اگر شیزوفرنی مانند یک ویروس سرایت کند چه؟ «میدانم که هر دو از نوعی بیماری روانی رنج میبریم که احتمالاً از من به تو سرایت کرده». اگر همهی شهروندان یک شهر به جنون مبتلا شوند آیا دیگر جنونی وجود خواهد داشت؟ اگر یک نفر توان تفاوتگذاری بین توهم و واقعیت را از دست بدهد و هویتی پاره پاره داشته باشد بقیه متوجه خواهند شد و او را بیمار خواهند خواند. اما اگر این اتفاق برای همه بیفتد چه؟ چه کسی متوجه خواهد شد؟ آیا جنون جای واقعیت را نخواهد گرفت؟ در «مرشد و مارگریتا» شیزوفرنی نهتنها از شخصی به شخصی دیگر که از شخصی به شهری، از شهری به کشوری و از کشوری به کل تاریخ سرایت میکند. همه چیز در هم و بر هم است. همه چیز در مرز میان توهم و واقعیت حرکت میکند. همه چیز جنزده است. یک بحث کوچک و بیاهمیت، شهری را بر باد میدهد و تاریخی را میان رؤیا و واقعیت چند پاره میکند.
اما همهاش همین نیست. اگر به شما بگویم که شیزوفرنی میتواند از یک شخص به یک رمان، به ساختار و سبک یک رمان، سرایت کند حتماً خودم هم متهم به جنون خواهم شد. اما بهتر است خودتان قضاوت کنید: رمانی که قسمتهایی از آنرا یکی از شخصیتهای درون رمان نوشته اما این قسمتها را دیگرانی که آن شخصیت را نمیشناسند در خواب میبینند یا برای هم تعریف میکنند، اگر شیزوفرنیک نیست پس چیست؟ رمانی که دو پایان دارد و هر پایان را یکی از شخصیتهای درون رمان نوشته و نویسنده اطلاع دقیقی از این پایانها ندارد اگر جنزده نیست پس چیست؟ ما با چند نویسنده طرفیم؟ یکی؟ چند تا؟ بینهایت؟ اگر هنوز هم فکر میکنید شیزوفرنی از رمان به من سرایت کرده و دیوانه شدهام، پس شما را به خدا جواب این سؤال را خودتان بدهید: نویسندههای انجیل، درون این رمان چه میکنند؟ آن هم نه به عنوان شخصیتهایی داستانی بلکه به عنوان دستیار نویسنده.
این رمان در یک کلام جنزده است. در مرکزش شیطان قرار دارد و همه چیز را قدرت بیپایان شیطان معین کرده است، حتی پیرنگ را. هیچ زمینهی مشخصی وجود ندارد. خواننده هیچگاه نمیداند باید رویدادها را در چه بافت و زمینهای بفهمد: واقعیت، رؤیا، تاریخ، متن، توهم، شیزوفرنی، دروغ و … . همه به هم آمیختهاند تا رمانی تکاندهنده بسازند. ترکیبی از شیطان و شیزوفرنی. از جنزدگی و جادو. از داستایفسکی و مارکز.
ترجمهی عباس میلانی از نمونههای خوب ترجمهی رمان در زبان فارسی است.