دستورالعمل روایت داستان زندگیتان برای سایهتان:
۱- سایهتان را پیدا کنید. احتمالاً یا روی دیوار است یا روی زمین زیر پایتان.
۲- یک رویداد مهم زندگیتان را برایش تعریف کنید.
۳- آیا او این رویداد را از پیش میشناسد؟
اگر جواب منفی است: او سایهی شما نیست. به بند «۱» بازگردید.
اگر جواب مثبت است: داستان شما برای او تکراری است اما نه کاملاً تکراری. او از زاویهای متفاوت با شما آن رویداد را دیده و به خاطر سپرده است: از روی دیوار یا روی زمین زیر پایتان. به هر حال داستان او کمی با داستان شما متفاوت خواهد بود.
۴- به داستان سایهتان در مورد همان رویداد گوش کنید.
داستان برایتان تکراری نیست؟ او سایهی شما نیست. به بند «۱» بازگردید.
داستان برایتان تکراری است؟ میبینید که داستان سایهتان وجوه و زوایایی دارد که تا به حال ندیده بودید یا در خاطر شما نبوده. پس از شنیدن این داستان، نظرتان راجع به آن رویداد تا حدودی عوض شده و داستان تازهای دربارهی آن خواهید داشت.
۵- این داستان تازه را برای سایهتان تعریف کنید. او خواهد دید که داستان شما وجوه و زوایای تازهای دارد که تا به حال به آنها فکر نکرده بوده.
۶- به بند «۴» بازگردید.
میخواهید این بازی تکرارهای دیوانهوار و این سرگردانی در تالار آینههای بیپایان را تا آخر ادامه دهید؟ پیش از آنکه شروع کنید کمی دست نگه دارید. کسی قبل از شما این بازی را تا انتها بازی کرده و آنرا در قالب یک رمان نوشته است: «بوف کور» اثر صادق هدایت. یک راوی بینام، پس از روایت داستان یک عشق مالیخولیایی و یک قتل هولناک برای سایهاش و تکرار بیپایان این رویدادها، متوجه میشود که کسی (یک نقاش)، هزار سال پیش از این همدرد او بوده، عاشق شده، کسی را کشته و این بازی را با سایهاش تا انتها بازی کرده است. راوی به خواب میرود و وقتی بیدار میشود کسی نیست جز همان نقاش در هزار سال پیش و باز هم تکرار بیپایان یک رویداد در هزاران ساختار و تصویر متفاوت. وحشتناک است، نه؟
این بازی آینههای بیپایان بین راوی بینام «بوف کور» و سایهاش چنان تکاندهنده، ترسناک و تاریک از کار درآمده که هر کسی را توان آن نیست که این رمان را یکنفس و با آسودگی بخواند. پیشنهاد میکنم پیش از این که وارد این بازی ترسناک شوید، این رمان درخشان و تیره را یک بار دیگر بخوانید.