لوگو مجله بارو

جسد نایب بزرگ

جسد نایب بزرگ

 

همهٔ قوم و خویش‌های دور و نزدیک، دوستان و آشنایانی که سال به سال همدیگر را نمی‌دیدند و خیلی‌های دیگر که همدیگر را نمی‌شناختند و فقط اسم نایب بزرگ را شنیده بودند یا روزی با او گپی زده بودند و پای موعظه‌اش نشسته بودند جمع شده‌اند توی حیاط دنگال و درندشت خانهٔ پدری تا فکری به حال جسد نایب بزرگ بکنند. آدم‌های زیادی توی حیاط جمع‌اند. از همه جور. صابون‌فروشی که دم خیابان بساط داشت و چس‌فیل‌فروش‌ها و پاکوره‌پزها هم آمده بودند.

من نمی‌دانستم کلیدساز و ساززن محله و رقاصهٔ عروسی‌ها، اقدس خانم، و جابر آقای نقاش که پرده‌های گل و پنجره می‌کشید از قوم و خویشانمان هستند. حالا وقتی به آنها نگاه می‌کنم و به تعدادی دیگر مثل علی محمد سقا و عزیز آقای پنبه‌زن و مراد علی نجار، خوشحال می‌شوم که این‌همه قوم و خویش داریم. خواهرم اما انگار فکرم را خوانده است می‌گوید:

«معلوم است چه می‌گویی! همه که قوم و خویش ما نیستند. شاید ده بیست نفرشان. بقیه قوم و خویش نایب بزرگ‌اند.»

من از خواهرم لجم می‌گیرد. عقلش به اندازهٔ عقل گنجشک است. گاه حرف‌هایی می‌زند که آدم از تعجب شاخ درمی‌آورد.

می‌گویم: «خواهر جان! وقتی قوم و خویش نایب بزرگ باشند. قوم و خویش ما هم می‌شوند. فهمیدی؟»

می‌گوید: «خره! نایب بزرگ که از قوم و خویش ما نیست.»

دیگر جوابش را نمی‌دهم سر و کله زدن با او در این ساعتی که چیزهای جالب‌تری برای دیدن و شنیدن وجود دارد، وقت هدرکردن است. کسی نیست به او بگوید اگر قوم و خویش ما نبود پس در خانهٔ ما چه می‌کرد. چرا پدر و مادر باید از او مواظبت می‌کردند.

می‌گویم: «بعله. تو درست می‌گویی.»

می‌روم روی ایوان می‌ایستم. ایوان خانهٔ ما آجرفرش است و ستون‌های بلند گچبری شده دارد با نیلوفرهای کنده‌کاری‌شده روی آنها که پیچ در پیچ ستون‌های سنگی را دور می‌زنند و بالا می‌روند. دورتا دور ستون‌ها، در بالا، منقش به گل‌های بزرگ دوازده‌پر است. دو طرف ایوان دو طاقچه است که در دو نیم‌دایره بالای آنها، کاشی‌های لعابی و الوان یک در میان کار گذاشته شده است. ایوان به‌نظر شکل کاروانسراهای قدیمی است. گچ و آهک سقفش در چند جا باد کرده یا افتاده است و از نم باران و رطوبت هوا شکل‌های عجیب و غریبی در جاهایی از آن به وجود آمده که خیلی وقت‌ها ذهنم را به فکر کردن به آنها مشغول می‌کند. علی محمد سقا رو می‌کند به جمعیتی که توی حیاط جمع شده‌اند و می‌گوید:

«بابا چرا معطلید. من خودم آب شستن مرده را تهیه می‌کنم. بالاخره هر جا که بخواهید خاکش کنید، چاهی چشمه‌ای، ماندابی پیدا می‌شود. من چوب سقایی و دوتا سطلم را با خودم آورده‌ام. از بی‌آبی نترسید، تا غروب هم که شده خودم روی شانه برایتان آب می‌کشم.»

معلوم نیست با کی حرف می‌زند. رویش به همه است و به هیچ‌کس. کسی هم جوابش را نمی‌دهد.

خواهرم می‌گوید: «علی محمد سقا باز زده است به سرش. بی‌خود با خودش حرف می‌زند. مردم می‌گویند از بچگی وقتی زیر بارهای سنگین قُر شد، بالاخانه‌اش هم از کار افتاده است.»

می‌گویم: «دختر تو خجالت نمی‌کشی، می‌گویی علی محمد قُر شده. من حرفی ندارم. ولی اگر نایب بزرگ بفهمد می‌دانی چه بلایی سرت درمی‌آورد؟»

البته اینها را از لجم می‌گویم. چون همیشه سر هر چیزی من را از نایب بزرگ می‌ترساند.

خواهرم می‌گوید: «بیلاخ! نایب بزرگ مُرده است.»

باز هم از آن حرف‌ها! اگر صدبار این جریان اتفاق بیفتد باز هم او در عالم خودش سیر می‌کند. انگار این همه جمعیت را نمی‌بیند اینجا جمع شده‌اند تا راهی برای خلاصی از این جسد پیدا کنند که دوباره مجبور نشوند چند سال دیگر بیایند و دوباره خاکش کنند. اما بهتر است حرفش را نزنم.

علی‌محمد سقا دست‌بردار نیست. همه‌اش تقصیر عزیزآقای پنبه زن و علی‌مراد نجار است. او را تیر می‌کنند زودتر قال قضیه را بکند. انگار آن‌ها مرگ نایب بزرگ را باور ندارند.

عزیزآقا می‌گوید: «چه فایده که مس‌مس کنیم. به هر حال او برمی‌گردد.»

علی‌مراد نجار می‌گوید: «بعله. وقت تلف کردن است. یک‌جای کار از قبل خراب بوده. تقصیر ما که نیست. حالا ما خودمان را از کار و زندگی بیندازیم که چی؟»

علی‌محمد سقا می‌پرد سر ایوان. ایوان به ارتفاع همان چند پله که در گوشهٔ سمت چپ آن مقابل در ورودی به اتاق‌هاست، از کف زمین بلندتر است. پله‌ها سنگی است. پدر دو سال پیش داد آن را عوض کردند. قبلاً چوبی بود. علی محمد سقا با همه آن که سنی از او گذشته، عجیب پر زور و یغور است. گره عضلات بازویش وقتی آنها را تکان می‌دهد یا سطل‌ها را بلند می‌کند به درشتی یک نارنج می‌شود. با همان برجستگی‌های روی پوست نارنج. از آن نارنج‌هایی که پوستشان کلفت است. یکی از سطل‌هایش را برمی‌دارد و رو می‌کند به جمعیت.

«می‌بینید چقدر بزرگند. هرکدام به اندازهٔ یک بشکهٔ یک متر در نیم متر آب می‌گیرند.»

روی سطل‌هایش نوشته است: عباس. سقای تشنگان. روی یکی عباس روی دیگری سقای تشنگان. اما روی دوتاشان عکس پنجه کشیده است.

خواهرم می‌گوید: ‌«کار جابر نقاش است.»

می‌گویم: «کار جابر نقاش نیست. جابر فقط پرنده و گل می‌کشد.»

خواهرم می‌گوید: «بیلاخ! قبلاً همه چیز می‌کشید. تو نرفتی ببینی.»

