«کُمکم میکردند بنویسم، مثل بقیهٔ گربهها، با پریدن روی صفحهکلیدم»؛
مارگارت اتوود از گربههای خانگیاش میگوید.
نویسنده از تراژدیِ ناپدید شدنِ اولین گربهٔ محبوبش، پِرکی، تا پیشیِ ناقلا، بلَکی، میگوید و به یاد میآورَد گربهها چه اندازه در کارش نفوذ داشتهاند.
کودکی بودم محروم از گربه. آرزو داشتم بچهگربه داشته باشم، اما ممنوع بود: ما دو سومِ زمانِ هر سال را در بیشهٔ شمالیِ کانادا میگذراندیم. اگر گربه را با خودمان میبردیم ممکن بود فرار کند و گم بشود و گرگها بخورندش. اما اگر نمیبردیمش کی ازش مراقبت میکرد؟
مخالفتهای مادروپدرم را بیچونوچرا پذیرفتم اما منتظر وقتِ مناسب ماندم. در آن مدت خیالپردازی میکردم. نقاشیهای منِ ششساله آراسته بودند به گربههای پرنده. اسمِ اولین کتابم ــ یک جلد کتابِ شعر که با برگههای تاشدهٔ کاغذ و جلدِ مقوایی سرهم شده بود ــ را گربههای با قافیهگذاشتم که تصویرسازیای داشت از گربهای سرگرم بازی با توپ. این گربه شبیه سوسیسی بود با گوش و سبیل، چه میشد کرد، اولین روزهایی بود که کارِ دیزاین را شروع کرده بودم.
بعدها ماههای اقامتمان در بیشه کمتر شد و فرصت مغتنمی پیدا کردم. گربهٔ یکی از دوستهایم بچههایی داشت. میتوانم؟ میشود آنها را؟ نمیشود؟ چرا؟ مادرپدرم را کلافه کردم. دلِ پدرم هیچوقت به داشتنِ گربهٔ خانگی راضیِ راضی نبود ــ در آغاز قرن بیستم در مزرعهٔ کوچکِ دورافتادهای متولد شده بود و به نظرش جای گربهها توی طویله، کارشان گرفتنِ موشِ خرما و موشِ صحرایی بود، و بچهگربههای بهدردنخور باید توی یک گونی خفه میشدند ــ اما اعتراف کرد اینیکی گربه عجیبْ مقبول و، به عنوان یک گربه، باهوش بود.
اسمش پِرکُلاتور بود (یکجور بازی با کلمهها. گمانم متوجه شده باشید.)[1] پِرکی صدایش میکردیم. به اسمش وفادار بود، هوشیار و پُرانرژی. توی تختخوابِ عروسکیِ اتاقم، که چندان برای عروسکها استفاده نمیشد، یا بالای سرم میخوابید و من سخت عاشقش بودم. آنروزها هنوز نمیدانستیم نباید به گربهها اجازه داد بیرون بروند چون تأثیر مخربی روی جمعیتِ پرندههای وحشی دارند، این بود که پِرکی شبها از پنجرهٔ اتاقخوابم در طبقهٔ همکف بیرون میرفت و برمیگشت و برایم پیشکشیهای شبروانه میآورد. پیشکشیها شکارهایش بودند. اگر موش بود معمولاً مُرده بود اما پرندهها نه. مجبور بودم دورتادور اتاق تعقیبشان کنم، بگیرمشان و عملیات نجات را توی بیمارستانِ جعبهکفشی انجام بدهم. اگر مداخلهام موفقیتآمیز بود پرندهها را صبح آزاد میکردم، اگر نه مراسمِ خاکسپاری داشتیم. یکبار پِرکی خرگوشی آورده بود. روی تنِ خرگوش هیچ جای گازگرفتگی نبود، کاری کرد که من و حتی پِرکی قبل از گذاشتنش توی جعبهکفش جانانه تعقیبش کنیم. اما، متأسفانه، مُرد، شاید از شوک (یک هیولا گرفته بودش، یک غریبه زندانیاش کرده بود. احتمالاً میتوانید حدس بزنید چقدر مضطرب شده بود.)
