میخواهیم یک کتاب سطح بالا را به شما معرفی کنیم (بالا؟ بالای کجا؟ منظورتان بالای قفسه است؟) کتابی که خبر از ذهن قوی نویسندگان آن میدهد (قوی؟ یعنی ذهنی که مثلاً عضلانی است یا میتواند باری سنگین بکشد؟)، در آن تفکری جذاب جریان دارد (جذاب؟ مانند آهنربا؟ جریان؟ مانند رود؟)، نویسندگانش درون ذهن ما را «میکاوند» (درون؟ ذهن ظرف است که درون و بیرون داشته باشد؟ یا مگر زمین است که بتوان آن را کند و کاوید؟) و در نهایت نتایجی میگیرند که تکاندهنده است (میگیرند؟ یعنی نتایج را مثلاً با دستهایشان میگیرند که نیفتد؟ این نتایج چه چیز را تکان میدهند؟ مثلاً بدن یا سرمان را؟).
به نظرتان این مزاحم کنجکاو (کدام کنج؟) درون پرانتز از کجا آمده است؟ وقتی میگوییم «او آنقدر غمگین است که خون میگرید»، میدانیم اشکهای او واقعاً از جنس «خون» نیستند. میدانیم که «خون» اینجا استعاره است. اما وقتی از یک کتاب سطح «بالا»، یک ایدهی سطح «پایین»، توان بدنی «بالا» یا نگاه از «بالا» به «پایین» حرف میزنیم چه؟ واقعاً میدانیم که این «بالا» و «پایین»ها واقعی نیستند و بهشکلی استعاری بیان شدهاند؟ آیا تا به حال شده هنگام صحبتهای روزمره به این کلمات بیندیشید و به غیرواقعیبودنشان پی ببرید؟ مسئله بر سر «خون»ی نیست که همه میدانیم استعاره است. مسئله بر سر استعارههایی است که ما نمیدانیم استعارهاند و هیچگاه به آنها توجه نکردهایم. این استعارهها از کجا آمدهاند و تا کجای فهم ما از جهان نفوذ کردهاند (مانند آب یا یک مایع دیگر که میتواند نفوذ کند)؟ آیا نباید بپذیریم که فهم ما از جهان استعاری است و ذهن ما با استعارهها با جهان مواجه میشود؟ زمان مانند یک رود میگذرد، انرژی ما مانند جیوهی درون دماسنج بالا و پایین میرود، ذهن ما مانند یک ظرف درون و بیرون دارد و … . آیا جهان را به شکل دیگری هم میفهمید؟
اگر از فشار کار روزانه خسته شدهاید (فشار؟ مانند یک بار سنگین؟) و ذهنتان به خوراکی تازه نیاز دارد (مگر ذهن معده دارد؟) حتماً این کتاب را بخوانید و بدانید آن صدای مزاحم درون پرانتز صدای جرج و لیکاف و مارک جانسون است که در کتاب درخشانشان توضیح میدهند که به چه معنا فهم ما از جهان استعاری است و این استعارهها از کجا آمدهاند و مهمتر از آن، آیا این استعارهها با هم رابطهای نظاممند هم دارند؟ این کتاب فهمتان از خودتان و دنیای اطرافتان را تغییر خواهد داد.