می‌گویم: «تو کجا دیدی؟» می‌خواستم دنباله حرفم بگویم، چشم درآورده. نگفتم. نمی‌خواستم زبانش روی من باز شود. آن هم در چنین روزی،‌ وقتی که این همه آدم جمع شده‌اند تا جسد نایب بزرگشان را از توی اتاق بغلی بردارند و ببرند خاک کنند.

شاید سه سال می‌شود که پایم را به آنجا نگذاشته‌ام. پیش از آن هم خیلی کم به اتاقش می‌رفتم. جرأت نمی‌کردم. جرأت کلمه درستی نیست. چیزی بین ترسیدن و نخواستن. سه سال پیش و قبل از آن، هربار که به اتاقش می‌رفتم می‌دیدم نایب بزرگ روی جانماز بزرگی به حالت سجود افتاده است. اما سرش روی مُهر نبود. پیشانی‌اش یک وجب از مُهر فاصله داشت. کلاه اجدادی و زربافت در حاشیه و بلند قجری‌اش، که هرگز به سرش ندیده بودم، در کنار سجاده‌اش روی بالشی کهنه با روکشی مخملی و سیاه دیده می‌شد. او در همان حالت سجود زیر لب اورادی می‌خواند به زبان عربی. گاهی فارسی. تا آنجایی که به خاطر دارم این اواخر همه چیز را قاطی می‌کرد. هوای توی اتاق به طور معمول تاریک بود. البته برای من تاریک بود. دوتا پیه‌سوز همیشه توی آن روشن بود. با شعله‌های ایستاده و بی تکان. انگار هوا در آن اتاق اصلاً حرکتی نداشت. باید کمی می‌ایستادم تا چشمانم به تاریکی عادت کند. بعد روی دیوار چیزهای زیادی چشمانم را به خود می‌کشید. نقش صورت‌هایی از اجداد نایب بزرگ در چند پشت بر قالیچه‌های ابریشمی، مردانی با ریش‌هایی بلند و گاه سبیل‌هایی از بناگوش دررفته، شمایل‌هایی که صورتشان پشت نقاب پنهان شده بود، علامت‌هایی عجیب و غریب به شکل ضربدر و بعلاوه روی دیوار گچی. می‌گفتند علامت‌ها را خود نایب بزرگ می‌گذارد. مادرم فکر می‌کرد علامت‌ها کار چیزهایی مثل نظربند را می‌کند برای تاراندان ارواح خبیثه. اما پدر می‌گفت که از زبان نایب بزرگ شنیده بود که این علامت‌ها هرکدامشان نشانی از دوره‌های خاص تاریخی است. پدر می‌گفت که نایب بزرگ اعتقاد داشت بین دورهٔ تاریخی او و دورهٔ تاریخی دیگران فاصله است. نایب بزرگ به پدر گفته بود که از قدیم الایام این وضعیت برقرار بوده و تمام انبیا در دوره‌هایی متفاوت از دیگران به سر می‌بردند. البته او خودش را جزو انبیا نمی‌دانست. اما استدلال می‌کرد خلقت آدم مثل پنج انگشتان دست است. همه به یک اندازه نیستند. و با این استدلال او، یعنی نایب بزرگ، می‌گفت که او در دورهٔ عقرب و مارهای غاشیه که نشانه‌های دورهٔ ترس و عذاب هستند زندگی می‌کند. اما برای دورهٔ دیگران نامی به کار نمی‌برد.

من از تصاویر روی دیوار اتاق نایب بزرگ چه بی‌نقاب و چه بانقاب خوشم نمی‌آمد. اندازهٔ صورت آنهایی که بی‌نقاب بودند هیچ‌وقت به نظرم طبیعی نمی‌آمد. برای همین همیشه فکر می‌کردم چیز زشتی را به ضرب و زور می‌خواهند قشنگ کنند. بعد که به این نتیجه می‌رسیدم دیگر فکرم بالا می‌گرفت و برای اجزاء صورت آنها خیالات عجیب و غریبی می‌کردم. مثلاً چشم بعضی از آنها همیشه مرا عصبانی می‌کرد. نمی‌دانم چه اصراری داشتند که آنها را حتماً بزرگ و این همه روشن و نوک‌دار در هردو گوشه بکشند. وقتی به آنها خیره می‌شدم به نظرم می‌آمد برگ درخت توتی را درسته به کون خری بچسبانند بعد وسطش را سوراخ کنند. آخر چشم به آن بزرگی که نمی‌شود.

خواهرم گفت: «استغفار کن! استغفار کن! چنان توی آتش جهنم می‌سوزی که خاکسترت هم باقی نمی‌ماند.»

گفتم: «برای این نوع فکرها کسی را نمی‌اندازند توی آتش جهنم.»

گفت: «بعضی شمایل‌ها مال مقدسین‌اند.»

خواهرم کلمهٔ مقدسین را از نایب بزرگ شنیده بود و درست مثل او وقتی می‌خواست اداش کند ق را ته حلقی می‌گفت.

گفتم: «اگر قرار است کسی در آتش جهنم بسوزد نقاش آنهاست که آنها را اینطوری کشیده.»

نایب بزرگ که روی سجاده خم شده بود با کشدار شدن جر و بحث ما صدایش در می‌آمد:

«اللهُ اکبر. اللهُ اکبر.»

ما مجبور می‌شدیم از اتاق جیم شویم.

مُهره‌های عجیب و غریبی هم به دیوارهای اتاق نایب بزرگ آویزان بود. از جنس سفال و از همه رنگ. اما تشخیص رنگ آنها توی آن اتاق تاریک با آن شعله‌های ایستاده و بی‌تکانِ پیه‌سوز خیلی مشکل بود. می‌گفتند زائرانی که به دیدنش می‌آمدند برای او آورده بودند.

فکر می‌کنم نایب بزرگ گوشه‌ای از اتاقش می‌رید. هیچوقت ندیده بودم از آن جا بیرون بزند. البته پدر و مادر می‌گفتند شب‌ها از اتاقش بیرون می‌آید و کمی توی حیاط قدم می‌زند و به آسمان و ستاره‌ها نگاه می‌کند. آن‌ها همین کار را دلیل می‌گرفتند برای رفتن او به مستراح که در گوشهٔ دور حیاط بود. من حرفشان را قبول نداشتم. می‌گفتم اگر اینطور است پس چرا اتاقش همیشه بوی گه و شاش می‌دهد. پدر ساکت می‌شد. و مادر سر تکان می‌داد. برای یقین بیشتر چند شبی به‌عمد بیدار ماندم تا بیرون شدن نایب بزرگ را از اتاقش ببینم، چون رخ نداد از این‌کار دست کشیدم.

صدای علی‌محمد سقا من را از فکر بیرون می‌آورد.

«بالاخره رضایت می‌دهید بروم جسد را بردارم یا نه؟» آستین‌هایش را بالا می‌زند و گره بازوهایش را نشان مردم می‌دهد. کسی به او توجه نمی‌کند. عزیز آقای پنبه زن و علی مراد نجار از آن پایین به او اشاره می‌کنند باز هم بگوید. اما علی محمد سقا حواسش به آنها نیست. به علی‌محمد سقا می‌گویم:

«تو این همه سر و صدا، صدای تو به گوش کسی نمی‌رسد. بهتر است اول آنها را ساکت کنی.»

می‌گوید:‌ «نه! فکر می‌کنم شنیدند چه گفتم. دارند با هم شور و مشورت می‌کنند.» و از ایوان می‌پرد پایین.

