
اگر دانه نمیرد…
اگر دانه نمیرد… آیا خدا وجود دارد؟ این پرسش مانند یک تبر بر ذهن داستایفسکی فرود میآید و آنرا پارهپاره میکند. هر پاره روی
اگر دانه نمیرد… آیا خدا وجود دارد؟ این پرسش مانند یک تبر بر ذهن داستایفسکی فرود میآید و آنرا پارهپاره میکند. هر پاره روی
رفتن به مزار جمعه سر شب بود که مردم از خانههایشان بیرون زدند و شهر را زیر چکمهٔ سربازان روس مسلح دیدند. آن روز
کتاب کتابها کوندرا در زندگیاش کارهای زیادی کرده است. یک رسالهی فلسفی نوشته در ضدیت با ایدهی «بازگشت جاودان» نیچه. او میگوید اگر قرار
ما و مرگ همه میمیریم. دیر یا زودش چندان مهم نیست اما بالاخره روزی میرسد که ما قطعاً و حتماً در این جهان نخواهیم
اسیران خاموش «عملیات نجات» ما را به یاد نجات جان انسانهای گرفتارِ سیل، زلزله، آتشسوزی یا بمباران میاندازد و رویارویی امدادگران با انسانهای آسیبدیده
انسان، برج بلند اعتراض حکومتهای استبدادی و کمونیستی و توتالیتر تا کجا پیش خواهند رفت؟ یعنی اگر شرایط کلی زندگی دست آنها را باز میگذاشت
چه کسی نگاه میکند؟ تصور کنید در ورزشگاهی مملو از جمعیت نشستهاید و مسابقهای ورزشی نگاه میکنید. در این میان گاهی که جذابیت بازی
طبقۀ مبتلا به بیعدالتی چرا بیعدالتی منجر به بیاخلاقی میشود؟ آیا انسان «مبتلا به بیعدالتی» برای گرفتن حق پایمال شدهاش از هر حدی میگذرد؟
عادی و آسیبپذیر چند وقتی از بهار پراگ گذشته و بساط دیکتاتوری سرخ بهنوعی برچیده شده اما شهر آبستن روایتهای تلخ و پیاپی است.
گشودن پرشتاب میخگرههای مالیخولیای روایت توهم و خیال چطور به واقعیتِ داستان نفوذ میکند؟ از چه راهی باید نشت کند که بیهوا به خورد