شهرها و داستانها
شهرها همیشه حسهایی متفاوت برمیانگیزند. آدم بعضی شهرها را دوست دارد. نسبت به بعضی جاها حس نوستالژیک دارد. بعضی تازگیِ دعوتکنندهای دارند و قدم گذاشتن در برخی شهرها بهمعنای ورود به سرزمین رؤیاهاست. آدم از بعضی شهرها بدش میآید. شهرهایی هستند که حس انزجار را بیدار میکنند، شهرهایی بیگناه که بار خاطرات بد تاریخی و فردی را بر خود حمل میکنند. با این همه شهرهای کودکی همیشه شیرینند، درست مثل شهرهایی که برج و بارویشان از دل رمانها سر برمیکشد.
شهرها چه هستند و که هستند؟ طبیعتاً آدمها، خالق شهرهایند؛ منظورم این نیست که خالق ساختمانها و پلها و بیمارستانها و راههای درونی و برونی شهرند — که خالق این هم هستند — بلکه خالق بوی مبهم جاری در فضا، خالق روح شهرند. شهرهایی که برای غریبه دست پیش میآورند یا دست در بغل پنهان میکنند. روحی در آنها هست که میخندند یا میگریند و زندهاند.
معمولاً اولین تجربهای که از یک شهر داریم، به مجموعهٔ احساسهای آدمی دربارهٔ شهر اضافه میشود. شهری را میشناختم با بوی کُنار و حنا که رانندههای تاکسیاش جوک میگفتند و تا به مقصد برسی عضلات صورتت از خنده درد گرفته بود. شهری که تا پایت به فرودگاه یا ترمینالش میرسید، رانندههای تاکسی نمیگذاشتند ساک یا چمدانت را خود از زمین بلند کنی. شهر دیگری که تا آدرس هتلی را میگرفتی تو را به خانهشان دعوت میکردند. شهری که بازارش شلوغ بود. شهری که مردمانش عبوس بودند به ظاهر اما مهماننواز و… هزاران هزار مشخصه در هر شهر هست اما کمتر شهری هست که هم دوستش داشته باشی و هم از آن گریزان باشی. شهری عجیب، با بوی آشنا، با چهرههایی که گمان نمیکنی به دیدارت شاد شوند اما وانمود میکنند اگر تو را نبینند غمگین میشوند. شهری که تنها نیت کردهای چند روزی را در آنجا سر کنی، اما از همان لحظه حس میکنی هزار کیلو به وزنت اضافه شده است؛ نگاههای سنگین ورندازکننده و سرزنشگو را میان لبخندهای مهربان میشناسی. با این شهرها نمیدانی چه کنی. درست مثل آدمها میمانند. برای خود جسم و جان دارند. دلتنگشان میشوی ولی به دیدارشان راضی نمیشوی. اگر نروی آدمهای آشنای آنجا را آزردهای و اگر بروی به خود آشنایت خیانت کردهای. شهرها، این شهرهای لعنتی سرشار از روح آدمیزادند و درست مثل خود آدمیزاد، مثل خودت که داری اینها را مینویسی سرشار از جنایتهای بالقوهاند. شهرها، قاتلان خاموش نظارهگر جنایتهای مخفیانهٔ تویند. سرپوشگذارنده بر آنها و فاشکننده با رسواترین صداها. از بین تمام رمانها و حکایاتی که شهر بهعنوان موضوعی اصلی در آن حضور خود را به رخ میکشد چهار شهر را از چهار داستان برگزیدهام تا روح و جسمشان را در آن کتابها دنبال کنم. اصفهان و تهران و استانبول و اسکندریه.