اقدس خانم با دامن رقاصی‌اش آمده است. دامنی گشاد و پُرچین. چرخ که می‌خورد یک هوا بالا می‌رود. ابروهایش را هم قلم کشیده است. دارد با ساززن حرف می‌زند. من اگر جای نقاش شمایل‌ها بودم چشم‌های اقدس خانم را برای نقاشی چشم شمایل‌ها انتخاب می‌کردم. تا این فکر به کله‌ام می‌آید به خودم می‌گویم اما حیف نیست این چشم‌ها را توی آن صورت‌هایی بگذارند که به پهنا و گردی نان‌های تافتون است.

خواهرم می‌گفت: «تو فقط به نقاب زده هاش نگاه کن یا اصلاً به آنها نگاه نکن و الا بی‌دین می‌شوی!»

البته خواهرم رازپوش بود و حرف‌های من را به نایب بزرگ نمی‌گفت. اما فکر می‌کنم نایب بزرگ می‌فهمید. چون یکبار وقتی داشتم به یکی از مُهرهایش دست می‌زدم به جای آنکه مثل همیشه بگوید: «الله اکبر! الله اکبر!» سرم داد کشید: «تخم حرام!»

می‌گفتند نایب بزرگ که بین پیروانش به نایب الااسرار هم مشهور بود، از عالم اسرار خبر دارد و مدام با ارواح و فرشتگان و جبرئیل و میکائیل صحبت می‌کند. از این که آدمی مثل او با ارواح صحبت کند هیچ تعجب نمی‌کردم. اگر روزی می‌شنیدم آدمی مثل کلیدساز یا همین علی‌محمد سقا با ارواح حرف می‌زنند برایم تعجب‌آور بود.

خواهرم می‌گوید: «حواست کجاست؟ دقت کن! انگار خبرهایی شده.»

جمعیت توی حیاط دارند کوچه می‌دهند. از دور سلمانی محله‌مان و شاگردش را می‌بینم. از ذهنم می‌گذرد جمعیت تا حالا منتظر آمدن او بوده است. سالی یک بار اگر نایب بزرگ اجازه می‌داد به اتاق او می‌رفت و سر و ریشش را اصلاح می‌کرد. نایب بزرگ ریشش بلند و سفید بود. اما سبیلش را معمولاً کوتاه می‌کرد. برای همین دهانش به خصوص وقتی ورد می‌خواند عین کون کبوتر می‌شد. من کون کبوترها را وقتی پس‌پس می‌روند تا فضله بیندازند بارها دیده بودم. دورش پرهای نازک دارد و دایره گوشت لُخم در وسط، درست، عین لب و دهان نایب بزرگ بعد از اصلاح بود. البته خیلی مشکل بود دهان نایب بزرگ را دید. همیشه در اتاق خودش بود و همیشه هم روی سجاده خم شده بود. اما سه سال پیش، همان موقع که رفته بودم توی اتاقش و دست زده بودم به مُهرهای گنده او و او برای اولین بار سرش را برگردانده به طرف من و گفته بود: «تخم حروم!» من دهان و سبیلش را که تازه اصلاح کرده بود دیده بودم.

سلمانی نمی‌تواند مثل علی‌محمد سقا از کف حیاط روی ایوان بپرد. ناچار به سمت پله‌های سنگی می‌رود و از آنجا می‌آید روی ایوان.

می‌گفتند سالها پیش، قبل از آن که نایب بزرگ چند بار بمیرد و دوباره زنده شود روی همین ایوان صندلی می‌گذاشت و برای مردم موعظه می‌کرد و علیه خارجی‌ها هم حرف می‌زد. شاید مردم همان موقع هوادارش شده بودند. چون بعد از یک بار مُردن و دوباره زنده شدن، وقتی آمد روی همین ایوان تا برای مردم صحبت کند و باز علیه دشمنان خارجی و اجنبی‌ها حرف بزند آن‌قدر حرفهای پرت و پلا زد که مردم خسته شدند. آن‌وقت بعضی از هوادارانش، او را مجبور کردند که توی همان اتاق بماند و فقط گاه گاهی بیرون بیاید و بدون آنکه حرفی بزند برای مردم دست تکان بدهد و دوباره به اتاقش برود. فکر می‌کنم نایب بزرگ در اعتراض به این محدودیت بود که حتا برای ریدن هم از اتاقش بیرون نمی‌آمد. من بعد از ششمین یا هفتمین بار بازگشت او به زندگی متولد شده بودم و تا آن جایی که در یاد داشتم هرگز او را روی ایوان ندیده بودم.

مادر می‌گفت مبارزه نایب بزرگ در قدیم علیه خارجی‌ها هم دروغ بود. می‌گفت کلیدساز کاغذهایی دارد که نشان می‌دهد نایب بزرگ در دوره‌های مختلف زندگیش با اینکه می‌توانست به گروه‌هایی که هوادار استقلال وطن بودند کمک کند، کمک نکرده است. برای حفظ قدرت خودش تا آن جایی که می‌توانست علیه آنها هم شایعه‌پراکنی کرده و فتوا به زندیق بودن آنها داده بود. به نقل از کلیدساز می‌گفت، نایب بزرگ آن‌وقت‌ها هم، علیه خارجی‌ها وقتی صدایش را بلند می‌کرد که منافع خودش را در خطر می‌دید. مادر می‌گفت وقتی پدر آن کاغذها را دید که مُهر نایب بزرگ پای آنها بود، آن‌ها را از کلیدساز گرفت و با عصبانیت به اتاق او رفت. مادر می‌گفت پدر از عصبانیت می‌لرزید و او یعنی مادر ترسیده بود که ممکن است پدر توی این عصبانیت کار دست خودش بدهد. رفته بود دنبال پدر و از درز در تمام ماجراها را دیده بود. می‌گفت فضای اتاق و حالت سجود نایب بزرگ پدر را در وهلهٔ اول و ناگهانی مبهوت کرد. دوزانو نشست و کاغذها را جلو او گذاشت.

«این‌ها چیست نایب بزرگ؟»

نایب بزرگ در همان حالت سجود شروع کرده بود به حرف زدن: «الحمدلله زکات را با نجاسات نمی‌شود مخلوط کرد و فقط دو انگشت مبارک لازم بود تا قعر جهنم که خدا می‌داند در محل ختنه‌گاه آتشش چقدر است. حالا استعمار بیاید، نمی‌دانم انگلیس. تنباکو و صلوات،،،،»

چون این واقعه بعد از چند بار مردن و زنده‌شدن او رخ داده بود بی‌معنا حرف می‌زد. مادر می‌گفت پدر باعصبانیت بلند شد و وقتی پای در رسید برگشت و با خشم گفت: «اراجیف! اراجیف! این مرد نه عقل سالمی دارد و نه بلد است چند کلام درست حرف بزند.»

سلمانی سر طاسی دارد و همیشهٔ خدا با کیفی بزرگ و کهنه و چرمی رفت‌وآمد می‌کند. از بس ایستاده سر پا کار می‌کند واریس گرفته است.

خواهرم می‌گفت: «سلمانی‌ها پایشان را شب‌ها موقع خواب روی سه تا بالشِ روی‌هم می‌گذارند تا تلافی ایستادن طولانیشان را در روز بکنند.»

