لوگو مجله بارو

شب‌های ۱۱۲، بخش چهارم

شب‌های ۱۱۲
بخش چهارم

[بخش‌های قبلی]

فرخ در سال 1958 فیلم‌برداری «جنوب شهر» را شروع کرد. فریدون با دوستانش در مجله کایه دو سینما مقاله می‌نوشت و تصمیم گرفته بود که یک رمان بنویسد. فیلم «مینیاتورهای ایرانی» بعد از گرفتن جایزه‌ای در فرانسه که تقریباً معادل تمام هزینه فیلم بود به فستیوال ونیز دعوت شد و من هالو، همراه زن و پسرم به آنجا رفتم. خوشبختانه رئیس فستیوال با خوش‌رویی دعوت مرا به دعوت خانوادگی تعبیر کرد. فریدون هم به عنوان روزنامه‌نویس و فولکین یونی، مدیر بخش سینمای یونسکو به ونیز آمدند و هر روز صبح، در کرانهٔ درخشان جزیره لیدو، با روزنامه‌نویسان و کارگردانان حاضر راجع به فیلم‌های شب گذشته بحث داشتیم. ژوریس ایونس[1]، مستندساز هلندی که برای تعلیم سینما به چین رفته بود، از نداشتن وسایل فنی و تمایل شدید چینی‌ها به آموزش فنون سینما داستان‌ها نقل می‌کرد. در آن روزها فیلم آلن رنه «هیروشیما، عشق من»[2] به قدری سر زبان‌ها بود که عاقبت، هر گفتگویی به آن ختم می‌شد.

ژاک دوپون که بعد از موفقیت «گذرگاه شیطان» قصد ساختن فیلمی در ایران را به سر داشت، به من پیشنهاد کرد که در ساختن آن فیلم کارگردان دوم باشم. چنین موقعیتی به نظرم فوق‌العاده آمد و بی‌درنگ پذیرفتم و پیشنهاد کردم که فریدون را در نوشتن سناریو شریک سازیم. دوپون پذیرفت و این پیشنهاد را به تهیه‌کننده، ژه‌ژر[3] تحمیل کرد. موضوعی که دوپون در نظر گرفته بود، ضمن اینکه در ایران مدرن بگذرد، باطن آن بر الگوی یک داستان قدیمی ایرانی استوار باشد. من با او موافق بودم و از قصه شیرین و فرهاد یاد کردم. اما همین که شروع به کار کردیم، فریدون سختگیر شد. به این معنی که می‌خواست شخصیت فرنگی فیلم، یک کارمند یونسکو باشد، در صورتی که نظر ما به یک باستان‌شناس بود. گذشته از این جزئیات، فریدون بی‌موقع با من خصمانه رفتار می‌کرد. به طوری که کار پیش نمی‌رفت و دوپون معتقد بود که چون من کارگردان هستم، حسادت فریدون را برانیگخته‌ام. باورم نمی‌شد. اما یک روز فریدون از جا دررفت و فریاد زد «تا وقتی که من و فرخ هستیم، تو نمی‌توانی کارگردان بشوی!»

به هر حال این فیلم، مثل بسیاری برنامه‌های ساختن فیلم با فرانسوی‌ها، تحقق نیافت اما چون با جوش و خروش‌های بیجای فریدون آشنا بودم دوستی‌مان ادامه یافت.

در ونیز، اتفاقاً یک شماره روزنامه فیگارو را دیدم که مصاحبه‌ای با امیرعباس هویدا داشت. در آن صفحه عکس منظره چندین اتومبیل و مخصوصاً فولکس واگن توجهم را جلب کرد. در آن زمان امیرعباس که مدیر روابط عمومی کنسرسیوم نفت بود، به روزنامه‌نویس منظره پارکینگ را نشان می‌داد و می‌گفت که در آینده‌ای نزدیک، همه کارمندان شرکت صاحب اتومبیل خواهند شد.

یکی دو سال بعد فریدون از موقعیت او استفاده کرد و همراه ژان گونه[4]، شریک و فیلم‌بردار من به ایران رفت و مقداری فیلم برداشتند که هرگز مونتاژ نشد.

