شکست از ژنهای خود
اوئلبک در رمان نقشه و قلمرو، جسارتش را در حرکت روی لبهها به نمایش میگذارد. گشایشی عجیب از درون تابلوی نقاشی که دو هنرمند معاصر، جف کونز و دامین هرست در آن ترسیم شدهاند و چهرهشان زیر قلمموی او توصیف میشود و موقعیتشان با این جمله که «انگار میگوید که “از بالای پولهایم روی شما تغوط میکنم.”». قلابهای اوئلبک برای نگه داشتن مخاطب، تیز و گیرا نیست که به ذهنش گیر کند و او را با خود به میان روایت بکشد بلکه او را وسط فضایی غریب میگذارد و در مواجهه با شیئی ناشناس رهایش میکند و وامیداردش که خود به سمت گرهها بیاید و وارسیشان کند و از هر کدام به دیگری برسد و بدون فشار نویسنده و ضرب و زور جملات قصار و تعلیقهای پیدرپی، مثل مسافری از میان جهان روایتی که ساخته بگذرد؛ قلمرویی که چند ایالت بزرگ دارد: هنر، ثروت، شهرت و چند ایالت کوچک: عشق، رابطۀ پدر و پسر، علاقه به کار، بیماری و مرگ، قتل.
او حتی شخصیت اصلیاش را چنان جدی و ساکت انتخاب میکند که مبادا آرامش مخاطب را در این سیر و سیاحت به هم بزند. در ژانویهای برفی، در آپارتمانی سرد، با آبگرمکنی خراب، وسط اولین مجموعۀ نقاشیاش داستان «ژد مارتن» را آغاز میکند و در انتها بیمار و در حال احتضار میان آخرین پرفورمنس عکاسیاش با او وداع میکند. وداعی تأثیرگذار با «ژد مارتن» که هیچوقت دلبستگی کاملی به زندگی نداشته است اما تا روزهای آخر بی سرصدا کار کرده.
نه شهرت، نه ثروت، نه عشق، هیچکدام نمیتوانند او را از کار جدا کنند که اساس زندگی اوست، که نگاه نافذش را از آن دارد و آن را از زبان «الگا» میشنود که میگوید زنها «اگر بتوانند درنگاه یک مرد قدرت و شور بخوانند، به نظرشان اغواکنندهست اما وقتی مخاطبِ این اشتیاق نه خودشان که یک اثر هنری باشد سر در نمیآورند». فقط مرگ است که ژد را به پایان کارش میرساند؛ دچار شدن به سرنوشت پدر. شکست خوردن از ژنهای خود، درست مثل تم آخرین کارش: زوال میان دستهای قدرتمند طبیعت.
ژد از هر دلبستگی به زندگی میگریزد، حتی کار هم برایش گریز است، انگار دو دست موازی در زندگیاش هست که یکی طرحی میزند و دیگری او را در واقعیت وسط همان معرکه میکشاند، مثل اوئلبکِ نویسنده، خواه وقتی خودش شخصیت داخل رمان است و در انزوایی خودخواسته نشسته و خواه وقتی مؤلف است و از ترس تسلط الگا او را به روسیه میفرستد یا پدر را میکشد و خودش را به قتل میرساند. انگار آنچه او را واداشته به ساختن این قلمرو، جذابیت دلبستگی و همزمان فرار از آن است.
هر جا شخصیت نمیخواهد رازش را بگوید، مسکوت میماند. اصلاً معلوم نمیشود که مادر چرا خودکشی کرده است. پدر جوابی ندارد، عقل جوابی ندارد، احساس جوابی ندارد، خود مؤلف هم نمیداند و تلاشی نمیکند که این گره را بگشاید، همانطور که کسی نمیداند چرا ژد صبح زود الگا را ترک میکند بی هیچ کلمهای. ساختن پرسشهایی بیجواب از جنس خود زندگی شاید از سختترین کارهای نویسنده است، کمااینکه در مصاحبه هم به آن اذعان میکند:
«ژد او را صبح زود ترک میکند در حالی که هیچ دلیل منطقیای برای رفتن ندارد. خیلی دلم میخواست این صفحهها موفقیتآمیز باشد، لحظهای که سرنوشتِ “تنهایی” پیروز میشود اما بی هیچ توضیح روانشناختی قابل قبول. بخش مهمی از آثارم را برای همین نوشتهام که از این نوع لحظهها سر در بیاورم که ما کاری را که باید انجام میدهیم. این چیزیست که رمق زیادی از من میگیرد و بیش از هر چیز آشفتهام میکند: این تغییر جهتِ رازآلود به سوی سرنوشتی منحصربهفرد.»
اوئلبک در توصیف فضاهای متنوع دستودلبازی خاصی به خرج داده است، کافهها و گالریها و محافل فرانسه، مکانهای توریستی و ادارۀ پلیس، خانه و زندگی گرم کارآگاه پلیس و خانۀ هولناک پزشک قاتل، خانههای توریستی ساحلی با معماریهای عجیب و خانۀ دلگیر نویسنده؛ انگار واقعاً قصد داشته است که نقشۀ سفری به دست خواننده بدهد و با آن در فرانسه بچرخاندش و برایش داستان بگوید و در عین حال با نقاشی و عکاسی حرفهای آشنایش کند. و موفق هم بوده است.
نمودار این رمان شبیه نوار قلبیست که در روند آهستهاش، قلههایی از اغراق بیرون میزند اما در تمامیتش ریتمی را حفظ میکند که نشانۀ زنده بودن آن است و توانایی نویسنده را در استفادۀ درست از اغراق در روایتی ساده با اشخاصی گاه حقیقی نشان میدهد. روایتی غریب که خوشبختانه در زبان فارسی هم بختیار بوده است و روان و شستهرفته و خوشخوان ترجمه شده است.