این تنها حرف منطقی‌ای بود که از او شنیده بودم. حالا موقع ایستادن کمی لق‌لق می‌خورد. با آن حنجره تنگ و گردن لاغرش که مثل خروس لاری است در فکرم چطور می‌تواند صدایش را به گوش جمعیت برساند. اما مردم نفس نمی‌کشند. حیاط کاملاً ساکت است. از قضا ترجیح داده‌ام بروم توی ایوان بایستم. از آن بالا دیدن مردم واقعاً تماشایی است.

سلمانی با صدایی نازک و کشیده می‌گوید: «نایب بزرگ با ارواح و از ما بهتران حرف می‌زند. آن‌ها کمکش می‌کنند. ما هیچ چاره‌ای نداریم. یک بارکه رفته بودم سرش را اصلاح کنم سرش را از مُهر بلند کرده بود و داشت با کسانی توی تاریکی حرف می‌زد.»

عزیز آقای پنبه‌زن از پایین می‌گوید: «بعله، بعله، کاریش نمی‌شود کرد.» اما نمی‌دانم چرا پوزخند می‌زند.

خواهرم می‌گوید:‌ «عادتش است. عزیز آقا همیشه پوزخند می‌زند.»

سلمانی می‌گوید: ‌«آن‌هاـ» آب دهانش را قورت می‌دهد «از ما بهتران هم با او حرف می‌زدند.» فقط کاکل کم دارد. اگر داشت آدم خیال می‌کرد یک خروس لاری را کت و شلوار پوشانده‌اند و روی صحنه آورده‌اند.

اقدس خانم از میان جمعیت با صدای بلند می‌پرسد: «آهای خروس لاری! تو با گوش خودت صدای از ما بهتران را شنیدی؟»

عزیزآقای پنبه‌زن نزدیک است پُکی زیر خنده بزند. سلمانی وا می‌رود و نگاهی به دور و برش می‌کند.

اقدس خانم می‌گوید: «تنبانت شُل شده، دهنت را که نبسته‌اند. بگو ببینم تو خودت صدای آنها را شنیدی یا نه؟»

سلمانی می‌گوید: «پس چرا هربار، تا تن‌اش به خاک می‌رسد برمی‌گردد؟»

اقدس خانم از کوره درمی‌رود. قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زنند. برای اولین بار است که اقدس خانم را این‌قدر جوشی می‌بینم.

می‌گوید: «من نمی‌گویم دلیل بیاور. می‌پرسم تو با گوش‌های خودت صدای حرف زدن کسی را با او شنیدی یا نه؟ صدایی غیر از صدای نایب بزرگ توی اتاق شنیدی؟»

سلمانی گیج و دستپاچه روی ایوان لق‌لق می‌خورد. شاگرد سلمانی می‌پرد سر ایوان که او را کمک کند. اقدس خانم سخت عصبانی است. دامن پُرچینش را بالا می‌زند. تُنکه نپوشیده. موهای زهارش از دور کمی زیر ناف،‌ بالاتر از شکاف وسط رانهایش سیاهی می‌زند. اقدس خانم روی آنها دست می‌کشد و می‌گوید:

«آهای استاد جان! این‌ها چیه؟»

سلمانی گردنش را می‌کشد و با گیجی می‌گوید: «ها؟ ها؟»

من آن جای اقدس خانم را برای اولین بار است که می‌بینم. به نظرم هیچ عجیب نمی‌آید. اقدس خانم آنجایش را به همه نشان می‌دهد. کار او خیلی طبیعی‌تر از پرت و پلاهایی است که سلمانی می‌گوید. شاید برای همین است کسی به آن جای اقدس خانم توجه نمی‌کند. همه از دستپاچگی سلمانی می‌زنند زیر خنده. نقاش و ساززن دلشان را از زور خنده گرفته‌اند. حتی بعد از سکوت جمعیت باز آنها دست بردار نیستند. اقدس خانم دامنش را ول می‌کند و رو به جمعیت می‌گوید:

«بابا این آدم حواسش پرت است. عاقل‌تر از او گیر نیاورده‌اید!»

سلمانی خودش هم بعد از مدتی می‌خندد و می‌گوید: «راستش من دیگر پیر شده‌ام. و گوش‌هام بعضی وقت‌ها عوضی می‌شنوند.»

دوباره لق‌لق‌خوران راهش را می‌گیرد به طرف پله‌ها و از همان‌جا که روی ایوان رفته بود پایین می‌رود و میان جمعیت می‌ایستد. صدای پدر را می‌شنوم.

«بابا یک فکری بکنید. یک هفته است که بوش خانه را برداشته است.»

پدر واقعاً پیر شده است. موهایش یک‌دست سفید شده است.

مادر می‌گفت: «تمامش غصه می‌خورد. می‌نشیند و غصه می‌خورد. این مُردهٔ هزارساله استخوان این مرد را آب کرده است و تمام نمی‌کند.»

پدر روز به روز دارد لاغرتر می‌شود.

مادر می‌گفت:‌ «تقصیر خودش است. چندبار تا حالا به او گفتم خانه را، بابا. این خانهٔ قدیمی را خراب کن! بار دوم وقتی برگشت متوجه شدم. گفتم او به هوای این خانه می‌آید. خرابش کن. گوش نکرد. نمی‌کند.»

مادرم از عصبانیت باز هم مثل همیشه اشتباه می‌کند. و حرفی را که از گذشتهٔ خیلی دور در خانهٔ ما سینه‌به‌سینه نقل می‌شده به خودش نسبت می‌دهد. زیرا به سن او و پدر نمی‌خورد که بازگشت دوم نایب بزرگ را دیده باشند. اما پدر واقعاً چکار می‌تواند بکند. زیبایی‌های این خانه گاه چشم آدم را بدطور به سمت خود می‌کشد. ستون‌های گچ بُری شده. طاق‌های با چوب‌های صندل. درهای ارسی با آن شیشه‌های قدیمی و رنگین. پنجره‌های حجاری‌شده. حوض مدور وسط حیاط با کاشی‌های آبی کف آن. نخل‌های بلند چند صدساله وسط حیاط. هر بار جایی از خانه خراب می‌شود استاد بنا می‌آید و سنگ‌ها را عوض می‌کند، به همان سبک قدیم و با گچ ماله‌ای رویشان می‌کشد و می‌رود. اما فکر می‌کنم پدر دیگر شروع کرده است. از همین پله‌های سنگی که به‌جای پله‌های چوبی پای ایوان ساخته است پیداست.

مادرم وقتی صدای پدر را می‌شنود می‌آید روی ایوان. با چشمی هراسناک کله‌های جمعیت را از بالا نگاه می‌کند. وقتی پدر را می‌بیند که با رنگی زرد و چشمانی خسته مشغول جر و بحث با مردم است سرش را با غصه تکان می‌دهد و دوباره به اتاق برمی‌گردد.

نقاش سه پایه‌اش را کارگذاشته و پردهٔ کرباسی‌اش را روی آن سوار کرده است. می‌خواهد اقدس خانم را در حال رقص بکشد. ساززن هم سازش را درآورده است و منتظر است تا نقاش قلم موهایش را آماده کند. اقدس خانم با دامن چین‌چین‌اش هم‌چنان مشغول دل‌فریبی است.

مرادعلی نجار رو به سلمانی می‌گوید: ‌«هر چندین سال به چندین سال همین بساط است.»