یادم هست که شاهرخ مسکوب هم در «روزها در راه»ش از اصفهان نوشته بود و او — مسکوبِ راوی — آن شهر را علیرغم طوفانی که بر آن گذشته بود و پس از سالها دوری به آن مینگریست، همچنان زیبا یافته بود. اصفهان در «گاوخونی»1 جعفر مدرس صادقی شهری است لمیده، آرام و با طمأنینه نظارهگر آن کسی که رفته است و حالا برگشته است. به مردی میماند نسبتاً جوان، شاید در ابتدای میانسالی، که ظرف تخمهای کنار دستش گذاشته و به حکایتت گوش میکند بدون اینکه در حرفت چند و چون بیاورد. «همهجا تقریباً روشن بود. درختهای لب آب، حتّا2 نردههای کنار پیادهروی خیابان پهلوی رودخانه، حتا شبح بلند و نوکتیز کوه صفه پشت سر درختها، پیدا بود. آب گرم بود. ساکن بود. انگار استخر بزرگی باشد. اما حرف نداشت که رودخانه بود و زایندهرود هم بود. آب تا گردن من میرسید. ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم، به دور و برمان نگاه میکردیم و حرف میزدیم.»(ص۵) اصفهان در جای جای داستان پشت سر نویسنده — راوی هست، گاه از او جلو میزند و برمیگردد او را نگاه میکند تا ببیند هنوز همراه او هست یا نه. گاه شانه به شانهاش قدم میزند اما هیچوقت لب از لب باز نمیکند تا سکون و گرمایش به هم بخورد. راوی با حس دوگانهای از عشق و زوال وارد شهر میشود اما در هر گامش به آن شهر، زوال پس رانده میشود و شهر، آن آشنای همیشگی، سر برمیکشد. اصفهان «گاوخونی» پدر است. پدری که حالا دستش از دنیا کوتاه شده اما در تو هست، در هر خط لبخند، هر چروک زیر چشم یا هر اندوه ناغافل.
اما تهران، «سفر خروج»3 محمد آصف سلطانزاده غریبه است. زنی است مشاطهگر و پرعشوه و هیاهو. ناز میکند و پس میزند. گاه رحم میکند و سرخاب از رخ کنار میزند و گریههای جیغمانند سر میدهد. تهران این داستان، شهری برای آدمها نیست؛ جایی است برای موشها. آدمها در فرار و گریز و ناگزیری از هم فریاد میزنند، معترض میشوند، میافتند، برمیخیزند و شبها پنهان میشوند و چون روز بعد میرسد با سفیداب و سرخابی بر گونه راه خود میروند و سعی میکنند حضور موشها را نادیده بگیرند. تهران شهری است که برای پناهندگان سرشار از ناامنی است و خشم. «تهران در قیامت بود آنگاه که موسی خودش را به کوتل جاجرود رساند. شهر در آن دامنههای پایین چون کفی بر آب متلاطم هنوز در جنبش بود و هر دم فرومیریخت. زمین به آتش و گاز تبدیل میشد و در آسمان تنوره میکشید. همان گاه بود که خورشید نورش رو به خاموشی رفت و تاریکی فروافتاد. آسمان ستارههای آتشینش را شروع به باریدن کرد.
موسی در نوسان زمین هر قدر تلاش کرد که سر پا بماند، نتوانست و از پا افتاد. مرگ هم بر او انگار چیره شد…» (صص۲۵۳-۲۵۴). تهران سفر خروج شهری است که همچنان که غریبه را وامیدارد بر آن دل بسوزاند از آن میرماند.
استانبول «استانبول استانبول»4 دو رو دارد؛ زیر و زبر. صورتی در بالا و صورتی در پایین. عروسی زیبا در بالا و دیوی شکنجهگر در پایین. استانبول برهان سونمز5 دو رو است. «دایی کوهیلان، خیال کردی این سلول استانبوله؟ الآن زیرزمینایم6، اون بالا پر خیابون و ساختمونه. شهر از یه سمت افق دامن کشیده تا سمت دیگهاش، حتی آسمون هم نمیتونه شهرو زیر بال و پرش بگیره. زیرزمین شرق و غرب یکی میشن، اما اگه اون بالا رد نسیمو بگیری میرسی به آبهای بغاز و از روی تپه موجهای لاجوردیشو میبینی. آگه استانبولی رو که تعریفشو از آقات شنیدی، عوض این سلول از عرشهٔ کشتی ببینی، میفهمی استانبول همین سه تا دیوار و در آهنی نیس، دایی کوهیلان. اونایی که سوار کشتی از جاهای دور میآن، اول از همه دست راستشون آدالارو7 غرق مه میبینن. خیال میکنی اون سایهها فوج پرندههان که نشستن نفسی تازه کنن. دیوار دست چپ که عین مار کنار ساحل دراز کشیده، میرسه به فانوس دریایی. مه که بره کنار، رنگای جورواجور میبینی.»(ص۳۴) این استانبول مضایقهگر، فردی بیچهره و جنسیت که گرچه در شکوهش به زیبایی عروسی است اما در تاریکیاش به هولِ بیشکلی میماند که زیرزمیننشینها، زندانیها و خوابگردها را در چنان در خود میفشارد که تا مرز خفگی و مرگ پیش میروند، گاه امیدی را هم در دل زنده میکند و همین کندن از او را ناممکن میکند: «احتمال بهتری هم وجود داشت: استانبول بالای سرمان ما را فراموش نکرده بود.»(ص۲۱۵)
«اسکندریه قطرههای شبنم، تنوره ابرهای سپید. اسکندریه، هبوط شعاعهای شستهشده با باران و قلب خاطرات سرشته از اشک و عسل.»
