احتمالاً برای یک انسان غربی، ماسک آیینی آفریقایی ممکن است وحشتناک باشد و او را بترساند، حال آنکه همین ماسک برای یک بومی آفریقایی تجسم خدایی نیکسرشت است. همچنین ممکن است مومنان غیرمسیحی از تصویر مسیح در حال عذاب، خونآلود و تحقیرشده احساس انزجار و نفرت کنند، حال آنکه این تصویر جسمانیِ به ظاهر زشت، برای مسیحیان حسی از همدردی و شفقت برمیانگیزد. به واقع، یکی از اساسیترین چالشهای تاریخ هنر این است که هرگز نمیتوان اطمینان داشت که آیا در فلان فرهنگ چیزی که بهظاهر صاحب تناسب و هارمونی است، زیبا تلقی میشود (میشده است) یا خیر. تاریخی که غالباً بر اساس تصوراتی انتزاعی از تناسب و هارمونی نوشته شده است، حال آنکه در طول تاریخ غرب معنای این دو مفهوم پیوسته تغییر کرده است. از این رو احتمالاً چنین تصوری از هنر خواه یا ناخواه مسئلهی تاریخنگاری هنری را صرفاً به یک سلسله طبقهبندی جبری از زیباشناسی تبدیل میکند. امری که در نهایت قادر است آثار بی تناسب یا غیرهارمونیک -با معیارهای موجود در هر عصر- را نادیده بگیرد و به زبالهدان تاریخ پرتاب کند. این در حالی است که خصوصیات و اوصاف زیبایی و زشتی غالباً نه به هنرشناسی که به موازین اجتماعی-سیاسی مربوط میشوند. همچنان که مارکس در بخشی از دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی بدان اشاره میکند: «میزان قدرت من به توان مالیام بستگی دارد… بنابراین آنچه هستم و آنچه میتوانم انجام دهم هرگز با ویژگیهای فردی من نسبت ندارند. من زشتم ولی میتوانم زیباترین زنها را بخرم! پس دیگر زشت نیستم، زیرا تأثیر زشتی و نیروی بازدارندهاش، با پول باطل شده است […]» این به واقع بنیان کاری است که امبرتو اکو در «تاریخ زشتی» با دستاویز قرار دادن آن انجام داده است. سوال او این است: اگر تاریخ[های] هنر بر اساس مفاهیمی از قبیل تناسب و هارمونی نوشته شدهاند، پس تکلیف هنر زشت (بی تناسب و غیرهارمونیک) چه میشود؟