اَشا
باززاد سوگنامه
اَشم وُهو
راه یکی است و آن راستیست،
راستی خوشبختیست،
و خوشبختی از آن کسی است
که راستی را تنها برای راستی بخواهد.1
فردریش نیچه به فلسفهی راستی به سانِ فروزهای بنیادین برای پیمانهی سنجش ارزش پرداخته است. او راستی را، با تمام شایشهای نهانی ناگوارش، برای روبهجلو درنوردیدن زندگی بایسته میانگارد. «کوههای راستی را هرگز بیهوده نخواهی نورد: یا امروز اوج خواهیگرفت، یا توان خود را خواهی ورزید برای فردا بالاترخاستن.» وگرچه نیچه راستی را هستهی مرکزی ارزش میداند، او ما را برای خوب زیستن به پندار نیازمند انگارد.
یک جان تا چه پیمانه راستی تاب آورد، تا چه پای آن را پروا کند؟ هرآینه بر من راستی بس بیشتر سنجهی راستینِ ارزش گشتهست. نمیخواهم نبودِ خردِ فرجادِ بیشترِ آدمیان باورم بُوَد، گرچه هویداست. آنها باورش را پَست درنمینگرند و بنابرآن زیاند، بدون آنکه حکایتی از فرنود سپردهی واپسین به خویشتن دهند و باژ و ساو، بدون رنجهای بر خود گرفتن پسای چونان برهان. نه، زیستن ناامید بازنگردانیدم، از روزی که آزادیخواه بزرگ بر من آمد که اندیشهی زیستن آزمودنی برای جویای دانشست. اندیشمندِ اکنون اوست که در هستناش انگیزهی راستی و آن خطاهای پاسِ زیستن بر هم خورند — ستیزیدنِ نخست — پس از آنکه انگیزهی راستی گواهی دهد قدرت پاسِ زیستن را نیز. در برابر این ستیز چشمگیر، همه چیزِ دیگر را آسان انگار: اینجا پرسشِ انجامینِ زیستن را گزاردم؛ و ما، رویاروی آزمایش — نخستین کوشش برای پاسخ. تا کجا راستی دررسیدن تابآورد؟ پرسش اینست؛ اینست آزمایش.
شوپنهاور جهان ما را جایی سراسر دون و شوم میپنداشت و همهی هستی را کژی؛ اندیشهای که زیر آن زایش سوگنامهی نیچه نگاشته شد. برآنی که شوپنهاور میانگاشت بسا انگیزه برای افراختن همهچیز به نفی جهان و هستی هست؛ اما، نیچه به راهی که از آن یونانیان باستان راستی را بهکار بستند اندیشید — افراشتن فرهنگ از میانهی هنر — که شکوفایی فرهنگ آتنیها کارکرد درستشان در فرم هنر سوگنامهای بود، و گماشتن پذیرش بر خویشتن، بسنده نمارگرفتن از نیروهای نابخردانهی تاریک جهان، رهایی خویشتن از هنایش آزگار روزگار، با گسترانیدن پردهی پندار، تا تو دَمنگاهی بر راستی داری اما راستی با ساختار پردهی پندار کامپذیر، چهبسا شیرین، شده است. تو راستی را برای نیروبخشی به خویشتن نیاز داری، اما، پس به پندار، که هنر نیز توانِش پدیدآوردناش را دارد، نیازمندی، تا از ویرانیِ آن نیرو پیش گیری. نیچه، برای منشدهی به ترازهای گوناگون متافیزیکی، آن را با پندارههای آپولونی و دیونیسی بیان کرد؛ آن هستینه که جهان آشوبیست رو به ویرانی، آن کوشش پوچ به دیونیسوس پیوندد، و نما و رویه و پندار و آنچه ما بر راستی دیونیسی برای خویشتنپاسداری میگسترانیم، به آپولو. نیچه میپنداشت که در سوگنامهی کلاسیک یونانی ترکیب و تعادلی بود داهیانه، میان پذیرفتن راستی دیونیسی و اما خوشآیندساختناش، زندهوار با وَهمِ آپولونی؛ و آن دستاوردی بود بیهمتا. چون سقراط آمد و مایهی زایشِ مرگ سوگنامه شد، زایش سوگنامهی نیچه بیشتر از بارهی مرگ سوگنامهست؛ ما همباز آن روی سقراطیم که ناخردورزیاش سربهسر ناهستینهگیست؛ با بینش یونانیان باستان، پس سرشت بنیادین گیتی نابسمان و نابخردانهست. با جهانبینی سقراطی اما همچندی میان خردورزی و هستینه و راستیست، و جلوهی این از نگاه نیچه آنست که رویی از پندار آپولونی که بر راستی پرده پوشاند خود راستینه آمد؛ وگر ازین نگر به جهان هستی بیاندیشیم، پس سوگنامه دگر نتوان کارآید چون راستینهای دیونیسی دگر نباشد برای نمارگرفتن یا خویشتنپاسداری از او. ولی نیچه خود باور داشت که دیونیسی نیرویی کرامند در گیتیست؛ او نگارهی پساسقراطی را نپذیرفت.