تابستانها که به بیشهٔ شمالی میرفتیم همسایهٔ دیواربهدیوارمان، رِی، لطف میکرد و به پِرکی غذا میداد. پِرکی هم انگار بیرونِ خانه از پسِ خودش برمیآمد. باغِ متروکهای در نزدیکیمان بود و قبرستانی در دسترس، برای همین پِرکی عرصههای فراوانی برای شکار داشت. همه چیز خوب پیش رفت تا روزِ مهمانیِ رِی در باغچهٔ خانهاش. زنها در پیراهنهای گُلگُلی و کلاههای آفتابیشان دورتادورِ میز کوتاهِ بزرگی نشسته بودند. دیسِ بزرگی روی میز بود پُر از خرمای شکمپُرِ غلتیده در خاکهقند؛ مستطیلی و آبدار. پِرکی برای نشان دادنِ قدردانیاش هدیهای آورد ــ موشِ صحراییِ مُردهای، لیسزده، صافوصوف، و مستطیلی و آبدار ــ و آن را توی دیس گذاشت. نزدیک بود یکی از مهمانها بخوردش. فکرش را بکنید! (همهٔ اینها به کنار، عجب گربهٔ باهوشی!)
بعدها، وقتی حدوداً دوازدهساله بودم خواهرم به دنیا آمد. این اتفاق به مرگِ پِرکی انجامید. یک روز وقتی از مدرسه به خانه آمدم نبود. مچِ او را وقتی گرفته بودند که داشته شیر را از دهان نوزاد میلیسده بود. پدرومادرم که ترسیده بودند مبادا پِرکی روی سر بچه بنشیند و خفهاش کند او را «واگذار کرده بودند». شاید او را به [مرکزِ] اجتماعِ انسانی [2] سپرده بودند تا فوری بکشندش، هیچوقت خبردار نشدم. این روزها حتی اگر قرار است خانواده گربه را به هر طریقی راحت کند باید، بدونشک، کودک را آرام کند و همدلانه به او توضیح بدهد. معلوم است که این اتفاق یک تراژدی بود، صاعقهٔ زئوس. و درست به این علّت که صاعقهٔ زئوس بود چونوچرا معنی نداشت. آیا از ناپدید شدنِ اولین گربهام رنجیده بودم؟ بله. آیا هرگز فراموشش کردهام؟ میبینید، نه. چطور توانستند اینقدر سنگدلانه جنِّ حیوان را از سرم بیرون کنند؟ اما توانستند.
گربههای بعدی خیلی دیر آمدند. وقتی در اقامتگاه یا اتاق یا آپارتمانی اجارهای زندگی میکنی که آوردنِ حیوانِ خانگی را ممنوع میکند، گربهداشتن سخت میشود. اما بعد از مدتی طولانی، پِیشِنس [3] آمد: همیشه سراپایاش پُر از خارخَسک بود و روی پتویی افغانی که بهزحمت بافته بودمش غلت میزد؛ و بعد روبی، گربهٔ مسنّ جدی و پرابهتی متعلق به مزرعهای که به آن نقلمکان کردیم. گربهای که مثل یک سگ همراهمان پیادهروی میکرد.
بعد یکهو دیدم بچهٔ خودم را دارم. آرزوی او هم داشتنِ یک گربه بود. پرهیز برای مدتِ کوتاهی ناگزیر بود: موشی در خانه داشتیم. نمیتوانم بگویم موجود دوستداشتنیای بود: مدام توی گردونهاش میچرخید و میچرخید، انگشتهاش را میجوید و هرازگاهی بوهای تهوعآوری بیرون میداد. بعدش موشه مُرد آنهم جلو چشمِ دو پسربچهٔ بازدیدکننده. و مرگش یک هجویهٔ مونتی پایتِنی [4] به وجود آورد.
«این موشه مُرده.»
«نه. خوابه.»
«نگاش کن! مُرده!» (سیخونک به موش.)