این اسکندریه است در رمان خواندنی «میرامار»8 که روح عجیبی دارد. تلألوییست از حال و گذشته که بر هم میلغزند. شهر مجسمهای است با آغوشی گشاده، عمیق و آرام است. از اینهایی که آسانگیر و پذیرایند و گوش میسپارند. بوی آن هم شبیه خودش است. در شامهٔ من، بوی صمغ درختان تازهبیدار است. صمغی که با آفتاب چند روز پیش گرم شده و حالا زیر باران خیس میخورد. نجیب محفوظ در میرامار از همان اول سراغ شهر میرود، راوی انگار کسی است که خود را از چشم اسکندریه میبیند؛ رفیقی قدیمی است که مراقب کوچکترین حالات و رفتار اوست مبادا رد گذشته را در او نیابد: «اسکندریه در چشمان اتومبیلی دیوانه، چه کوچک است. و من چونان حباب هوایی در قوطی کنسرو، در آن سرگردان میشوم. شب، روز را با اصراری احمقانه پس میزند اما هیچ اتفاق تازهای نمیافتد.» (ص۸۵)
و به این ترتیب است که با رمانها پای ما به شهرهای جهان میرسد؛ بعضیشان در ما نشت میکند، جزئی از تن میشود و از برخیشان وحشتی دورادور را به شامه میکشیم. هر شهر، خیابانها و مردمان خود را دارد با این همه، چیزی در شهرها هست که یکی را به دیگری متصل میکند. پیچ کوچهای در جنوبِ جایی، تو را میبرد به پیچ کوچهای در شمالِ جایی دیگر با خانهها و پنجرههایش. حتی تلألوِ نور بر سطح آسفالت یا درختان حاشیه در آفتاب ظهرگاه یا زیر چراغهای شب، تو را از یک شهر به شهری دیگر میرساند. آدمها نیز؛ این پرسهگردهای ذهن، چه در واقعیت موجود و چه در واقعیت داستانی، حتی آنهایی را که ندیدهای. گاه شده که در آستانهٔ شهری غریبه، چشمت بیفتد به مردی قوزکرده در اثر باران شبانگاهی و تا همکلام نشدن با او، شاعر آشنایی بنماید که جایی، در داستانی، زیر پل شهری، درست همانجا نشسته بود و یا پرهیبِ عکاسی آشنا را بیابی در شهری که فقط از آن خواندهای ولی خود عکاس را از نزدیک دیدهای، با او همکلام شدهای و در حیرتی که مگر نه او حالا باید در آن جایی باشد که آن فضا برایش خلق شده بود؛ فضای یکی از هزاران شهری که از داستانها در تو راه یافتهاند ولی تو سالهاست کتابهای عکسش را نگاه میکنی تا مردمانی را ببینی که او دیده است و این همه هست و نیست.
پانوشت
-
-
- نوشتهٔ جعفر مدرس صادقی، چاپ اول (۱۳۶۲)، نشر نو، چاپ دوم (۱۳۷۰)، نشرمرکز.
- رسمالخط از روی اصل کتاب.
- سفر خروج، نوشته آصف سلطانزاده، نشر دیار کتاب، (دانمارک)، بی تا.
- استانبول استانبول، برهان سونمز، ترجمهٔ تهمینه زاردشت، نشر آگه، ۱۳۹۵.
- Burhan Sonmez
- رسمالخط از روی اصل کتاب.
- Adalar
- میرامار، نجیب محفوظ، ترجمه رضا عامری، نشر دنیای اقتصاد، ۱۳۹۴.
-