شکافهای پنهان: ژان فرانسوا لیوتار
نسبتها برقرار میشوند و زندگیها شکل میگیرند. زندگی هر موجود – و نه فقط موجوداتی که به «زنده» معروفاند، که حتی اشیا و رویدادها – مجموع نسبتهایی است که برقرار میکند. نسبتها اموری صرفاً ارادی نیستند و بسته به نحوهی بودن موجود، کل مواجههی او با هستی را در بر میگیرند. موجودی که هیچ نسبتی برقرار نکند، وجود ندارد. موجودات، در طول بودن خود، مدام نمایان میکنند و به نمایش درمیآیند، لمس میکنند و لمس میشوند، فرمان میدهند، تحت انقیاد درمیآیند، ویران میکنند، میسازند، کنار یکدیگر قرار میگیرند، دخل و تصرف میکنند، نسبتها را مدیریت میکنند و به نسبتهایی جدید میاندیشند. اینها و بسیار بیش از اینها، همه میتوانند تحت مقولهی نسبت طبقهبندی شوند و فرمولی کلی را بسازند: «زندگی = برقراری نسبت». اندیشیدن به پیامدهای این فرمول، شاید این پرسش را برای ما ایجاد کند که «نسبتها از کجا آمدهاند یا چگونه ساختهشدهاند». اما این پرسشی است کاذب. نسبتها همواره هستند و همواره بودهاند. نسبتها توسط نسبتهای دیگر خلق میشوند. نمیتوان به موجودی اندیشید که در ابتدا در هیچ نسبتی با هیچ چیزی نبوده و پس از آن تصمیم به برقراری نسبت گرفته باشد. ماهیات مستقل از نسبتها قابل تصور نیستند. هر موجودی از ابتدای ورودش به هستی یا حتی پیش از آن، در شبکهای از نسبتها و روابط قرار دارد و توسط این شبکه شکل میگیرد و ساخته میشود. این نسبتها هستند که موجودات را میسازند و نه برعکس.
***
عبارت، زبان و الگوها:
نسبتها چیستند؟ ژان فرانسوا لیوتار، فیلسوف فرانسوی، تبیینی از این نسبتها و چگونگی عملکردشان را در کتاب مهم خود، تفارق: عبارتهای مورد مناقشه، به دست میدهد. او این نسبتها را «عبارت» مینامد. عبارات صرفاً چیزهایی که گفته و شنیده میشوند، نیستند، آنها میتوانند گسترهی بسیار بزرگتری، حتی کل هستی را در بر گیرند. هر مواجههای با هستی، نوعی عبارت است، خنده، جیغ، نعرهی حیوانات، حرکتی که گربه با دماش نشان میدهد و حتی سکوت (لیوتار 1988، 140). عبارتها، نسبتهایی هستند که هر موجود، در مواجهه با جهان، از طریق آنها شکل میدهد و شکل میگیرد. هر عبارت چهار وجه دارد که با بالفعل شدنشان جهان ساخته میشود: آنکه خطاب میکند، آنکه مورد خطاب قرار میگیرد، آنکه عبارت به آن ارجاع میدهد و در نهایت معنایی که این مرجع دارد (در عبارت «این کوه بلند است»، خطابگر کسی است که این عبارت را بیان میکند تا هم با کوه هم با شخص یا اشخاصی که این عبارت را میشنوند نسبتی برقرار کند. مرجع «کوه» است و معنای مرجع این است که بلندای کوه است که در این عبارت با آن ارتباط برقرار میشود یا به عبارتی این بلندای کوه است که برای ما اهمیت دارد). از ساخته شدن و در ارتباط قرار گرفتن این چهار وجه است که جهان عبارت و متعاقب آن جهان در کل، شکل میگیرد. هر عبارت پس از ساختهشدن مستلزم مواجهه است و صورتبندی عبارت یا عباراتی دیگر را میطلبد. حتی نادیده گرفتن یک عبارت هم خود، نوعی عبارت است و به این روش، عبارات منجر به تولید عبارات دیگر و گستردهتر شدن جهانشان میشوند (همان، 14). لیوتار توانایی عبارت در ساخت جهاناش را «رخداد» مینامد. هر عبارت با توجه به نحوهی چینش اجزایش و متنی که در آن قرار میگیرد، توانایی تولید جهانهایی متفاوت را دارد. رخداد، اموری نهفته را به هستی میآورد و به فعلیت میرساند و از این طریق شکل جهان را پرداخت میکند. به همان اندازه که رخ دادن یک رخداد، ضروری است، شکلی که آن رخداد بالفعل میکند و میسازد، بسته به واکنش رخدادهای دیگر و موقعیت آن رخداد، مبتنی بر تصادف و بخت است. «لازم است که چیزی اتفاق بییفتد که به این میگویم پدیدار شدن یا رخ دادن. اما چیزی که رخ میدهد (جمله، مفهوم جمله، موضوع و مخاطباناش) هیچگاه الزامی نیست» (لیوتار1384، 82). الزام رخ دادن به همراه تصادف آنچه که رخ میدهد، تضمینکنندهی حالات جدید و تجربهنشدهی زندگی و هستی و به عبارتی دیگر، «دگرگونی»اند.