ضربهٔ روحی خوردیم؟ نه. مراسم رسمیِ خاکسپاری موش را در حیاطپشتی خانه برگزار کردیم، همراهِ آواز، و فهمیدیم به بهشت رفته است چون صدای جیرجیرش از آنبالا میآمد. (گمان میکنم صدای بادخورَکها بود.) بعداً نبشِ قبر کردیم و گشتیم و موشی پیدا نکردیم (گِلی که به چمنِ کفپوش چسبیده پنهانش کرده بود.) دو دقیقه بعد: «حالا که موشه مُرده، میشه یه بچهگربه بیارم؟»
همسایهمان چند بچهگربه داشت و خیلی خوشحال میشد بیشتر از یکیشان را با ما قسمت کند «اینجوری همبازی هم دارند». حقِ نامگذاری روی گربهها به عضو پنجسالهٔ خانه واگذار شد. یکی از بچهگربهها خاکستری و پشمالو بود، اسمش شد فلافی [Fluffy یعنی پشمالو]. آنیکی موکوتاه و سیاهرنگ بود و اسمش شد بلَکی [Blackie]. درست است، اسمهای پیچیدهای نبودند ــ نه اُدیپوس، نه اختاپوس، نه پلَتیپوس نه کاتاتونیک [5] ــ اما گویا بودند. این بچهگربهها خیلی صبور بودند و خودشان را در اختیار میگذاشتند تا توی لباس عروسکها چپانده و توی یک کالسکهٔ اسباببازی اینور و آنور گردانده شوند. (من همینکار را با پِرکی میکردم، پس کی بودم که به بچهام نُچنُچ کنم؟) قانون گذاشته بودم به گربهها نباید اجازه داد با این سرولباس بیرون بروند چون ممکن است به شاخهٔ درختها گیر کنند و با روبان کلاههایشان خفه شوند اما آندو گاهی فرار میکردند و رهگذرها را با منظرهٔ گربهای پیشبندپوش و کلاهچینچینی به سر که روی ساختمانهای دو طبقه از بامی به بام دیگر جستوخیز میکرد مستفیض میکردند.
فلافی بامحبت بود اما بلَکی ناقلا. یواشکی به خانهٔ همسایهای میخزید و میوی ترحمانگیزی سر میداد و وانمود میکرد گم شده است. همسایهها میبردندش خانه و به او غذا میدادند. طول میکشید تا متوجه شوند بلَکی فقط دو خانه آنورتر زندگی میکند. کمی بعد که به خانهٔ دیگری نقلمکان کردیم بیمعطلی همسایههای تازه را محک زد اما با یک ریزهکاریِ اضافه: پنجهاش را توی قلادهاش فرومیکرد و التماس میکرد نجاتش بدهند. در همین حال، فلافی توی پیادهرو پُست میداد، با عشوه و ناز اینور و آنور میخرامید، رهگذران را به مالیدنِ شکمش دعوت میکرد و تحفههایی میگرفت. صدای زنگِ در: یک آدمِ کاملاً غربیه. «به فلافی بگویید متأسفم. امروز فراموش کردم برایش سالمونِ دودی بیاورم، فردا حتماً میآورم.»
بچهها بزرگ میشوند و میروند و گربهها را به مادرپدرها میسپارند. سریعتر از چیزی که تصور کنید اتفاق میافتد. هیچوقت همزمان دو حیوان خانگی نداشتم. فلافی ادعای مالکیت راهپله را داشت و وقتی بلَکی از آن بالا یا پایین میرفت سرِ این فضا با او میجنگید. اما بلَکی صاحب اتاقمطالعهام بود و کمکم میکرد بنویسم، عین بقیهٔ گربهها، با بالا کشیدن از صفحهکلیدم، به هم ریختن برگههای نبستهٔ کاغذ یا با دلنگدلنگ صدا درآوردن از بندهای لاستیکی دورِ دستنوشتهها. هیچکدامِ این گربهها شکارچی نبودند. وقتی بلَکی چُرت میزد سنجابها میپراندندش و ترغیبش میکردند تعقیبشان کند اما او فقط بهشان چشمک میزد. سروکلهٔ موشها در آشپزخانه پیدا شد ــ از ناودان میآمدند، قبل از اینکه تعمیرش کنیم ــ و بلَکی و فلافی فقط برّوبرّ نگاهشان میکردند. (بلَکی! فلافی! کارتان را بکنید!» نگاههایی تحقیرآمیز: اینا از کجا اومدهاند؟ دهات؟)
اما عاری از مهارتهای دفاعی هم نبودند. یکبار سرگرمِ پاییدنِ راکُنِ بدنیّتی که بهشان نزدیک میشد دیدمشان. ساکت، پاورچین، با دُمبهایی کمی خمیده، درست لحظهٔ آخر، یکهو با پنجولهای آخته به پوزهٔ مزاحم حمله بردند. این صحنه انگار از یکی از کتابهای استراتژیِ نبردِ جان کیگِن [6] بیرون آمده بود: با هم پیش بروید! صف نگه دارید! تا وقتی سفیدی چشمهایشان را ندیدهاید شلیک نکنید! عقب نکشید! حمله کنییید!