شاگرد سلمانی از نقاش می‌پرسد: «تا حالا چند تا صورت از اقدس خانم کشیده‌ای؟»

نقاش که داشت پی چیزی جعبه‌اش را می‌گشت می‌گوید: «صبرکن اول رنگ نارنجی‌ام را پیدا کنم بعد ببینم چه مزخرفی می‌گویی!» بعد گردنش را می‌کشد رو به پسر کوچکی که با چشمانی کنجکاو ناظر کارهای اوست و می‌گوید: «ببینم ناقلا! تو که کش نرفتی؟»

من از روی ایوان داد می‌زنم: «نه! دست اقدس خانم است. خودت دادیش به او تا امتحان کند ببیند به رنگ بلوزش می‌خورد یا نه.»

اقدس خانم که دارد با ساززن حرف می‌زند می‌گوید: «بعله. بعله. پهلوی من است. اما خوشم نمی‌آید که با این بلوز کسی من را نقاشی کند. از ناچاری پوشیدمش. این تنها بلوزی است که دارم و به این دامن می‌خورد.» چرخی می‌زند و دامن چین‌چین‌اش یک هوا بالا می‌رود.

نقاش می‌گوید:‌ «نگران نباش. وقتی به آنجا رسیدم ازت می‌پرسم بلوزت را چه رنگی کنم.»

اقدس خانم واقعاً رانهای قشنگی دارد. من فکر می‌کنم رنگ ارغوانی به دامن اقدس خانم بهتر می‌خورد. اما بسته به این است که چه رقصی می‌خواهد بکند. اگر در چرخی تند که یک پایش را بلند کرده است روی یک پنجه پا تاب بخورد و دامنش پف کند و بعد بالا بیاید و گردنش را به‌نرمی خم کند به طرف پشت، همان‌طور که بارها کرده است در پایکوبی‌های جشن‌های عروسی و تولد و زلف‌های سیاهش را از پشت شلال کند به سمت زمین واقعاً زیبا می‌شود. اقدس خانم در این حالات هیچ معلوم نمی‌شود که سنی از او گذشته است.

عزیرآقای پنبه زن سخت عصبانی است: ‌«این حضرات انگار پاک مرده را فراموش کرده‌اند.»

سلمانی می‌گوید: «راست می‌گویی. دارم کم‌کم من هم گیج می‌شوم بودن من در اینجا چه فایده‌ای دارد.»

من اما یک جورهایی فکر می‌کنم که همه این کارها باید به هم ربط داشته باشند. کلیدساز که تا حالا با آن عینک ذره‌بینی و کلاه کپی و چانهٔ استخوانی و سفتش که به صورت او حالت آدمی مطمئن و بااراده می‌بخشید خاموش ایستاده بود به سلمانی می‌گوید:

«خیلی بی‌صبری عمو! کمی شکیبا باش.» و دستش را به طرف من که چندقدمی او روی ایوان ایستاده‌ام تکان می‌دهد.

من از کلیدساز خوشم می‌آید. آدمی خاموش و کاری است. مادرم می‌گوید همیشه همین‌طور بوده است. یکی از بساطی‌های دم خیابان که معمولاً صابون عطری می‌فروشد به علی‌محمد سقا می‌گوید:

«پس چرا دست به کار نمی‌شوند؟»

علی‌محمد سقا می‌گوید: «دارند شور و مشورت می‌کنند.»

صابون‌فروش می‌گوید: «یادت باشد وقتی خواستی نایب بزرگ را غسل بدهی-»

علی‌محمد سقا توی حرفش می‌دود: «کی می‌خواهد او را غسل بدهد. من گفتم آب روی او می‌ریزم.»

صابون‌فروش می‌گوید:‌ «باشد. وقتی خواستی آب روی او بریزی یک صابون عطری فرد اعلا به تو می‌دهم که ماتحت نایب بزرگ را با آن تمیز کنی.»

علی‌محمد سقا می‌گوید: «باشد. به شرط آنکه خودت هم به من کمک کنی!»

صابون‌فروش می‌گوید: «مرد محترمی بود. باید ماتحتش مثل تمام سلاطین و مقدسین بوی عطر بدهد.»

انگار دارد با خودش حرف می‌زند. علی‌محمد سقا اصلاً به او توجه نمی‌کند. عطرفروش دم خیابان که با صابون‌فروش سر جلب مشتری رقابت دارد به او می‌گوید: «تو چرا اینجوری؟ حرفت را تمام و کمال بزن!»

صابون‌فروش می‌گوید: «علی‌محمد سقا منظور آدم را می‌فهمد. مثل من و تو که بیسوات نیست.»

خنده‌ام می‌گیرد.

خواهرم می‌گوید: «از چه می‌خندی. چون گفت سوات و نگفت سواد؟»

جوابش را نمی‌دهم. هنوز کمی به ظهر مانده است. هوا روشن و آفتابی است. من فکر می‌کنم کار نایب بزرگ دیگر برای همیشه تمام است. دلیلی برای این حرفم ندارم. ولی به نظرم می‌آید باید کارش تمام شده باشد. ساززن، سازش را سر دست می‌گیرد و آرشه را با مهارت روی سیم‌های آن می‌کشد. فکر می‌کنم محض تمرین این کار را کرد. اما چنان نوایی از آن برخاست که هوش از سر همه برد. ساززن خودش فهمید.

خواهرم می‌گوید: «فکر می‌کنم ساززن می‌خواهد یکی از بهترین آهنگ‌هایی را که ساخته است امروز بزند.»

من هنوز مست حرکات او هستم. ساز را گذاشته بود سر شانه. یک زانویش را خم کرده بود بعد آرنجش را گذاشته بود روی آن. سرش را یک‌وری کرده بود و گذاشته بود روی ساز. آن دست راستش که آرشه را گرفته بود مثلثی با زاویهٔ تند توی هوا می‌ساخت. از آن بالا واقعاً محشر بود. و در یک حرکت سریع آرشه را کشید. و بعد پایش را راست کرد و تند سر جایش ایستاد.

کلیدساز را گم کرده‌ام. توی آن همه جمعیت مگر می‌شود کسی را به این زودی پیدا کرد.

خواهرم می‌گوید:‌ «آنجاست! بغل پله‌های سنگی. دارد با پدر حرف می‌زند.»

کلیدساز کلاه کپی‌اش را در دست گرفته است و خاموش و متفکر دارد به حرف‌های پدر گوش می‌کند. چانه‌اش هنوز سفت است. موهای فلفل نمکی‌اش زیر تیغ آفتاب برق می‌زند. کلاه کپی، موهای بلند کلیدساز را صاف و نرم و خوابیده می‌کند. اگر پدر کلاه کپی سرش بگذارد موهای او هم عین موهای کلیدساز صاف و نرم می‌شود. اما پدر عادت به پوشیدن کلاه ندارد. صابون‌فروش هنوز دارد با عطرفروش لب خیابان جر و بحث می‌کند. علی‌محمد سقا حوصله‌اش از دست آنها سر آمده است.

«تمام کنید. تمام کنید دیگر! من فهمیدم منظور صابون‌فروش چیست. سر یک کلمه که این‌قدر جر و بحث نمی‌کنند.»

صابون‌فروش می‌گوید: «دارد کونش را جر می‌دهد که چرا نگفتی در روز قیامت. خوب روز قیامت. راحت شدی؟»

علی‌محمد سقا می‌گوید: «گفتم تمام کنید. مگر نمی‌بینید شور و مشورت دارد تمام می‌شود.»