عبارتها به لحاظ نوع واکنشی که نسبت به عبارات دیگر دارند، به انواع مختلف تقسیم میشوند. واکنش به یک عبارت میتواند توصیفی، تأییدی، تجویزی، نمایشی، پرسشی، تهاجمی، نقدی، استدلالی و … باشد. عبارات، ذیل مقولههایی که معرف نوع واکنش آنها هستند طبقهبندی و به دستههای مختلف تقسیم میشوند. لیوتار هر یک از این دستهها را «رژیمهای عبارت» مینامد (لیوتار 1988، 48). هر رژیم، عبارات را به روشی متفاوت نظم میدهد و عبارات، تحت تأثیر رژیمشان، معنایی خاص و رخدادی تکین را تولید میکنند. یک عبارت در یک رژیم مثلاً توصیفی، همان معنایی را ندارد که در یک رژیم استدلالی تولید میکند، حتی اگر صورت آن عبارت در هر دو رژیم یکسان باشد. رژیمها در واقع نوع مواجههی انسانها با جهان و انواع عباراتی را که موجودات بشری میتوانند بیان کنند، نمایش میدهند. در هر نسبتی که برقرار میشود و عبارتی که ادا میشود، یکی از این رژیمها در کار است و عبارت را اجرا میکند و جهان آن عبارت تحت تأثیر رژیماش شکل میگیرد. در حقیقت کار اصلی یک رژیم، تعیین الگوی روابط بین عبارتهایی است که در آن رژیم قرار میگیرند.
در یک لایه بالاتر، کار تعیین الگوی روابط میان رژیمها بر عهدهی «ژانر گفتمان» است. نحوهی مواجههی ما با جهان در نهایت در قالب یکی از ژانرهای گفتمان صورت میگیرد: برخورد علمی، ادبی، مذهبی، انقلابی و … . هر ژانر گفتمان، از رژیمهای مختلف در صورتبندیای خاص استفاده میکند و جهاناش را بر حسب معنا و مرجع عبارات و رژیمهایی که مورد استفاده قرار میدهد میسازد (همان، 29). ژانرها قانون نسبتها را تعیین میکنند و در هر ژانر بر حسب نقشهای که آن ژانر از چینش عبارات و رژیمها ارائه میدهد، انواع گوناگونی از ارتباط و برقراری نسبت ممنوع است (به عنوان مثال بیان یک عبارت عاشقانه یا زیباییشناسانه دربارهی یک موجود مورد آزمایش، در ژانر علم ممنوع و بلاموضوع است). ژانرها به نسبتها نظم میدهند و دریچهای به روابط اجتماعی انسانها میگشایند. به این صورت است که نسبتها شکل میگیرند و در یک شبکهی منظم از روابط اجرا میشوند و جهان خاصی را بالفعل میکنند.
در میان هر مجموعه از انسانها که تشکیل جامعه میدهند، بر حسب نحوهی بودنشان، جغرافیای منحصر به فردشان، تاریخی که از سر گذراندهاند و اهدافی که برای آینده دارند، نوع خاصی از روابط و نسبتها شکل میگیرد و مستقر میشود که روش زیست آنها را به عنوان یک کلیت، یک جامعه، تعیین میکند. این نظم مستقر، به شیوهای خاص و منحصر به فرد از ژانرها استفاده میکند، آنها را در یک نظم پیشساخته در کنار هم میچیند و به تبع آن به نوع خاصی از عبارات امکان بروز و ظهور میدهد. این نظمها در واقع الگوهایی هستند که عبارات بر حسب آنها بالفعل میشوند و در ژانرهای مختلف گرد هم میآیند. لیوتار این نظمها را «فراروایت» مینامد (لیوتار 1384، 80). فراروایتها در واقع الگوی مشروعیتبخش به عبارات و نسبتهایی هستند که در یک جامعه اجرا میشوند و نهفتگی درون این نسبتها بر حسب ساختار آنها بالفعل میشود. هر جامعهای بر حسب فراروایتی که در آن شکل گرفته است به نحو خاصی از ژانرهای علم، ادبیات، مذهب، اقتصاد و … استفاده میکند.
به نظر میرسد که از چهار لایهای که لیوتار برای صورتبندی نحوهی مواجههی ما با هستی از آنها استفاده میکند، تنها لایهی «عبارت» یا همان «نسبت»، اصالتی هستیشناختی دارد و بر تمام موجودات مقدم است. در واقع عبارت، مقدم بر هر آفرینش و تجربه، و شرط امکان این دو به حساب میآید. هستی متشکل از عبارتهایی است که به بینهایت شکل ممکن اجرا میشوند، در نسبت با یکدیگر قرار میگیرند و کلیتها را میسازند. لایههای دیگر – رژیمها، ژانرها، فراروایتها – نظمهایی پساتجربی و انسانیاند که به مرور زمان، برای دستهبندی و منظم کردن الگوها توسط انسانها و جوامع به کار گرفته شدهاند. هر یک از این لایهها، در سطوح متفاوت، به منزلهی قیودی تجربی و ساختهشده به کار میروند که نسبتها و تجارب انسانی را، در قالبی عرفی–اجتماعی شکل میبخشند و برای پیشبرد زندگی اجتماعی سودمند میسازند. عبارت و رخ دادن آن امری ضروری است، اما اینکه چه چیز و به شکل رخ میدهد، به هیچ روی ضروری نیست. همین خصلت دوگانهی عبارت است که صورتهای رخ دادن و بالفعل شدن آنرا به قید تجربه و تاریخ درمیآورد. این صورتها به همان اندازه که موروثی و پیشینیاند، میتوانند قابل تغییر و پسینی نیز باشند (برای نمونه ژانر علم که الگوهای چینش عباراتاش را بارها در طول تاریخ تغییر داده و صورتهای متفاوتی از شناخت هستی به وجود آورده است). کنترل نسبتها و عبارات، که در نهایت توسط بالاترین لایه، یعنی «فراروایت» به اوج خود میرسد، مسئلهی شکلگیری اجتماعات، قانون، عرف و در نهایت «خرد جمعی» را پیش میکشد.
ساز و کار فراروایتها و مسئلهی بازنمایی:
لیوتار در کتاب بازی عادلانه بیان میکند که فراروایتها با یک تقابل دوتایی یعنی تقابل توصیف و تجویز و تقلیل دومی به اولی کار میکنند. در واقع کار فراروایتها امحای تمایز موجود میان توصیف و تجویز یا همان واقعیت و ارزش و نتیجه گرفتن شق دوم تقابل از شق اول است. فراروایتها از امر «حقیقی» به امر «اخلاقی» گذر میکنند و شیوهی زیست جامعهشان را بر حسب یک روایت از جهان به منزلهی «آنچه که هست» تعین میبخشند. یک عبارت توصیفی نوعی نسبت با هستی است که در آن وضع موجود تأیید و تثبیت میشود (این درخت سبز است) و یک عبارت تجویزی نوع دیگری است از نسبت که برای تغییر وضع موجود و مستقر تلاش میکند (درخت را قطع کن). لیوتار استدلال میکند که معیارهای عمل برحسب عبارت تجویزی از یک عبارت توصیفی به دست نمیآید و باید از جایی دیگر مشروعیت خود را بگیرد (سبز بودن درخت یا هر توصیف دیگری راجع به آن، به قطع کردن آن مشروعیت نمیبخشد. این قطع کردن باید دلیلی دیگر داشته باشد که به توصیف درخت مربوط نیست). در واقع بر حسب فرمولی که در ابتدا ارائه شد، این تجویزها هستند که جهان را خلق میکنند و توصیفها بر پایهی آنها بنا میشوند و تقلیل تجویزها به توصیفها چیزی جز ماندن در وضعیت موجود برای همیشه، نیست.امری که تفاوت بین توصیف و تغییر جهان را نادیده بگیرد و تجویزها را بر پایهی توصیفها بنا کند میتواند به استبداد منجر شود و این دقیقاً کاری است که فراروایتها انجام میدهند (لیوتار1985، 23). انسانها با توجه به مقتضیات زندگی جمعی، شروع به کنترل عبارتها میکنند و این امر تا آنجا پیش میرود که منجر به خلق الگوهایی مشخص برای برقراری نسبت با هستی – و در نتیجه الگوهایی برای زندگی – میشود. الگوهایی که عبارات و رخدادها را تحت کنترل خود در میآورند و محدود میکنند. سازوکار این الگوها – که همان فراروایتها هستند – به وسیلهی یک داستان یا به عبارت دیگر یک اسطوره، پیش میرود. هر فراروایت، تشکیلشده از یک اسطوره است که جهان را به شکلی خاص توصیف میکند، ماهیتی با یک ساختار یکه و مشخص برای آن میپردازد و به عنوان تنها ماهیت ممکن از هستی ارائه میدهد.