لابد رویاروییهایی هم با بقیهٔ گربهها داشتهاند. قلمروِ گربهٔ نر در طبیعت یک مایلِ مربع است. تعجبی ندارد که گربههای شهری با هم میجنگند. لابد بلَکی بیشتر دعواهایش را میباخت: اولیسِ موذی بود نه آشیلِ پُرزور. یکبار با جای پنجولی روی پوزهاش به خانه برگشت. («بلَکی! چه بلایی سرت آمده؟» میویی دلخراش.) گوشهای دریده و گُلهگُله پوست و موی کَنده باید تیمار میشد.
نویسندهها و گربههایشان؛ خودش موضوعی است. چندین کتابِ عکس به این موضوع اختصاص یافته. نویسندهها و سگهایشان، نویسندهها و پرندههایشان ــ انواع طوطیها و کلاغها ــ و شاید (گمان میکنم) نویسندهها و مارهایشان هم باشند اما مطمئنم گربهها غالباند. گربهها مصاحبهای خوبیاند، حالوهوایی اسرارآمیز ساطع میکنند بدون اینکه دقیقاً چیزِ ویژهای به آدم بدهند. جلو دوربینِ عکاسی آرام میایستند؛ توی چالههای گِل شلپشولوپ نمیکنند و بعد بغلِ خبرنگار بپرند؛ نه لهله میزنند نه آب از لبولوچهشان آویزان میشود. درست مثل همهٔ رومانتیکها طرزِ فکرِ مستقلی دارند و در بیاعتنایی به صاحبانِ قدرتْ بایرونوار [7] هستند. آنها همیشه آراستهاند.
نافذند؟ الهههای الهاماند؟ هم بله هم خیر، بستگی به تلقیتان دارد. آنها بدونشک وارد شعرها و قصهها، یا دستِکم شعرها و قصههای من، شدهاند. همیشه هم گربههای «من» نبودهاند: گاهی هم گربههای کسانی دیگر. گربهای ــ ماجرا واقعی است ــ متعلق به دوستم بود؛ یارِ سابقِ انتقامجویی گربه را دزدید و توی یک سطل فلزیِ زباله با درپوشِ قفلدار زندانیاش کرد. (بعد از جستوجویی دیوانهوار و چند میوی کمکم کُن به خوشی نجات پیدا کرد.) قطعهشعری دارم، تحققِ یکی از آرزوهایم است، به نامِ گربههای ما به بهشت میروند که بَلکی را در لباسِ مبدّل به تصویر میکشد و به ما خبر میدهد خدا گربهای بزرگ است. یا مطمئناً به این صورت به گربهها تجلی میکند.
ماجرای این شعر در دورهٔ سوگواری من برای مرگِ بلَکی بارها تکرار شد. این روی دیگرِ سکهٔ گربهداشتن است: گربهها میمیرند، اغلب قبل از خودتان. درست نمیدانم چرا اما بعد از مرگِ اینیکی گربه واقعاً ویران شدم.
مرگِ او وقتی افتاد که خانه نبودیم. آنموقع خواهرم از گربهها نگهداری میکرد و بلَکی پیشتر به بیماری کلیوی دچار شده بود. بله، دامپزشک گفته بود قابلدرمان است اما بلَکی باید روزی دوبار آمپول دریافت میکرد و نمونهٔ ادرار میداد. احتمال موفقیت چقدر بود؟ صفر. بلَکی اولین آمپول را دریافت کرده و منتظر دومی نمانده بود. در اولین فرصت به بوتهزار فرار کرده بود. در مورد نمونهٔ ادرار هم به همین منوال: «بلَکی، توی این بطری جیش کن.» نگاهی کاملاً تحقیرآمیز. و پایانِ قصه.
و قصهٔ بلَکی تمام شد. خواهرم از راه دور تلفن زد و با اشک و آه گفت: «بلَکی مُ-مُ-مُرده!» من: «وای، نه! تو چه کار … » او: «پیچیدمش توی حریر قرمز و گذاشتمش توی ف-ف-فریز تا بتونی خودت خ-خ-خاکش کنی وقتی برگشتی!» خواهرم توی خانهای با چندین همخانه زندگی میکرد. یکیشان را تصور میکردم که به هوای برداشتن همبرگر دست توی فریز میکند و برمیخورَد به یک بستهٔ در ابتدا هوسانگیز. کاغذِ فریزر را باز میکند. این دیگر چیست؟ مومیایی ظاهر میشود [8]! هاه! انداختنِ گربهٔ یخزده، الفرار … البته که این هیچوقت اتفاق نیفتاد.
