قهرمان من: جورج اورول
نوشتهٔ مارگارت اتوود | ترجمهٔ دانش عندلیبی
با جورج اورول بزرگ شدم. من سال ۱۹۳۹ متولد شدم و مزرعهٔ حیوانات در سال ۱۹۴۵ منتشر شد. نُه سالم بود که خواندمش. با خواندنش حوالی خانه وقت میگذراندم، با کتابی دربارهٔ حیوانات سخنگو اشتباهش گرفته بودم. از هیچ سنخی از سیاست در کتابها سر درنمیآوردم. تعبیر کودکانهٔ سیاست آنوقتها، درست بعد از جنگ جهانی، عبارت بود از این تصور که هیتلر آدم بدی بوده و دیگر مُرده. اینکه بگویم این کتاب به وحشتم انداخت، کوتاهیست در بیان حقیقت. سرنوشت حیوانات مزرعه بسیار تلخ بود، خوکها بسیار شرور و دروغزن و غدّار بودند و گوسفندها بسیار احمق. بچهها نسبت به بیعدالتی حساسیتی بهغایت عمیق دارند و این همان چیزی بود که در این کتاب بیش از هر چیز عذابم میداد: خوکها هیچ عدل و انصاف نداشتند.
سراسرِ این تجربه عمیقاً تشویشانگیز بود اما تا ابد سپاسگزار جورج اورول هستم بابت زنگ خطری که پیش از موعد برایم به صدا درآورد. از آن به بعد حواسجمع بودهام. آموزهٔ اورول این بود که نه برچسبها ــمسیحیت، سوسیالیسم، اسلام، دموکراسی، دو پاهای بد و چهارپاهای خوبــ، که اقداماتی که بهنام این برچسبها میشود قطعی و مسلّم است.
مزرعهٔ حیوانات یکی از برجستهترین کتابهای «امپراتور لخت استِ» قرن بیستم است و ازهمینرو کار دست جورج اورول داد. کسانی که همرنگ جماعت نمیشوند و بدیهیات آزاردهنده را متذکر میشوند، چهبسا با بعبع قاطعانهٔ گلهٔ گوسفندان خشمگین مواجه شوند. البته که اینهمه را در نُهسالگی درک نکردم، هیچجوره آگاهانه درک نکردم. ولی ما الگوهای داستانی را قبل از آنکه معنایشان را درک کنیم یاد میگیریم، الگوی مزرعهٔ حیوانات هم که خیلی واضح است.
مدتها بعد از آن بود که رمان ۱۹۸۴ در سال ۱۹۴۹ منتشر شد. نسخهٔ کاغذیاش را چندی بعد وقتی دبیرستانی بودم خواندم. بعد دوباره خواندمش، چندباره خواندمش. هربار واقعیتر مییافتمش لابد چون وینستون اسمیت بیشتر شبیهم بود، آدمی استخوانی و ازرمقافتاده که در وضعیتی بیروح تحت سلطهٔ تربیت جسمانی بود ــاز مشخصههای مدرسهٔ منــ و این که آدمی بود که در دل با نظرات و شیوهٔ زندگیای که برایش مقدر شده در جدال و کشمکش است. (چهبسا یک دلیل برای اینکه ۱۹۸۴ بهترین کتاب برای دورهٔ نوجوانی باشد همین است؛ اکثر نوجوانها همچو حسی دارند.) من بخصوص همدلی داشتم با شوق وینستون اسمیت به اینکه افکار ممنوعهاش را در دفترچهٔ خالی مخفیاش یادداشت کند. هنوز به نوشتن نیفتاده بودم ولی میتوانستم جاذبهاش را درک کنم. همچنین میتوانستم خطراتش را درک کنم چون این شتابزده نوشتنِ وینستون است که ــدر کنار سکس غیرقانونی، یعنی مورد چشمگیر اغواکنندهٔ دیگری برای نوجوان دههٔ ۱۹۵۰ــ او را به هچل میاندازد.
اورول مدتها بعد سرمشق زندگی من شد ـــ در سال ۱۹۸۴ واقعی، سالی که شروع کردم به نوشتن یک دیستوپیای متفاوت: سرگذشت ندیمه. آن موقع چهلوچهار سالم بود و آنقدری دربارهٔ جباریتهای واقعی آموخته بودم که فقط به اورول متوسل نباشم. اکثر دیستوپیاها ــازجمله دیستوپیای اورولـــ را مردها و از زاویه دید مرد نوشتهاند. وقتی هم که زنها در آن دیستوپیاها ظاهر شدهاند یا لعبتکهای بیمیل و بیجنسیتی بودهاند یا شورشیانی که از مقررات جنسی رژیم سرپیچی کردهاند. من خواستم دیستوپیا را از زاویه دید زن امتحان کنم ــــ بگویینگویی، جهانی بهمیلِ جولیا.