***

به نظر ما سالن‌نشینان پاریس، برای باز کردن چشم و گوش مردم، مدرن کردن سینمای ایران واجب بود. در این زمینه از آنچه در ایران می‌گذشت انتقاد و برای آدم‌هایی که نمی‌شناختیم دستورعمل صادر می‌کردیم. زیرا باطناً باورمان شده بود که همه‌چیز را خوب می‌دانیم؛ گیرم رژیم پلیسی ایران و عدم آزادی فکری ما را در چنان وحشتی قرار داده بود که هریک به نسبت شغل و وضع خانوادگی‌اش از بازگشت به وطن اهتراز می‌کرد. فریدون خانه و کار و محیط دوستانه پابرجایی داشت. من شرکت فارگو را تأسیس کرده بودم، آپارتمانی کوچک، زندگی خانوادگی و دوستان خوبی داشتم. با وصف این، همچنان به انتقادهای تند به وضع ایران و توجه به تفاوت‌های اساسی بین آنجا با محیط فرنگ ادامه می‌دادیم. بارها پیش آمده و شنیده بودیم که دانشجویان عضو فدراسیون و طرفداران اصول میهن‌پرستی دکتر مصدق را به محض ورود زندانی می‌کنند. بنابراین عجیب نبود که تصور ساختن فیلم، که حتی بیشتر از کارهای ادبی، به آزادی کامل نیازمند است ناممکن می‌آمد.

تا اینکه مجید رهنما برای چند روز به پاریس آمد. شنیده بودیم که علاوه بر مدیریت مجله وزارت خارجه، از مشاورین والاحضرت اشرف شده است. در غیاب او فریدون و حتی خانلری رفتارش را سخت انتقاد می‌کردند و حضور او در پاریس موقعیت جالبی بود که از روبه‌رو از او توجیه بخواهیم. چگونه ممکن است که یک سوسیالیست پیشرو با دستگاه دیکتاتوری ایران همکاری داشته باشد؟

مجید یک شب به خانه فریدون آمد. فریدون با تندی تمام او را سؤال‌پیچ کرد. مجید با لبخند و آرامش همیشگی‌اش ابتدا شمه‌ای از وضع ایران گفت و به جای دفاع از موقعیتی که انتخاب کرده بود، برگشتن به ایران را لازم دانست. زیرا، به عقیده او، شاه اراده بهبود وضع ملت و مدرن کردن ایران را دارد، اما از بابت افراد کاردان در مضیقه است. خلاصه نظر او این بود که انتقاد از دور کوچکترین اثری ندارد، باید وارد دستگاه شد، جداً کارها را به دست گرفت و عیوب را از داخل اصلاح کرد.

انگار که این استدلال به گوش فریدون خوش آمد، اما تا هنگامی که موقعیت محکمی در پیش نبود به زندگی پاریسی و کار در یونسکو ادامه داد.

***

چهل و اندی سال پیش، به مناسبت عید اول سال فرنگی، باز در خانه فریدون مهمانی و رقص برقرار بود. عده حضار زیاد بود، به طوری که همه جایی برای نشستن نداشتند. گذشته از رفقای معمولی، چند نفر شخصیت جالب حضور داشتند ــ از جمله آلبر کوثری[5]، نویسنده مصری‌الاصل که یکی دو کتابش را خوانده بودم. ناگهان آقا و خانمی وارد شدند که به همه لبخند ملیح زدند ولی ته چشمشان به جمع ما مظنون بود. بی‌آنکه معرفی رسمی بشوند، کم‌کم اسمشان به گوشمان خورد: حسنعلی منصور و بانو. این‌ها شامشان را خورده بودند، فقط به یک لیوان شامپانی اکتفا کردند و نه با خود و نه با دیگران رقصیدند. حسنعلی برادرزن سابق فریدون بود و به این جهت با همدیگر روابط حسنه داشتند. اما قبل از آنکه مهمانان بروند، همان‌طور که ایشان بعد از همه آمده بودند، پیش از دیگران قصد رفتن کردند. حسنعلی از فریدون خواهش کرد که تلفن بزند و یک تاکسی بخواهد. همه می‌دانند که در شب سال نو تاکسی‌ها مشغولند و نادر. فریدون برای اینکه او را معطل بکند بیشتر سؤال‌پیچش کرد. آیا صلاح هست به تهران برود؟ حسنعلی گفت فعلاً صبر کنید چون که دقیقاً در سال دیگر نخست‌وزیر می‌شود و می‌تواند همه جور او را کمک کند. چنین اطمینانی مرا شگفت‌زده کرد. آیا فریدون باورش شد؟ از او توضیحی نخواستم، در آن روزها سرم به فیلمی که تازه شروع کرده بودم گرم بود.

