غیاب در تجربه عشق
تا حالا به همذاتپنداری نویسنده با شخصیتهای رمانش فکر کردهاید؟ نویسنده چقدر باید احساس شخصیتهایش را درک کند؟ حاصل این همذاتپنداری و درک چیست؟ تا به حال به تعارض خواستۀ شخصیت و نویسندهاش فکر کردهاید؟ به تعارض تأثیری که مورد نظر نویسنده است و تأثیری که مخاطب از داستان میگیرد چه؟ به آن فکر کردهاید؟ فرض کنید که نویسندهای بزرگ تصمیم بگیرد که با نوشتههایش به اصول اخلاقیِ از پیش تعیینشدۀ جامعهاش استحکام ببخشد. او تصمیم میگیرد که شخصیتی خلق کند و او را بر سر دوراهیِ انتخابی سخت قرار دهد. دوراهی سختی که شاید بیشتر آدمها در طی زندگی با آن مواجه شده باشند. مثل دوراهی انتخاب عملی اخلاقی یا غیر اخلاقی. فارغ از تعاریف مرسومِ عمل اخلاقی و عمل غیر اخلاقی، این راه خوبیست تا خواننده به بازی کشانده شود. خوانندۀ رمان با سؤالهایی که از خودش میپرسد مثل: «اگر من جای آقا یا خانم ایکس بودم کدام راه را انتخاب میکردم؟» خود را جای شخصیت داستان میگذارد و با او موقعیت را تجربه میکند. اینجاست که نویسنده میتواند دخالت کند و با هدایت خواننده او را به نتیجهگیری خاص مد نظر خودش بکشاند.
تا اینجا همه چیز مشخص است و شاید به نظرتان بدیهی بیاید. اما امکان دارد اتفاق دیگری بیفتد که با هیچکدام از پیشبینیهای نویسنده جور درنیاید.
تولستوی رمان آنا کارنینا را مینویسد. او دلش میخواهد خوانندهاش به ارزشهای سنتی منجر به پایداری خانواده پی ببرد و آنها را در زندگیاش به کار ببندد. اما او انقدر نویسندۀ بزرگیست که شخصیت داستانش مستقل از او جان میگیرد؛ طوری که بعید نیست خواننده را بعد از خواندن رمان نسبت به همان ارزشها مردد سازد و ارزش عشق و احساس را در نظر او چنان برجسته سازد که به قمار تمام سنتها و چارچوبها بیرزد. ماندگاری شخصیتهای رمان بیشتر از تفکر و جهانبینی نویسنده به توانایی او در همذاتپنداری با آنها بستگی دارد. تولستوی، عشق را با آنا کارنینا لحظه به لحظه تجربه میکند و در این لحظات خودش غایب است و فقط موقعیت خاصی را که آفریده در وجود شخصیت زندگی میکند. با ذهن خود شخصیت تصمیم میگیرد و احساس میکند، نه با ذهن نویسنده. اگر این شاهکار را نخواندهاید، در دست بگیرید و بخوانید تا قدرت آفرینش شخصیت را درک کنید.