پدر از گوشه‌ای که در حیاط ایستاده بانگ می‌کند: «علی‌محمد سقا! علی‌محمد کجایی! بگو ببینم هنوز حاضری مرده را کول کنی؟»

علی‌محمد سقا انگار منتظر این حرف بود داد می‌زند: «بعله. بعله.» دوبار، کشیده و بلند، می‌گوید که همه بشنوند. بعد با یک جست دوباره روی ایوان می‌پرد. علی‌محمد سقا قشنگ و فرز روی ایوان می‌پرد. اصلاً معلوم نیست قُر است. من که باورم نمی‌شود قُر باشد. وقتی پایش چفت زمین می‌شود برمی‌گردد و رو به صابون‌فروش می‌گوید

«صابونت را آماده کن!»

پدر از پایین می‌گوید: «با تمام خرت و پرتهاش. تو تنها نمی‌توانی.»

علی‌محمد سقا می‌گوید: «من به این بساطی‌ها و عتیقه‌فروش‌های دم خیابان اطمینان ندارم. ممکن است چیزی را کش بروند بعد همین باعث شود که نایب بزرگ برگردد. خودتان یکی را انتخاب کنید که دست‌پاک باشد.»

پدر توی جمعیت چشم می‌گرداند.

من از روی ایوان بانگ می‌کنم: «خرت و پرت‌ها زیاد سنگین نیستند. من می‌توانم.»

پدر نفس راحتی می‌کشد: «پس عجله کن!»

دنبال علی‌محمد سقا راه می‌افتم. اتاق عجیب بوی بدی می‌دهد. نایب بزرگ دمر روی سجاده افتاده است. اما این بار بین پیشانی‌اش و مُهر فاصله‌ای نیست. حالت آدمی را دارد که در خوابی سنگین فرو رفته است. دنده‌های استخوانی‌اش از زیر پیراهن سفیدش بیرون زده است. برجستگی‌های استخوانی مهره‌های پشتش زیر پیراهن رشته مارمانند درازی ساخته است که تا نزدیکی‌های گردنش می‌رود. با نگاه به اطراف احساس می‌کنم تصویر آشنای این پرده‌های روی دیوار، این عکس‌های کهنه و زردشده که گُه مگس روی آنها نقطه‌ای سیاه گذاشته است و این پرده‌های خاک‌گرفتهٔ ابریشمی از صورت‌های بی‌نقاب و بانقاب انگار در جایی تاریک در لایه‌هایی از ذهن من خفته بود. اول از نقاشی‌ها و قالیچه‌های اجدادی روی دیوار شروع می‌کنم. بی آن که نگاهشان کنم یکی‌یکی آنها را پایین می‌آورم و توی گونی می‌چپانم. بعد سراغ مُهرها می‌روم. چقدر مُهر دارد. کوچک و بزرگ و به شکل‌های متفاوت. بعد می‌روم سراغ تسبیح‌ها و گردنبندها و بازوبندهای نخی و زنجیری که تعویذهایی به آنها آویزان است. دست آخر می‌روم سراغ کتاب‌های دعا که جلد جلد روی هم گذاشته شده است.

علی‌محمد سقا می‌گوید: «من منتظر تو هستم زودتر قال کار را بکن!»

می‌گویم: ‌«خیلی خرت و پرت دارد می‌ترسم زورم به آن نرسد. اگر زیادی سنگین شد تو کمکم می‌کنی؟»

علی‌محمد سقا با یک دست می‌کوبد روی گره بازوی دیگرش و می‌گوید: «بی‌خیال. یک بازو برای این مرده کافی است.»

دارم از هوای بد اتاق خفه می‌شوم. ناگاه وزوز آزار دهنده‌ای تنم را می‌لرزاند. فکر می‌کنم نایب بزرگ زنده شده است. وحشتم می‌گیرد. علی محمد سقا که پُر دل و جرأت‌تر از من است سرش را بلند می‌کند و می‌گوید:

«بالا را نگاه کن!»

سقف از سوسک‌های مناطق نمور سیاه شده است. سوار بر هم از سر و کول هم بالا می‌روند و سوت می‌کشند.

می‌گویم: «حق با سلمانی بود. اما بیچاره فرصت فکر کردن پیدا نکرد.»

علی‌محمد سقا می‌گوید: ‌«بجنب!»

آخرین رشتهٔ بلند تسبیحی را که مُهره‌های درشتی دارد برمی‌دارم و در گونی می‌چپانم و بعد سرِگونی را می‌گیرم و روی زمین می‌کشم. علی‌محمد سقا خم می‌شود. یک فوت محکم به آن شعله‌های ایستاده پیه سوزها می‌کند. در یک نفس هر دو با هم خاموش می‌شوند. بعد با مهارت گونی بزرگی را از زمین بلند می‌کند. با اشاره به من می‌گوید نایب بزرگ را در آن گذاشته است. سر گونی را گره محکمی زده است. دلم می‌خواست وقتی علی‌محمد سقا داشت جسد نایب بزرگ را توی گونی می‌چپاند آن را می‌دیدم. از اتاق بیرون می‌زنیم. علی‌محمد سقا خیلی مواظب من است. توی راه با یک دست دیگرش که آزاد است لبهٔ گونی را از دستم می‌گیرد. روی ایوان که می‌رسیم جمعیت از دیدن ما ساکت می‌شود. علی محمد سقا این بار از پله‌های سنگی پایین می‌رود. کلیدساز کلاه کپی‌اش را به سرش گذاشته است.

عزیزآقای پنبه‌زن می‌گوید:‌ «باید همان اول صبح کلک کار را می‌کندیم.»

جمعیت به صورت دسته‌های عزاداری از در بزرگ حیاط بیرون می‌روند. ساززن و نقاش و اقدس خانم نمی‌آیند.

خواهرم می‌گوید: «مفت چنگ ما. هرچقدر جمعیت کمتر باشد بهتر می‌بینیم.»

می‌گویم: «کاش می‌آمدند.»

خواهرم می‌گوید: «می‌دانی نایب بزرگ را کجا می‌خواهند خاک کنند؟»

«آره. در قبرستان عمومی. خیلی دور از شهر است. دوساعتی تا آنجا راه است.»

«علی‌محمد سقا به تو گفت؟»

«نه. خودم حدس می‌زنم.»

«حدس تو مفت هم نمی‌ارزد.»

حوصلهٔ یکی به دو کردن با او را ندارم. ای کاش گونی آنقدر سنگین نبود تا خودم آن را سر کول می‌بردم. دلم می‌خواست خواهرم می‌دید که کار مهمی دارم می‌کنم. پدر و کلیدساز پیشاپیش دسته راه می‌روند. من و علی‌محمد سقا در قلب جمعیت هستیم. نایب بزرگ آن قدر بارها مُرده، بعد زنده شده بود که کسی به چگونگی تشریفات حمل او دیگر فکر نمی‌کند. چندان از خانه دور نشده‌ایم که صدای ساز ساززن بلند می‌شود. بعد جرینگ‌جرینگ زنگوله‌های کوچکی که اقدس خانم هنگام رقصیدن به دست و پایش می‌کرد. دلم هوای دیدن آنها را دارد. نوای ساز با زیر و بم‌هایش گویی حرکت جنینی را در بطن مادر و یا حرکت ریشه‌ای را در خاک و یا پرواز آرام کبوتری را که لحظه به لحظه اوج می‌گیرد دنبال می‌کند. احساس سبکی می‌کنم.