ارائهی چنین ماهیتی خود به خود باعث میشود که تنها نسبتهایی مشخص و از پیش معین – عباراتی از پیش گفتهشده – امکان بروز و ظهور بیابند. فراروایت با تعین بخشیدن و صلب کردن ماهیت هستی آنهم به منزلهی ماهیتی یگانه و ضروری، پیشاپیش کنشها و رخدادها را تعیین میکند و به این صورت تجویز یا ارزش را به توصیف یا واقعیت فرومیکاهد. فراروایت میگوید: «تنها یک حقیقت وجود دارد و برای رسیدن به این حقیقت تنها میتوان به یک شیوه عمل کرد». فراروایت الگویی اسطورهای از جامعهای آرمانی – بهترین جامعه برای پیشبرد زندگی اعضای آن – ارائه میدهد و نسبتهای اعضا با یکدیگر و با هستی را بر طبق آن تعیین میکند و به این صورت است که رخداد نهفته در عبارت – و خصیصهی آفرینشگری آن – جای خود را به «بازنمایی» آنچه از پیش تعیین شده، میدهد. رخداد آبستن یک آفرینش تازه است. آفرینش یک جهان تازه از طریق چینش جدید چهار وجه یک عبارت. هر عبارت یک گذار است. گذار یک جهان از وضعیت ناهستن یا نهفته به یک وضعیت هستن یا بالفعل. این خصلت تحت تأثیر یک فراروایت، رنگ میبازد و عبارت، بر پایهی آنچه که الگوی فراروایت برای آن مشخص میکند بالفعل میشود. الگویی که پیشتر تجربه شده و امتحان خود را پس داده است. در این حالت آفرینشگری واقع در رخداد، به بازنمایی نسبتهای وضعیت موجود مبدل میشود و آنها را تأیید میکند. فراروایت، با استفاده از الگویی که از هستی ارائه میدهد، رخدادها را تحت کنترل خود درمیآورد و جامعه را با یک سیستم مشخص اخلاق و سیاست پیش میبرد.
ساختار اسطورهای موجود در فراروایتها، بر حسب تبیین ساختار یک آرمانشهر – آرمانشهری که جامعه باید برای رسیدن به آن تلاش کند– ژانرهای مختلف گفتمان را در کنار هم میچیند و نوعی از مواجهه با هستی را پیشنهاد میدهد که مبتنی بر غایتاش – یعنی رسیدن به آرمانشهر – است. ساختار این اسطوره میتواند دو شکل داشته باشد: اسطورهای مربوط به «بنیان» و گذشته، یا اسطورهای مربوط به «غایت» و آینده. فراروایتها مشروعیت خود را یا از یک گذشتهی خیالی و امور مربوط به آن – تفوق قومی، برتری نژاد، قلمرو و … – میگیرند یا از یک آیندهی خیالی – خوشبختی، برابری، پیشرفت و … (لیوتار 1384، 93). در هر دو صورت فراروایت حاکم بر جامعه مشروعیت خود را از اسطورهای دربارهی ماهیت حقیقی هستی و لزوم عمل به دستوراتی خاص برای رسیدن به این حقیقت و تحقق آرمانشهر مبتنی بر این حقیقت، کسب میکند.