مرگ بلَکی را چندین هفته از دخترمان قایم کردیم؛ دانشگاه بود و مشغول امتحانات، ممکن بود به هم بریزد. و بعد حسابمان را کف دستمان گذاشت: «چرا این کار را باهام کردید؟ دفعه بعد فوری بهم خبر بدید!» کمکم متوجه شدیم او در واقع ترسیده بود که یکی از ما بیماری لاعلاجی بگیرد و چشم از جهان فروببندد و احتمالاً خیلی تمیز توی فریز جا داده شود و کسی او را خبر نکند تا وقتی حسابی دیر شده باشد. مادرپدری که در مورد یک گربهٔ مُرده اینقدر مزورانه رفتار کرده است مطمئناً قابلاعتماد نیست.
چندین شعر در یادبود پِرکی نوشتم. مرگِ شاهآرتور اثرِ تِنیسون [9] را هم بازنویسی کردم و گُربهها را به جای شخصیتهایش گذاشتم: شاهبلَکی در احتضار است، آقای کَتیویِر [به جای Bedivere در مرگ شاهآرتور] دوستِ وفادارِ اوست و سه شهبانو شاهبلَکی را بر کرجی حمل میکنند و تا جزیرهٔ موشخیز و پُرباغِ اَویلیون [10] مایوموی سر میدهند («و میوکردنها بر آبگیر فرومُرد …») بله، میدانم دیوانگی بود اما شفابخشیِ عجیبی داشت.
کمی بعد از بلَکی فلافی هم رفت اما جور دیگری. جنونِ گربهای گرفت. یادش نمیآمد کجاست. شبها توی خانه پرسه میزد و نالههای ترسناک سر میداد. حتی یادش نمیآمد گربهها چه میخورند و چیزهای نامربوط گاز میزد. این گلابی است؟ نه. گوجه چی؟ گوجه هم نیست. زوزه از ناامیدی.
زمان بیشتری گذشته است. یک دورهٔ طولانی ریاضت کشیدم. به خودم گفتم نباید دوباره گربه بیاورم چون کمی پیرتر شدهام و ممکن است موقع پایین رفتن از پلهها پایم بهشان گیر کند و کلهمعلق بزنم. اما حالا برای دوتا بچهگربهٔ سیبریایی اسم نوشتهام. (بله، من هم مثل خیلی از گربهدوستها همیشه کمی آلرژی داشتهام اما میگویند اینجور گربهها آلرژیزاییِ نسبتاً کمتری دارند.) گربههای سیبریایی از خانه بیرون نمیروند و برای پیادهروی با قلاده آموزش میبینند، یا من عمیقاً اینطور فکر میکنم. شاید یک پامیو [پاسیو برای گربهها] بسازم تا بتوانند هم آفتاب بگیرند هم طبیعت را در امنیت تماشا کنند. ننوی گربه خواهم داشت. دیرکهایی برای پنجول کشیدنشان. دیگر اجازه نخواهم داد رویههای رشتهرشتهشدهٔ مبل و صندلی ناراحتم کنند.
اگر قرار است بانوی پیرِ خُلوضعی باشم معروف به اینکه جادوگرطور است، شاید بهتر است خودم را به یک جفت حیوان خانگی قابلاعتماد مجهز کنم تا وقتی روی جارویم توی هوا پرواز میکنم ملازمم باشند، چطور است؟
یادداشتهای مترجم:
[1] Percolator؛ قهوهساز است. بازی زبانی نویسنده با این کلمه به این صورت است:
Percolator= Perc+Elator است. Perk up؛ در محاورهٔ انگلیسی به معنی سرحال آوردن و حالِ … جا آوردن است. Elator هم از فعلِ Elate یعنی بالابرنده. خودِ Perky هم یعنی شاد و شنگول و سردماغ.
[2] Humane Society.
[3] Patience.
[4] Monty Python؛ یک گروه کمدیِ انگلیسی که در سال 1969 تأسیس شد.
[5] Oedipus, Octopus, Platypus, Catatonic.
[6] John Keegan.
[7] اشاره به لُرد بایرون، شاعر انگلیسی.
[8] The Mummy Walks؛ نام شش جلد کتابِ ترسناک برای نوجوانان.
[9] Alfred Lord Tennyson.
[10] Avilion.
*Evelyn Floret
** Jill Krementz
*** Andrei Samsonov
منبع: گاردین