شهر را آهسته‌آهسته با مناره‌ها و گلدسته‌های بلندش، با طاق‌های ضربی و خیابان‌های تنگ و پیچ‌درپیچش پشت سر می‌گذاریم. توی راه هرکس یادگاری از نایب بزرگ دارد به ریسمانی گره زده است و آن را مثل حلقهٔ گل گردن افراد دسته می‌اندازد. گردنبندهای درشت. تسبیح‌های گِلی. تعویذها. همه دست به دست آنها را می‌گردانند بعد در یک کیسه می‌کنند و کیسه را به گردن علی محمد سقا می‌بندند. علی‌محمد سقا مثل پهلوانان قدیمی راه می‌رود، محکم و با صلابت. قدمگاه‌های بیرون شهر و زیارتگاه‌ها یکی یکی از ما دور می‌شوند. به قبرستان عمومی که می‌رسیم دسته پا سست می‌کند. اما گام‌های مطمئن پدر و کلیدساز تردید دسته را از بین می‌برند.

خواهرم می‌گوید:‌ «دیدی گفتم!»

می‌گویم: «من که گفتم حدس می‌زنم. چرا دیگر پیله می‌کنی!»

ای کاش ساز زن و نقاش و اقدس خانم هم بودند. دلم برای دیدن آنها تنگ شده است.

می‌گویم: «حیف این سفر طولانی نیست که آدم‌هایی به آن ماهی همراهمان نباشند.»

خواهرم باز می‌گوید: «مفت چنگمان. هرچقدر تعداد دسته کمتر باشد بهتر می‌بینیم.»

دیگر شهر پیدا نیست. نه گلدسته‌های کاشی. نه حوض‌هایی بوگرفته با پاشویه‌های خزه‌بسته. نه مناره‌ها. نه قدمگاه‌های گِلی. نه کاروانسراها. نه کاخ‌ها نه ابنیه‌های قدیمی و نه قبرستان عمومی. انگار وارد سرزمینی دیگر شده‌ایم. راه از شیب گردنه‌هایی می‌گذرد که پوشیده از درختانی است کوتاه با برگ‌های کلفت و سبز و تیره.

سلمانی می‌گوید:‌ «نفس من را گرفتند. نکند این روح نایب بزرگ است که ما را می‌برد.»

شاگردش که هنوز دنبال اوست می‌گوید: «نه استاد! نایب بزرگ مُرد. مگر نمی‌بینیش!» و با دست اشاره می‌کند به گونی‌یی که زیر بغل علی‌محمد سقا، با تندتند راه رفتن او، تکان تکان می‌خورد.

سلمانی می‌گوید: «نگفتم خودش. گفتم روح نایب بزرگ.»

شاگرد سلمانی می‌گوید: «روح دیگر چیست استاد!»

به شاگرد سلمانی می‌گویم: «باز چشم اقدس خانم را دور دیده،‌ فلسفه می‌بافد.»

شاگرد سلمانی زیر خنده می‌زند. سلمانی هم.

خواهرم می‌گوید: «تو چرا حرف‌های او را جدی می‌گیری. آدم شوخی است. خوش دارد سر به سر مردم بگذارد.»

علی‌محمد سقا بانگ می‌زند: «کلیدساز! اگر خیلی به مقصد مانده اجازه بده دسته برای رفع خستگی آوازی بخواند.»

کلیدساز کلاه کپی‌اش را از سر برمی‌دارد و رو به دسته با صدایی محکم می‌گوید:‌ رسیدیم! همه همین‌جا بنشینند.»

موهایش صاف و خوابیده است. دستی روی آنها می‌کشد و چانهٔ سفتش را به یک‌سو می‌گرداند. همهٔ چشم‌ها به آن‌سو می‌چرخد.

جلو ما درّه‌ای است. در کمرگاه آن درختانی است که با تنه‌های قطور و کوتاه و برگ‌های تیره، خیلی تیره، منظره‌ای وهم آور به درّه داده‌اند. اطرافشان گیاهانی بلند است که نوک همهٔ آنها زرد و تیغ‌دار است.

کلیدساز می‌گوید: «ته این دره یک دالان زیرزمینی است. در تمام کتاب‌های نایب بزرگ و در حرف‌های او همیشه از مکانی صحبت می‌شدکه شباهت‌های زیادی با این دالان دارد. مقر دائمی نایب بزرگ اینجاست. اما بوی آنجا بسیار کشنده است. یک بار گروهی از باستان‌شناسان و حفارانی که به جستجوی کشف چیزهای قدیمی همه جا را می‌گشتند تا نیمه‌های آن پایین رفته‌اند. فکر می‌کنم همان دو نفری که به اتاق نایب بزرگ رفتند و خرت و پرتهایش را جمع کردند بتوانند هوای این دالان را هم تحمل کنند. پشتم از ترس می‌لرزد. علی‌محمد سقا نگاه دل‌گرم‌کننده‌ای به من می‌کند.

خواهرم می‌گوید: «اگر می‌ترسی نرو!‌»

می‌گویم:‌ «نه. می‌روم.» و تکیه می‌دهم به پای علی‌محمد سقا. علی‌محمد سقا واقعاً سر نترسی دارد.

می‌گوید: «نترس پسرم. من در قنات‌هایی از این عمیق‌تر هم رفته‌ام و زنده بیرون آمدم. فقط دستت را به من بده و بیا!»

یکی از گونی‌ها را که سبکتر است گِل شانه‌ام می‌آویزم. با علی‌محمد سقا از درّهٔ مخوف پایین می‌رویم. تخته‌سنگ‌ها تمام خیس و لزج‌اند.

علی‌محمد سقا می‌گوید:‌ «مواظب باش به پاشنهٔ پاهات زیاد فشار نیاوری. روی پنجه راه برو. فقط روی پنجه.»

هنوز فاصله‌ای را طی نکرده‌ایم که از بالا صابون‌فروش صدامان می‌زند:

«صبر کنید! صبر کنید!»

علی‌محمد سقا می‌گوید: «باز چه خبر شده؟»

«صابون عطری! صابون عطری را فراموش کردی!»

علی‌محمد سقا می‌گوید: «ترکمون بگیری با این تکرار کردنت. دیگر دیر شده باید قبل از اینکه پایین می‌رفتیم یادت می‌آمد. خیلی دلت برای بوی کون نایب بزرگ سوخته زودتر خودت را برسان.»

صابون‌فروش می‌گوید:‌ «آخر…»

علی‌محمد می‌گوید: «جان بکن دیگر!» و بعد از نگاهی به او که ترسان و لرزان سرجایش ایستاده است به من اشاره می‌کند که خودمان را معطل او نکنیم.

دوباره تخته‌سنگ به تخته‌سنگ و با احتیاط به سمت پایین راه می‌افتیم. در هرگام که پایین‌تر می‌رویم هوا سنگین‌تر و غلیظ‌تر می‌شود. گاه قارچ‌هایی به بزرگی درخت راهمان را سد می‌کند.

علی‌محمد سقا از پشت و بالای سرم می‌گوید: «سمی‌اند، مواظب باش.» و صورتش را درهم می‌کند: «چه بویی. حدس بزن آن پایین چه خبره.»

