مارش رادتسکی، مکانیسم قدرت و افول
رمان مارش رادتسکی، نوشتهٔ یوزف روت، نویسندهٔ بزرگ اتریشی را میتوان در کنار جنزدگان داستایفسکی از مهمترین رمانهای سیاسی جهان دانست. اگر جنزدگان داستان شخصیتهایی علیه قدرت است، رمان مارش رادتسکی، منتشر شده در سال ۱۹۳۲ میلادی، داستان قدرت و مکانیسم آن است. قدرت یک امپراتوری رو به افول و سقوط خاندان “فون تروتا” که جسم و جانشان با ارتش و امپراتوری گره خورده است: کارل یوزف، شخصیت اصلی رمان، ارتشی است. پدربزرگش سروان بوده است و فرانس، پدر او، بخشدار یک شهر کوچک است. دهههای آخر امپراتوری است و کارل یوزف همچون خود امپراتور دچار تردید و انحطاط و پلهپله در سقوط.
سقوط همزمان. و البته هر دو، یعنی هم قدرت و هم افراد خاندان تروتا، در کمک و یاری به یکدیگر از هیچ چیزی دریغ نمیکنند.
حتی ژاک، پیشخدمت فرانس تروتای پدر، وقتی میبیند که اربابش در آستانه ورشکستگی است، شبانه و بیخبر در سرمای سوزان از خانه ارباب بیرون میزند، مسیری چندروزه را پیاده به روستای زادگاهش میرود و گنج بیمقداری را که در طول سالیان از دست رفتهی عمرش اندوخته و در چالهای نهان کرده است، برای اربابش میآورد، با این امید که او را از زوال برهاند. نجات ارباب، در حقیقت نجات خود او هم هست. اگر تروتا نباشد، سیستم زندگی او به هم خورده و هستیاش تباه میشود. ما عکس این رابطه را هم میبینیم، و آن زمانی است که بعد از مرگ ژاک، تروتا ناگهان، جسماً و روحاً، میشکند. پیش از آن وی حتی نیمنگاهی نیز به این پیشخدمت نمیکرده است، ولی با مرگ او پنداری که عزیزترینش را از دست داده است.
حفاظت از سیستم دوطرفه عمل میکند. از بالا به پایین و از پایین به بالا. یک بار پدر بزرگ، پادشاه را در حاثهای نجات داده است و بار دیگر، پادشاه، کارل یوزف را، آنهم زمانی که وی به مستبازی و قمار روی آورده، بدهکار شده و هستیاش بر باد فناست.
آهنگِ “مارش رادتسکی”، ساخته یوهان اشتراوس، در اینجا اهمیت ویژهای دارد، و هر بار که آوای این آهنگ به یاد کارل یوزف میآید وی به شکلی نوستالژیک با یاد پدربزرگش پیوند میخورد. نقشی وحدتدهنده به احساس و عاطفه گرداگرد یک هدف، قطعهای که هم موسیقی است و هم مارش. هم رو به درون دارد و هم به بیرون.
ما در اینجا با چگونگی کارکردهای مهم سیستم سیاسی ـ اجتماعی آشنا میشویم: اینکه چگونه از درون و بیرون عمل میکند، به افراد وحدت بخشیده و آنها را همچون یک پیکرهی واحد ـ از بزرگ و کوچک، ستمدیده و ستمکار، خوب و بد ـ در یک دایرهی متحدکننده قرار میدهد. سرکوب فردیت، و نقشی که در این مکانیسم اعمال میشود، در صدر امور است.
و البته، به همین دلیل، سقوط نیز زنجیرهای است. فروپاشی کارل یوزف پابهپای فروپاشی سیستم پیش میرود. وجود این یکی بدون آن یکی بیمعنا و به همان اندازه ناممکن است. انحطاط او با انتقال خودخواستهاش به شهری مرزی و دور از مرکز، شدت میگیرد.
او معنای زندگیاش را نه در زندگی فردی، که در پیوند ارگانیک با سیستم سیاسی-اجتماعی یافته است، و حال که سیستم از درون متلاشی شده، او نیز فرو میپاشد. میشود گفت که در هر سیستمی، فرد، آگاهانه یا ناآگاهانه، سرباز کوچکی است که در نقشهای متفاوت و در عین حال یکسان، برای وطنش، سرزمینش، اجدادش، و به طور کلی برای یک سیستم حکومتی میرزمد. چیزهایی، قوانینی، سنتهایی در طول زمان به تقدس رسیده و طی سدهها پاییدهاند. سنت هم، عملاً، چیزی نیست جز قوانینی نانوشته که قرون متمادی از عمرشان گذشته و حالت کنش و واکنش خودبهخودی گرفتهاند، و اگر قدمتشان را نادیده بگیریم، چیزی از آنها نمیماند. ولی همین قدمت عاملی میشود برای استوار و پابرجا ماندنشان. تناقضی که هم افشاگر و هم لاپوشانی کننده است.
شخصیتها در رمان مارش رادتسکی مثل اقماری در یک منظومه شمسی بههمپیوسته دور هم میچرخند، طوری که اگر یکی از آنها جدا شود، کل منظومه به خطر میافتد.
آن چیزی که اقمار را انداموار به هم میچسباند، نه تصمیم آنهاست و نه ارادهی آنها. نیرویی فراتر از آنها، قدرتمندتر از آنها، به سنگینی سنت و آیین و قوانین، و شاید مهمتر از همه، به سنگینی عادت، آنها را به هم گره زده است. بیشک بدهبستانی هم هست، عرض احساساتی. و گاهی همدلی و همراهی. ولی همه اینها نیز از طریق همان مکانیسم، خارج از اراده آنها، از طریق همان حرکت چرخشیِ ذهنی به دور خود و دیگران، بهوجود آمده است. و همه این بدهبستانها، رفتارها و حرکتهای کوچک و محدود، چیزی است شبیه جابهجا کردن اشیاء یک خانه، برداشتن چیزکی از یک قفسه، از یک طاقچه، و گذاشتن چیزی دیگر در یک طاقچه یا قفسه دیگر. نه بیشتر و نه کمتر. خانه برجاست، گو که ساکنانش، آدمها و نسلها و جزئیاتش جابجا شوند.
وقتی تروتای جوان که “زبان ارتش، زبان مادری او بود”، میخواهد ارتش را رها کند و دنبال شغل آبروداری برود، پدرش به او میگوید: “بهتر میبود که تو به دلیل بیماری ارتش را ترک میکردی. کسی ارتش را بدون یک دلیل مهم رها نمیکند.” وی میداند که ترک چنین سیستمی سقوط میآورد. مثل این است که سیارهای از مدار خود خارج شود.
زندگی تروتا، با قوانین، با خانواده سلطنتی، با سنت چفت شده است. ولی این یک چیز است و زندگی چیز دیگری است. پدر که قیصر را یک بار بسیار اتفاقی نجات داده و متوجه حماسهسازی ساختگی و دروغین از این واقعه در کتابهای درسی دولتی میشود، از ارتش کناره میگیرد، ولی دلش همچنان با قیصر و امپراطوری است: “او از بهشتِ اعتقادات ساده و بیپیرایه به قیصر، به فضیلت، به حقیقت و حقوق، تبعید شده بود، و رامشده در صبر و تحمل و سکوت، مجبور به فهم این نکته بود که تنها زیرکی است که دنیا، قدرتِ قانون و شکوه اعلیحضرت را تداوم میبخشد.”
فضا مردانه است. مردانه، ارتشی و قانونی. دستور از بالا و اطاعت از پایین. فرمان و اجرا. قوانینی که به عمل میآیند و درون و بیرونِ آدمها را در چنبره خود دارند. و در این میان، دو زن در دو فرصت نسبتاً کوتاه و محدود وارد عرصه رمان میشوند. هر دو شوهردار هستند، و با وجود اینکه “آبرو مهمتر از زندگی است”، حضور زن در این دنیای خشن مردانه، با عشق گره میخورد. پس هر دو بار،ِ زمان عاشق شدن کارل یوزف تروتا است و به دلیل غیرقانونی بودن، پنهانی بودن و نیز “غیراخلاقی”بودن، تراژیک و گروتسک است. در این دنیای خشن و مردانه، عشق متاعی است غیر قانونی، پنهانی و غیر اخلاقی، و در محدوده بسته سیستم، کژراههای است برای ورشکستگی و رسوایی بیشتر، و با وجود همه اینها، روزنهای است برای برگشت تروتا به خود. به احساسات سرکوب شدهاش، به زندگی و به آزادیهای کوتاه مدت پنهانی. به داستانی در پشت پرده. آینهای برای دیدن.
مارش رادتسکی | یوزف روت | ترجمهٔ محمد همتی | نشر نو