«خرد جمعی»، وقوع خطا و تفارق:
اسطورههای نشأتگرفته از عبارات – که خودشان هم مجموعه عباراتی در نسبت با عبارات دیگرند – برای پیشبرد زندگی جمعی بشر ضروریاند و به همین جهت است که در میان جوامع بشری تا امروز دوام آوردهاند. همین لزوم فراروایات است که به آنها توانایی تعیین هنجار و مشروعیتبخشی به نوع خاصی از برقراری نسبت، اعطا میکند. فراروایت شکلدهنده به هر جامعه، به عبارتی به «خرد جمعی» آن جامعه مبدل میشود که هنجارها، بایدها و نبایدها، قوانین و عرف آن جامعه را در بر میگیرد. خرد جمعی است که تعیین میکند چه نوع نسبتی و به چه شکل باید برقرار شود و در نتیجه چه چیز عقلانی، منطقی، قابل قبول، قانونی، سالم و با ارزش است. هر عبارتی که بیان میشود، هر ژانری که شکل میگیرد و به کار میرود و هر اندیشهای که پرداخته میشود، مشروعیت خود را از خرد جمعی موجود در جامعه میگیرد. اما این فراروایتها به دلیل سازوکارشان که مبتنی بر تقلیل ارزش به واقعیت است همیشه در معرض وقوع خطا قرار دارند. خطا امری مربوط به صدق و کذب نیست بلکه «کمبودی است که وسیلهای برای اثبات خود ندارد» (لیوتار 1988، 5). وقوع خطا در واقع مربوط است به آن عبارتی که در یک ژانر و تحت تأثیر یک فراروایت مشخص، امکان بروز نمییابد، ابزاری برای اجرا کردن خود ندارد و نهفته باقی میماند (از آنجا که در هر فراروایت تنها یک ماهیت حقیقی برای هستی در نظر گرفته میشود، نسبتهای مربوط به ماهیات دیگر، نهفته باقی میمانند). عبارتی که اجرا نشدناش نسبتی حیاتی، رخدادی آفرینشی و امکانی ضروری برای یک زندگی را از بین میبرد و اجرا شدن و به فعلیت درآمدناش باعث طرد و سرکوب جهانی میشود که خلق میکند. هر فراروایت با تعیین یک الگوی مشخص از هنجار، رخداد موجود در هر عبارت را محدود و متعین میکند و همین امر امکان آفرینشهای تازه و کنش رخداد تا نهایتهایش را از آن میگیرد. ورطهی به اجرا درنیامدن یک عبارت، ورطهای است که لیوتار آن را «تفارق» مینامد. یک تفارق، در واقع شکافی در خرد جمعی یکپارچه و برنامهای است که این خرد برای جامعه تعیین کرده است. تفارق امکانی است که به بیان در آمدن آن، موجب قدرت گرفتن یک زندگی جدید، تحت تأثیر جهان جدیدی که رخداد میسازد، میشود. زندگیای که مطابق فراروایت موجود عمل نمیکند و آنرا مخدوش مینماید.
تفارق ورطهی آفرینشگری است. آفرینشگریای که به خاطر خطای سیستم – خرد جمعی – امکان بروز و ظهور نمییابد (و اگر هم امکان بیابد، توسط روایت حاکم بر جامعه طرد و حذف میشود و از بین میرود). عبارتی که ناگفته باقی میماند و رخدادی که از آفرینش جهاناش ناتوان است. استبداد فراروایتها و به عبارتی خرد جمعی در حذف و سرکوب سیستماتیک همین ورطههای تفارق است. تفارق عبارتی است که بیان شدن و نشدن آن به یک اندازه برای نسبتی که میخواهد برقرار شود، خطرناک است. این تبیین، تعریف سیاست را برای لیوتار دگرگون میکند. سیاست دیگر یکی از ژانرهای موجود در میان ژانرهای گوناگونی نیست که خرد جمعی آنها را نظم و سامان میدهد و به کار میاندازد. سیاست خطر حضور تفارق است. امر سیاسی در تقابل با خرد جمعی و وضع موجود برساختهی آن قرار میگیرد: «سیاست یک ژانر نیست، تکثر ژانرها، گوناگونی هدفها و دقیقاً مسئلهی «نسبت» است… همه چیز سیاسی است اگر سیاست را امکان بروز تفارق در هنگام برقراری حتی جزییترین نسبتها تعریف کنیم» (همان، 138). سیاست، برقرای نسبت به شیوهای جدید است و این یعنی نوع جدیدی از زندگی. سیاست آفرینشی در تقابل با بازنمایی وضع موجود است «هر سیاستی مستلزم تجویز کنشی غیر از آن کنشی است که هماکنون انجام میدهیم» (لیوتار1985، 23). سیاست، فراروی از وضع موجود زندگی انسان است: زندگی بر مدار فراروایتها. سیاست یعنی تلاش برای وضعیتی که در آن استبداد خرد جمعی کمرنگتر شود و عبارات امکان اجراشدن بیابند. وضعیتی که خردهای جمعی و هنجارساز جای خود را به انواع خردهای خردتر و هنجارهای گوناگونتر دهند و انواع مختلفی از زندگی و هستی امکان بروز یابد.
***
داستان «داش آکل» اثر صادق هدایت – که از وجه اجتماعی، نمایندهی خصیصهنمایی از فراروایتهای حاکم بر اجتماعی است که در داستانها به تصویر کشیده میشود– حول بیان شدن یا نشدن یک عبارت میگردد. داش آکل که یک لوطی پرنفوذ و معتبر در شهر شیراز است، به واسطهی مرگ و وصیت دوست دیریناش، مسئولیت قیمومیت خانوادهی او را به عهده میگیرد و طی ماجرای رتق و فتق امور خانوادهی این دوست، عاشق دختر او، مرجان، میشود. عشقی که به خاطر روایت حاکم بر این جامعه و جایگاه لوطی و قیم در این روایت، یارای بیان آن نیست. داستان با ازدواج مرجان – ازدواجی که خود داش آکل در اجرا شدن آن نقشی اساسی دارد – و مرگ تقریباً خودخواستهی داش آکل به پایان میرسد و مرجان ماجرای عشق داش آکل به خود را از زبان طوطی داش آکل که به او به ارث رسیده میشنود (طوطی مدام آخرین جملاتی که از داش آکل شنیده را تکرار میکند: «مرجان عشق تو منو کشت»). در این داستان، فراروایت حاکم بر جامعه از نوع اسطورههای مربوط به بنیان است. اسطورهای که در آن هر مرد باید نقش پهلوان/پدر (که در داستان لوطی/قیم جای آنرا گرفته) بازی کند. ساختار این اسطوره ارتباط تنگاتنگی با سنت پدرسالار و مبتنی جوانمردی حاکم بر جامعهی داستان دارد (اسطورهای که از روایات پهلوانی ایران باستان نشأت میگیرد). در این روایت، قیم که جای پدر را گرفته، عاشق دخترخواندهی خود میشود و عبارتی خواستار بروز و ظهور است که در صورت بیان شدن جهانی جدید با نقشهایی جدید میسازد (خطابگر یعنی داش آکل از لوطی به عاشق تغییر نقش میدهد و مرجان از دخترخوانده به معشوق. همچنین مرجع عبارت به عنوان رابطهی بین این دو نفر و معنای آن یعنی عشق، شکل جدیدی به خود میگیرند که به وجود آورندهی جهانی تازه است: جان عشق). اما روایت حاکم بر جامعه، پذیرای چنین نقشها و چنین جهانی نیست. داش آکل با بیان این عبارت باعث طرد و حذف گریزناپذیر خود از روایت حاکم بر جامعه میشود و زندگیاش را میبازد. از طرفی بیان نشدن آن نیز نتیجهای بهتر از آن نخواهد داشت و سرکوب این عبارت، جهانی حیاتی و ضروری برای زندگی داش آکل را سرکوبشده باقی میگذارد– سرکوبی که داش آکل به خاطر حفظ جایگاهاش در وضعیت موجود به آن تن میدهد و با آن تمام میشود. ژانر گفتمانی که داش آکل از طریق آن به موضوع مینگرد، به گونهای در ارتباط با ژانرهای دیگر قرار گرفته که اجازهی بروز رخداد عشق او با مرجان را نمیدهد و این عبارت در یک کمبود قرار میگیرد. یک خسران که وسیلهای برای بروز و اثبات خود ندارد. ورطهی ناتوانی عبارت «عشق» در این داستان، ورطهی تفارق است که خرد جمعی حاکم بر جامعه اجازهی اجرا شدناش را به این شکل خاص، نمیدهد. این عبارت تنها به گونهای که مطابق با الگوی فراروایت حاکم بر جامعهی داستان است امکان بروز مییابد: پس از مرگ داش آکل و از زبان طوطی، آن هم به شکلی که لوطیگری و جوانمردی داش آکل حفظ میشود و به مذاق مخاطبی که همان اخلاق و روایت بر او حاکم است خوش میآید.