از گونی زیر بغل علی‌محمد، صدایی به گوشم می‌رسد. وحشتم می‌گیرد. به نظرم می‌رسد نایب بزرگ دارد چیزهایی زیر لب می‌گوید. نامفهوم است.

علی‌محمد سقا می‌گوید:‌ «نگران نباش. بوی چیزهایی آشنا به مشامش خورده است.»

می‌گویم: «علی‌محمد اشتباه می‌کنی. نایب بزرگ دارد حرف می‌زند.»

علی‌محمد می‌گوید: «گفتم الان وقت این حرف‌ها نیست. مگر نمی‌دانی طبق روایات تا مرده سرش به سنگ لحد نخورد نمی‌فهمد مرده است.»

می‌گویم: ‌«علی‌محمد تو که به روایات اعتقاد نداری؟»

«من ندارم. اما نایب بزرگ که دارد.»

از علی‌محمد سقا خوشم می‌آید. در سخت‌ترین لحظات هم خونسردیش را از دست نمی‌دهد. منطقش خیلی ساده است.

به جایی می‌رسیم که دیگر پایین رفتن از آن بسیار مشکل است. تخته‌سنگ‌ها چنان پوشیده از قارچ‌های بزرگ است که ما زورکی خودمان را از لای آنها رد می‌کنیم. دالان زیرزمینی حالا پایین پایمان است. ابری از دود و دمه از دهانهٔ آن درمی‌آید و زیر پایمان رد می‌شود و به اعماق پایین‌تر درّه، در دوردست می‌غلتد. وزوز آزاردهندهٔ حشراتی که نمی‌بینیمشان گوشمان را می‌آزرد و ته دلمان را خالی می‌کند.

علی‌محمد سقا می‌گوید: «همین‌جاست. پایین‌تر نمی‌توانیم برویم.» و گونی را آرام از زیر بغلش ول می‌کند. درست همان لحظه، به‌محض‌آنکه گونی جسد نایب بزرگ غلتان روی سنگ‌ها از بغلم می‌گذرد صدای ضعیفی از درون آن به گوشم می‌رسد: «تخم حروم!»

گونی را ول می‌کنم. علی‌محمد سقا هم گونی گلِ شانه‌اش را درمی‌آورد و پرتاب می‌کند. گونی حامل نایب بزرگ و دو تا گونی دیگر مسافتی طولانی را طی می‌کنند. منتظر می‌مانیم تا از ابرهای دود و دمه بگذرند و به کف درّه برسند.

می‌گویم: «خوب کارمان تمام شد. برگردیم.»

علی‌محمد سقا هنوز دارد کف آن گودی را نگاه می‌کند. پلک‌هایش را به هم فشرده و به چیزی در پایین خیره شده است. برمی‌گردم و به پایین نگاه می‌کنم. به محض آن که گونی جسد نایب بزرگ به سنگهای کف دره می‌خورد شکاف برمی دارد، می‌ترکد و از درون آن گرد و غباری بیرون می‌آید که دود و دمه های پایین را غلیظ‌تر می‌کند. سرم یک‌باره گیج می‌خورد. علی‌محمد سقا دستم را می‌گیرد.

«نگران نباش پسرم! دیگر تمام شد.»

راه سربالایی را در پیش می‌گیریم. هردو احساس سبکی می‌کنیم. تخته‌سنگ‌های لیز و بوهای عفن را پشت سر می‌گذاریم. با هر گام انگار با قرن‌ها فاصله از آن دور می‌شویم. به بالا که می‌رسیم ریه‌هامان را از هوایی تمیز پر می‌کنیم. همه رفته‌اند. فقط خواهرم آنجا ایستاده است.

می‌گوید: «عجله کنیم. همه برگشته‌اند شهر.»

می‌گویم: «چرا منتظرمان نماندند؟»

انگار رفتن آنها برای علی‌محمد سقا عادی است. اصلاً بهت‌زدگی من را ندارد.

خواهرم می‌گوید: «بعد از پایین رفتن شما. کلیدساز گفت برایشان مشکلی پیش نمی‌آید. بهتر است ما زودتر برگردیم شهر و به کارهایمان برسیم.»

از این کار کلیدساز خوشم نمی‌آید. دوست داشتم وقتی بالا می‌آیم او را ببینم که با کلاه کپی‌اش زیر آفتاب ایستاده و منتظر من است. دوست داشتم اولین کسی باشد که به روی من لبخند می‌زند.

سه تایی. من و علی‌محمد سقا و خواهرم، به سوی شهر راه می‌افتیم. علی‌محمد سقا شلنگ‌های بلند برمی‌دارد. گام به گام فاصله‌اش از ما بیشتر می‌شود. مسافتی راه نرفته دیگر او را نمی‌بینم. حالا من هستم و خواهرم و هوایی صاف و روشن که تمام اشیاء را به رنگ طبیعی‌شان نشان می‌دهد. انگار داریم از راه دیگری به شهر می‌رویم. نه قدم‌گاهی در اطراف راهمان دیده می‌شود و نه گلدسته‌ای از دور پیداست. نه از خانه‌هایی با طاق‌های ضربی نشانی است و نه از کوچه‌هایی‌که دیوارهایش شکم داده باشد. به حوالی خانه‌مان که می‌رسیم صدای ساز ساززن را می‌شنوم. انگار از جایی دور می‌آید. هنوز همان جذبه را برایم دارد. حرکت جنینی در بطن مادر. می‌دوم. خواهرم هم همراهم پا برمی‌دارد. به حیاط خانه که می‌رسم مردم را می‌بینم که نشسته‌اند بر زمین و به پرده‌ای در برابرشان خیره شده‌اند. تصویر اقدس خانم است. نقاش در این فاصله او را کشیده بود.

پرده بزرگ است. خیلی بزرگ. اقدس خانم روی یک پنجه پا ایستاده است و از کمر به سمت عقب خم شده است. دامنش دورش چرخیده است. چین‌ها با حرکتی مواج باز شده است. اما آنجای اقدس خانم پیدا نیست. سایه‌ای مبهم. آن پایش که بلند شده است، راست و کشیده، افق دور را نشان می‌دهد. دو دستش انگار قوسی را در هوا رسم کرده‌اند در امتداد سینه‌اش تا آخرین حد قدرت کشیده شده‌اند. موها شلال و آویزان به یک طرف. تا روی خاک و چنان گره خورده با خاک که انگار ریشه تا اعماق زمین دوانیده‌اند. بلوزش همان رنگ نارنجی را دارد. دامنش قرمز.

جلو می‌روم و چهار زانو روبروی پرده می‌نشینم. می‌نشینم و نگاه می‌کنم. بعد یک‌باره، بی‌تاب از حسی که به من دست داده است از جا برمی‌خیزم و به سمت زمین‌های بیرون از شهر می‌دوم. حالا فاصله‌های گام‌هایم حتی از فاصلهٔ گام‌های علی‌محمد سقا هم بلندتر است. به کشتزاری می‌رسم. خودم را میان بافه‌های سبز شبدرها می‌اندازم. با دست آنها را پس می‌زنم تا خاک،‌ زمین خوب،‌ زمین مادر را ببینم. آنجا پای ریشه‌های شبدر گرمای حیات بخشی است. سر میان ساقه‌ها فرو می‌برم و خاک را می‌بوسم.

 

 

اول ماه می ۱۹۸۴

اوترخت

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram