست برای بقای حکومت نه چیزی بیشتر. انسان بیهویت نه میپرسد نه اعتراضی دارد. راضی است و لبخندی همیشگی بر لب دارد.
حکومتها با استفاده از «بیهویتی» انسان میتوانند تمامیِ ارزشهای بشری را بهنفع خود به ضدارزش تبدیل کنند. آنها میتوانند معنای دیگری برای عشق بتراشند. میتوانند خانواده و دوستی و تنهایی و … را به چیزهایی جدید تبدیل کنند و به این طریق بقای خود را تضمین کنند. در این جوامع انسانها ناچارند رمهوار، در سطحی عریان و سخت مبتذل زندگی کنند و از تمامیِ بسترهایی که به «اندیشه» ختم میشود نهی میشوند، چرا که «اندیشه» تنها گزیرگاهی است که انسان میتواند با آن در برابر این توحش ایستادگی کند. در این جامعه، انسان حتا از تنهایی نیز ــ که جای اندیشه و دیدن است ــ محروم است. کریستوفر فرانک برای نشان دادن این نکته که «اندیشه» تنها صلاح انسان است، از استعارهای استفاده میکند که یکی از وجوه تفکر است: نویسندگی. راوی داستان نویسندهای است که فقط دیدههای خود را ثبت میکند. نویسنده میداند که بیمار است و «خانهی اصلاح» در انتظار اوست اما نمیتواند که ننویسد. این نتوانستن شاید آن غریزهی پنهانپیدای انسان باشد در برابر ظلم و سر ننهادن به استبداد؛ تنها نشانهی «انسان بودن» در دنیایی که «انسان» چیزی است همپای «بیماری» و لایق «اصلاح».
حکمت مرادی