پایان زایش سوگنامه درباب شایش باززاد سوگنامهست؛ نیچه میپنداشت در روزگار مدرنیته نیز شاید بتوان از فرهنگ چنین فرم هنری و چنین نگرشی بهره گرفت، برای نیروبَرگرفتن از راستی. او باور داشت که چون جهانبینی سقراطی به جهانبینی مسیحی انجامید، آنکه امروز دگر چنگی بر جنگی نمیزند و درمیانهی از هم پاشیدگیست، اینک دیونیسی پیشکشیست.
جهان را با هنر زیستپذیر میداریم؛ اگر به راستی میدیدیماش، توان زیستناش را نداشتیم؛ این هستیِ ژاژ، گردیدنِ بیهوده بسوی نیستی، چو معنایی در آن نیست دلیلی بر آن نیست. وگر این راستیست، پس فردیت خود یک وهم است. ما چه هستیم؟ زور روی گردش سهمگین گردآبی که بیهیچ نخشهای به شکستن برخاستهست. این پنگاشتنی نیروزاست ولی بیشی از آن ویرانگر روانست؛ من وقوع تلاقی اتفاقی تندر و آذرخشام، در یک آن! هماد — بیهیچ هدفی. از این روی گر بنگریم، این فردیتهای واهیِ به هست آمده که ماییم، پس بهتر آن بود که زودتر درگذریم، و بهترین آن بود که هرگز زاده نمیشدیم. اگر به روشنی ازین فردیت پندارین خود برگیری، ناگزیری زیستنات را سهو بنگری. پس پنداری ساختن برای پاسداری از خویشتن، پلههایی آپولونی برای رهایی، یاری برای معنابخشیدن به فردیتمان؛ هنر، موسیقی، آن پدیدآورندهی پندار.
اینک بیآموز چیگون زیبا و گیرا ساختن، خواسته و جسته — از آنی که نیست. دوری گرفتن از آنها تا آنجا که دادوستد دژ پرآواز کند که کس دیگر نبیند؛ دیدن آنها — شنودن آنها — بریده و چارچوبهشده؛ یا آنها را در گوشهای نهادن که پنهان کنند تکههای یکدگر را، و تنها گوشهی چشمی ارزانیمان دارند؛ یا نگریستن آنها از پشت گلجام یا در روشنایی آفتاب؛ یا پوشانیدن آنها با پوستی که سراسر شفاف نباشد. چون با آنها این قدرت نامحسوس پایان پذیرد هنگامی که موسیقی پایان بَرد و زندگی آغاز شود، ولی ما میخواهیم شاعران زندگی خویش باشیم. به خشنودی خویش از خویشتن رسیدن، به منش خویش رَوش ده. منش تو با چونیِ زیباییشناختی ویژهاش خود مانیفستی تواند باشد برای درانداختن رهنامهای هنری، با گنج و زیبایی و فرهی، که دمادمِ خشکگِلیهایش بازساخته شده از میانهی برپایی یک سرشت تازه، یک فرم هنری دیگرگون — وآنَک دل خویش بر آن خرسند کن، به دانش سرت را یکی پند کن.
ارزش هنر و هنروری هماره در برابر ارزش راستی ایستادهست — پندار ما را به نیازِ به هنر کز اشا رهاییمان بوَد.
پانوشت
- این یکی از سه نیایش بنیادینیست که زرتشتیان در هر زمان و مکانی، چه دربرابر زیبایی طبیعت، راستی و پاکی آتش، گفتار یا کرداری نیک، و چه در آیینهای گوناگون زندگی به اجرا گزارند. چهارهزار سال پیش، اشو زرتشت در سرودههایش «گاتها» راستی را با واژهی اشا ۱۶۲ بار به کار میبندد و آن را کلید سامان جهان هستی میانگارد. (خزاعی، ۲۰۰۷)
2اشا را برای فلوت، با رویکرد بازشناختشده در همین ستون، موسیقی مقامی پساپارسی، در ژوئن ۲۰۲۰ در نیویورک نوشتهام. نشر ماهور نسخهی کامل این قطعه را در آلبوم ایرانیّتِ مهرداد غلامی بهزودی منتشر خواهد کرد.
منابع
- Nietzsche, F. (2000). The Birth of Tragedy. Oxford University Press.
- Nietzsche, F. (1996). Nietzsche: Human, all too human: A book for free spirits. Cambridge University Press.
- Nietzsche, F. (1974). The gay science: with a prelude in German rhymes and an appendix of songs (Vol. 985). Vintage.
- Nietzsche, F. (2004). Ecce Homo: How One Becomes what One is & The Antichrist (T. Wayne, Trans.).
- Ridley, A. (2007). Nietzsche on art and freedom. European Journal of Philosophy.