انتظار آقا و خانم منصور طولانی شده بود و داشتند بیش و کم به فریدون می‌فهماندند که بد نیست خود او همراهی‌شان بکند. فریدون برای نجات خود، از من خواهش کرد که در سر راه منزلم ایشان را به هتلشان برسانم. آن‌ها خواستند تعارف بکنند، فریدون پیش‌دستی کرد: «فرزانه مثل برادرم است، مطمئن باشید». غافل از اینکه چون با اتومبیل خودم تصادف کرده بودم، برای آن شب یک اتومبیل قراضه را که نه شوفاژ داشت و نه ترمز محکم، از دوستی امانت گرفته بودم و در آن هوایی که پانزده درجه زیر صفر بود، حمل چنان شخصیت‌هایی واقعاً جایز نبود. با این‌همه خواهش فریدون را پذیرفتم، اما قبل از آن، این دو مهمان را از آنچه در انتظارشان است باخبر کردم. ولی به نظرم می‌آمد که نخست‌وزیر آینده هرگز باورش نمی‌شد که در یک ماشین کوچک لکنته‌ای سوارش بکنند که حتی کف آن سوراخ باشد. از همه بدتر وضع ناجور لباس‌هایشان با نیمکت پاره و خاک‌آلود بود. آقا پالتوی سیاه یقه‌خزدار و خانم، یک پالتوی پوست روباه نقره‌فام داشت و به زحمت توانستند از در کوچک «کاتر شوو»[6] بگذرند.

موتور ماشین، از شدت سرما، به زحمت روشن شد و دوستم ــ یک هنرپیشه جوان ــ که کنارم نشسته بود تذکر داد که مواظب رل باشم، چون موقع آمدن مجبور بودم آن را دودستی محکم بگیرم تا به پیاده‌رو نخوریم. خلاصه به شانزه‌لیزه رسیدیم و راه هتل «تره موآی»[7] را که در همان جوار بود پیش گرفتیم. در تمام این مدت سکوتی حاکی از عصبانیت مهمانان، و خنده من و دوستم که در گلو خفه می‌کردیم برقرار بود. شک نداشتم که نخست‌وزیر آینده سخت نگران است که چگونه جلو در هتل به آن عظمت پیاده بشود؟ آیا دربان باورش می‌شود که مسافرین ارجمندش با فقرا سروکار داشته باشند؟ برای اینکه او را از این وضع ناگوار نجات بدهم، پیشنهاد کردم که اگر مایل باشند در سر نزدیک‌ترین کوچه پیاده‌شان بکنم. زن و شوهر، یک‌صدا موافقت کردند و به قدری عجله نشان دادند که فرصتی برای خداحافظی به رسم مردم بانزاکت باقی نماند. البته هوا هم به دشت سرد بود. حدود پانزده درجه زیر صفر!

***

فریدون، تکرار می‌کنم، یک‌پارچه انرژی بود. در هر ساعت و در هر وضع می‌بایست به کاری بپردازد و اگر بی‌کار می‌ماند کتابی را به دست می‌گرفت و به دقت می‌خواند و لبة صفحات جالبش را تا می‌زد تا بتواند، در صورت لزوم، به سرعت مطلب مورد نظرش را بیابد. مدتی به سرش زد که مانند یک دانشجو، ریاضیات مدرن را مطالعه کند تا از تئوری‌های جدید علمی سر دربیاورد. نقاشی؟ مقداری کاغذ رنگی می‌خرید و مثل ماتیس از آنها نقش می‌ساخت و روی کاغذ یا مقوا می‌چسباند.

با اینکه در مجله‌های گوناگون مقاله می‌نوشت، تخصص او در رمان پلیسی و نوع جدید رمان علمی بود. به طوری که با بیشتر نویسندگان و مدیران مجله «سئانس فیکسیون» دوست شد و در اجتماعاتشان شرکت کرد و مجموعه چند داستان در همین زمینه را با عنوان «لوزی» به وسیله گالیمار انتشار داد که شاید از شاهکارهایش نباشند.

در آن زمان چهار مجله سینمایی شهرت داشتند: «سینه‌موند»[8] که برنامه‌های فیلم‌برداری‌های آینده را ذکر می‌کرد، اما خریدارانش بیشتر سینمادوستانی بودند که به زندگی و عکس‌های هنرپیشگان توجه داشتند؛ «اکران فرانسه»[9] مجله سینمایی حزب کمونیست بود که به بطن اجتماعی سناریوها می‌پرداخت و از تبلیغ برای فیلم‌های شوروی و کشورهای شرق اروپا باک نداشت. مجله «پوزیتیف»[10] چپ‌گرا و از همکاری سوررئالیست‌هایی چون دوستمان «آدونیس کیرو»[11] برخوردار بود. و چهارمین مجله، «کایه دو سینما» به مدیریت آندره بازن[12]، نشریه گروه موج نو شد.

فریدون با این مجله، و فرخ با مجله «پوزی‌تیف» همکاری داشتند. از آنجا که هدف فریدون رمان‌نویسی بود، مقاله‌های انتقادیش را سرسری می‌رگفت و از همکاری با کایه دو سینما، بیشتر برای خودنمایی در جرگه اهل سینما استفاده می‌کرد.

در اواسط 1960، بعد از اینکه بارها رمانی را شروع کرده و نیمه‌کاره ول کرده بود، نخستین کار جدی‌اش را دست گرفت.

همه می‌دانند که نوشتن یک رمان (به معنای واقعی کلمه و نه قصه‌های بچگانه و بی‌مایه‌ای را که رمان می‌خوانند) از دشوارترین کارهای ادبی است. اما روزی که فریدون را پشت میزش دیدم، شک نداشتم که کارش را به انجام خواهد رسانید. فریدون وقت آزادی نداشت. اما از آنجا که صاحب یک نظم نظامی‌وار بود، عصرها، به محض رسیدن به خانه ــ معمولاً ساعت شش بعدازظهر ــ تا ساعت هشت به نوشتن مشغول می‌شد. به طوری که اگر دوستی زودتر سرمی‌رسید می‌بایست خاموش بنشیند و با گیزلا یا با یک دوست دیگر به صدای خفه پچ‌وپچ بکند.

برای جبران این وقت محدود، فریدون راهی پیدا کرده بود: دوتا تخم‌مرغ پخته با خودش به یونسکو می‌برد و بین ساعت 12 و 2 آن‌ها را به جای ناهار می‌خورد و به نوشتن می‌پرداخت. با وصف این، چون متن را مستقیماً تایپ می‌کرد، کارش به سرعت دلخواهش پیش نمی‌رفت. آنگاه دو روز تعطیل آخر هفته را هم مصروف نوشتن می‌کرد و برای داشتن آرامش بیشتر اغلب راه مولی‌نوف[13] را پیش می‌گرفت.

مولی‌نوف ده کوچکی به فاصله 150 کیلومتری پاریس است. دایی فریدون، همان عبدالحسین سرداری مزبور، در آنجا یک خانه ییلاقی خریده بود که در غیاب طولانی‌اش یک زن همسایه به آن رسیدگی می‌کرد. خانه‌ای دوطبقه، لب یک نهر پرآب به نام «لوآر کوچک»[14] واقع شده بود. این عمارت، گذشته از یک سالن و آشپزخانه و ایوان بزرگ، در طبقه فوقانی چندین اتاق خواب و حمام داشت. دیوار اتاق‌ها را با پارچه مصور چاپی پوشانده بودند، اما چون با وجود هوای مرطوب، بخاری را روشن نمی‌کردند، پارچه‌ها پوسیده بودند. پیش از اینکه فریدون به رمانش بپردازد، اغلب با دوستان، آخر هفته را در آنجا می‌گذراندیم، فریدون بزرگترین اتاق را خاص خود و گیزلا کرده بود و دیگران، هریک اتاقی را برای خود انتخاب می‌کردند.

فریدون تا مدتی که رمانش تمام نشده بود فقط گیزلا و من را با خود می‌برد. البته ما نیز نه حق داشتیم پینگ‌پونگ بازی کنیم، نه موزیک بشنویم و نه بلند حرف بزنیم. ناچار اغلب در کنجی می‌نشستیم و روزنامه یا کتاب می‌خواندیم. گیزلا گاهی این اصول را فراموش می‌کرد و بلند می‌خندید. در این موقع فریدون سرش را از پنجره اتاقش بیرون می‌آورد و فریاد می‌زد که ما مزاحمش هستیم و همین فریاد او باعث می‌شد که بلندتر بخندیم. اما اگر هوا اجازه می‌داد، قایق لکنته‌ای را که از زمان زندگی اشرافی سرداری به ساحل اسکله کوچک نهر بسته شده بود سوار می‌شدیم و مدتی به گردش می‌رفتیم. آن وقت فریدون گله می‌کرد که چرا تنهایش گذاشته‌ایم! چون که برخلاف من که تا نوشته‌ای را تمام نکنم به نظر کسی نمی‌رسانم، فریدون هر فصلی را که می‌نوشت برای من می‌خواند و البته انتظار هیچ انتقادی را نداشت.

عاقبت رمان «قرنطینه» نوشته شد و «گالیمار»[15]، بزرگ‌ترین و مشهورترین ناشر فرانسوی آن را در سال 1962 چاپ کرد. روزنامه‌های ادبی پراعتبار بر آن نقد نوشتند و کار فریدون را ستودند و او را به عنوان یک نویسنده اصیل فرانسوی‌زبان پذیرفتند و فریدون، به خودش می‌بالید. مگر نه اینکه دانش خودش را به وسیله زبان فرانسوی و محیط فرانسوی کسب کرده بود و سال‌های خوش زندگی‌اش در فرانسه می‌گذشت؟

فریدون با فرنان، رئیس آژانس فرانس پرس سال‌ها دوست خودمانی بود، به طوری که ما هم او را به اسم کوچکش «فرنان» می‌شناختیم. فرنان شخصی بود که به اشربه زیاد علاقه داشت و چون به سن بازنشستگی نزدیک شد، تقاضا کرد که به عنوان نماینده خبرگزاری مأمور لندن بشود. فریدون به من پیشنهاد کرد که با اتومبیل به لندن برویم و من با خوشحالی پذیرفتم. زیرا فرنان در زمان جنگ مخبر ساکن لندن بود و این شهر را خوب می‌شناخت و حضورش در آنجا اجازه می‌داد که با لندن واقعی آشنا بشویم. فرنان نه‌تنها هتلی را برای ما در نظر گرفت که در یکی از زیباترین محلات شهر بود، بلکه هر روز ما را به گوشه و کنارهایی می‌برد که کمتر خارجی‌ها و حتی خود اهالی لندن می‌شناختند. فریدون کنجکاو، خستگی‌ناپذیر شده بود و حتی او که معمولاً به موسیقی کلاسیک علاقه‌ای نشان نمی‌داد، به خاطر دیدن سالن تازه‌ساز «لندن فستیوال هول»، حاضر شد که تمام سمفونی نهم بتوون را بشنود!

با این‌همه شور و شعف برای لندن، هنگام برگشتن به پاریس اتفاق جالبی افتاد که از یاد نمی‌برم: از سالن سرپوشیده کشتی بیرون آمده و روی عرشه به تماشای رفت‌وآمد کشتی‌های جوراجور روی تنگه مانش مشغول بودیم. هنگامی که به ساحل فرانسه نزدیک می‌شدیم، هردو از بازیافتن خاک فرانسه ذوق کردیم و ناگهان دیدم که در چشم فریدون اشک پر شده است: «هیچ‌جا مثل فرانسه خودمان نیست!»

در همان سفر از من خواست که «قرنطینه» را به فارسی ترجمه کنم: «اصلاً تو باعث شدی که این رمان را بنویسم.» چرا؟ شاید برای اینکه پیش از او رمانی نوشته بودم؟ نمی‌دانم.

ادامه دارد…

بخش‌های قبلی

 


 

[1]. Joris Ivens
[2]. Hiroshima mon amour
[3]. Claude Geiger
[4]. Jean Gonnet
[5]. Albert Cosoeri
[6]. Quatre Chevaux
[7]. La Trémoille
[8]. Coémonde
[9]. Ecran Français
[10]. Psitif
[11]. Adonis Kyrou
[12]. André Bazin
[13]. Molineuf
[14]. Petite Loire
[15]. Gallimard

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram