ابتذال، شوی کتاب
ابتذال، شوی کتاب، «حضور بیجای مضحکه در جدی»
وقتی از ادبیات حرف میزنیم، دقیقاً از چه حرف میزنیم؟ از گروهی دست به قلم که به کنار و گوشههای ذهن و روان و زیست اجتماعی و سیاسی و جغرافیایی مردمانش سرک میکشد تا تکههای گمشده را کنار هم بچیند و آینهای در برابر آینهی مردمانش بگذارد تا ترجمانی باشد بر رنج و شادیهای خودشان یا ترجمانی بر رنج و شادیها و عواطف و احساساتی که جهانی را در بر میگیرد اما در قلمروی آن زبان به نگارش درآمده؟ آیا وقتی از ادبیات حرف میزنیم از کسانی حرف میزنیم که شیفتهی زبان و دانشند و مشتاقانه و بیصبرانه میآموزند و میخوانند و مینویسند تا بتوانند دریچهای به روی ابهامات یا جهل خود و همگنانشان به جهان بیرون باز کنند؟ آیا وقتی از ادبیات حرف میزنیم کسانی را در نظر میآوریم که به کار سرگرم ساختن مردم مشغولند و ادبیات پناه یا پنهانگاهی است برای فرار و از درد و رنجی که زندگی واقعی بر سر رویاهای تباه شدهشان آورده و بنابراین غرقه شدن در چنین نوشتههایی مفری است برای آسایش، برای فرار از درد همچون مخدری که پزشکی تجویز میکند تا بدن بر درد فائق آید؟ به گمان من ادبیات به طور عام و داستان به شکلی ویژه، تمام این چند وضعیت و چه بسا وضعیتهای دیگر را نیز در بر میگیرد. ادبیات تمام اینها هست جز اینکه بازیچهای باشد بر فریب.
نیک پیداست که زمانهی ما زمانهای ست بس پیچیده در ایهام و ابهام. نیز ادبیات، مثل دیگر هنرها، در زیرلایههای خود، میل به دیده شدن را مستتر دارد. این میل پنهان در زیر لایههای زبانی یک چیز است و بهرهبرداری از ادبیات برای ارضای میلِ دیده شدن، هرچه هست اسمش ادبیات نیست ولی ادبیات را به شو و نمایشی تبدیل کردن امری است یکسره مبتذل.
یوسا میگوید: «هر کشوری، هر طبقه اجتماعی، هر نسلی، انواع خاص ابتذال را عرضه میکند و به سهم خود در رواج آن میکوشد و یکی از پایدارترین و عامترین اشکال تجلی آدمی است.[1] » شوهای کتاب، که اسم رونمایی کتاب بر تارک اعلامیههایش میدرخشد، چه بهرهای از دنیای ادبیات، این عیش مدام را، به قول فلوبر، نصیب ما میکند؟
رویداد رونمایی، نقد و معرفی کتابهای داستان تازه درآمده، سالهاست که پا گرفته است. تا پیش از پیدایش این رویداد فراگیر، در رونماییها، نقدها یا معرفیهایی که دیده بودم حداقلهایی برای معرفی کتاب وجود داشت. گرچه گاه ناراضی از سواد و دانش منتقدان یا برآوردن نشدن انتظاراتمان از کتاب، سرخورده از سالن اجتماعات بیرون میآمدیم اما هیچکدام از این برنامههای معرفی کتاب، چیزی نبود جز نگاهی به کتاب. گردآمدن جمعی در ستایش یا سرزنش کتابی و بیان این نکته که ادبیات مهم است اگر نه مثل هوا برای تنفس اما مثل جانی برای دمیدن بر کالبدی کمجان یا بیجان. کمکم در این گردهماییها اهداف دیگری هم مستتر شد. با افزایش تعداد نویسندگان و بروز عارضهی تنبلی بر جامعه(ویژگی جوامع باری به هر جهت محورِ پرگو و کم شنو و کمخوان) و نیز شتاب دسترسی به اخبار و اطلاعات، عرضه بر تقاضا پیشی گرفت و بعد گردهمایی برای کتاب تبدیل شد به دید و بازدید عید برای اثبات این حرف که «هر رفتی اومدی داره» و نویسندهها به رونمایی کتاب هم شتافتند تا بعد آنها به رونمایی کتابشان بشتابند و بعد رقابتی زیرپوستی برای فروش و عرضه کتاب پیش آمد. آنقدر که مثلاً کتابهایی با تیراژ دویست و پانصد نسخه هم همین که از چاپ اول میگذشت و به چاپهای بعدی میرسید نشانهای بر موفقیت کتاب بود گو اینکه تمام نسخههای کتاب را خود نویسنده برای هدیه به دوستان و اقوامی که چندباره همان کتاب را میخرند، خریده باشد. حتی برخی جلسات ادبی راه افتاد که در ازای گرفتن پول، جلسهی نقد ادبی برگزار میکنند. شاید تا رسیدن به دادزنی در پیادهروهای انقلاب در اعلام نقد داستان، برگزاری جلسه نقد که کتاب، پایان نامه، ترجمه داد میزنند فاصله چندانی نداشته باشیم. بازاری شلوغ و بنجل و رقابتی نفسگیر که مایلم به تبعیت از ویلیام تکری[2] در عنوان کتابش، اسمش را بگذارم «بازار کتابِ خود فروشی» در میان این هیاهو، ذره ذره ادبیات از درون تهی میشود؛ از چیزی که زمانی به آن درد نوشتن میگفتند. در چنین فضایی، ابتذال کمکم مثل زالو به تمام پکوپوز ما اهالی ادبیات میچسبد و اگر قصد فرار از آن داشته باشیم به انزوا یا غرور متهم میشویم و محکومیم به نخوانده شدن که البته نخوانده ماندن و دیده نشدن بهتر است از با زالویی بزرگ بر چهره راه رفتن و خود را به ندیدن زدن. ادبیاتی که زمانی خالق بزرگترین داستانهای تاریخ معاصر داستاننویسی ایران بود، تبدیل شود به زبانی برای خودنمایی طبقهای که اصولاً هیچ تصوری از اطراف خود ندارد چون از پنتهاوس خود آن طرفتر نرفته است.
به رونمایی کتابی دعوت شدهام. از خانم کتابفروش، جایگاه برنامه را سؤال میکنم. پاسخ میشنوم که کتابها را تهیه کنم و بعد بروم روبهرو. میروم به سالن کتابفروشی. برای رد شدن از سر گردنه، باید کتابی را که هنوز اصلاً نمیدانی چیست خرید و بعد میبینم روبهروی مورد نظر، میزی است با شیرینی و چای و میز دیگری برای امضای نویسندهها و بعد از هر امضا، یک عکس. خبری از معرفی یا حرف بر سر ادبیات نیست چه برسد به صحبتی از جنس عیش مدام یا زجر بیصاحب. نویسندهها تندتند جا عوض میکنند و میروند جلوی پوستر بزرگی که به همین مناسبت به دیوار زدهاند، عکس اینستاگرامی میگیرند و مگر نه ماحصل این همه تلاش برای اینستاگرام است پس چرا خود را با حرف مشغول کنند از حرفها که نمیشود عکس گرفت و فرو کرد در چشم و چار مردم؟ اما فقط همین نیست. وقتی برای رونمایی کتابی به نوک تهران دعوت شوی باید شاهد مزون لباس آخرین مد هم باشی. آخرین مد بستن روسری به شکل عمامه است (پارادوکس جالبی که در جای خود، به لحاظ اجتماعی، بسیار قابل تأمل و بررسی است از این روی که ایدهپردازان مد درست از همان چیزی بهره برند که قرار است مانع آنها باشد). خیلی هم خوب! ولی چه حیف که کاش سالن مد لباس داشتیم تا بانوان خوشپوش ساکن بالاترین منطقههای تهران مجبور نباشند وقت خود را در جلسات ادبی هدر دهند و به جای احوالپرسی با هم از وضعیت فروش کتابهای هم جویا شوند. بانوانی به شدت آراسته با چکمهها و یراقهای لباس و آقایانی سرشار از عطر و ادکلن در همان یک وجب جای سالن قدم بزنند و در جستوجوی نویسنده برای گرفتن عکس یادگاری برآیند. درست همینجاهاست که ناگهان یکی از آدمهای «بَیَل[3]» از کنار گوشَت رد میشود و ناسزایی زیر لب نثارت میکند. سایهی «بوف کور» از پشت سرت، خودش را کوچک میکند و میگذرد. «باران[4]» قوز میکند و «عمهناجی[5]» همان نویسنده چشم غرهکنان به تو پشت میکند و جسد دختر جوان «کلنل[6]» روی دستش باد میکند که هنوز جایی برای انتشار در اینجا ندارد. از خودت میپرسی کجاست اینجا؟ «پسرک آن سوی رود[7]» کجاست؟ رویدادی که زمانی قرار بود بهانهای باشد برای خواندن، دیدن، یا چشیدن طعم آنچه فلوبر گفته، ابزاری شده برای تولید ابتذال. باز یوساست که: «از حضور بیجای مضحکه در جدی، غرابت در تراژدی، یاوه در منطقی، غش در ناب و زشت در زیبا سخن میگویم که حاصل خامکاری، جهل، تنبلی، و تن به عادت دادن است.» از مضحکه ادبیات حرف میزنم و نه از خود ادبیات که تنها چیزی که از این جمعها رخت بربسته ادبیات است و بس. و نقد ادبی، غایب بزرگ است. نقدی که بر پایههای خلاق خود بایستد و دیگران را میخکوب نگاه و نظر خود کند.
[1] عیش مدام؛ مادام بواری و فلوبر. ماریو بارگاس یوسا. ترجمه عبدالله کوثری.
[2] بازار خودفروشی عنوان رمان ویلیام تکری است که با ترجمه منوچهر بدیعی و همت نشر نیلوفر منتشر شده است. در توضیح کتاب چنین میخوانیم: بازار خودفروشی میدان جنگ نیک و بد نیست بلکه تلاش مدام افراد بیروح مادی است برای آنکه در دنیای بیروح مادی به جایی برسند.
[3] عزاداران بیل. غلامحسین ساعدی
[4] نام شخصیتی در داستان مدار صفر درجه احمد محمود
[5] نام شخصیتی در درخت انجیر معابد، احمد محمود
[6] شخصیتی داستانی در زوال کلنل نوشته محمود دولت آبادی
[7] داستانی از شهریار مندنیپور
3 دیدگاه
تشکر با اینها موافقم.
به نظرم بیشتر نسبت به این بیماری مسری ادبیات باید نوشت و در ضمن ترجمه نوشته ویسا به نظرم اشتباه است و غش در ناب و … معنی نمی دهند. تشکر
حرف حق و دیگر هیچ…
این نوشته مرا یاد مثلی می اندازد: در باطلاق قورباغه بزرگ می شود و در دریا نهنگ!
در باطلاق ابتذال فرهنگی٬ اجتماعی٬ هنری و … که آیتوله ها برای ایرانیان درست کرده اند٬ انتظاری جز این نیز نمی توان داشت که ادبیات نیز زیر فشار و اجبار آیتوله های مستبد و خرافه پخش کن به ابتذال کشیده شود. مگر در سینما و تئاتر غیر از همین روند است؟! بودجه و تعداد کارکنان صدا و سیمای ایران ده ها برابر بیشتر از ایران اینترنشنال می باشد! اما تماشا کنندگان ایران اینترنشنال دها برابر بیشتر از تماشاگران همه رسانه های آیتوله ها می باشد! که خود گواهی است بر افول فرهنگ٬ ارزش ها٬ هنرها٬ نمایش ها٬ تعزیه گردانی های علمای اعلام!
از شتر پرسیدند چرا شاش تو از پس است!
گفت چه چیز من به کس است!
در زیر این حکومت فاشیستی استبدادی کدام رشته از هنر٬ صنعت٬ علم٬ … ما سر و سامان دارد که این یک هم داشته باشد؟! این یک روند عمومی است! در کتاب کرگدن نوشته اوژن یونسکو٬ می گوید٬ اول یک کرگدن بود! بعد کم کم همه کرگدن می شوند! این روند یک شبه پیش نیامد! ۴۴ سال طول کشید تا کم کم بسیاری کسان نیز به دریوزگی آیتوله ها روی آوردند که ما فکرش را هم نمی کردیم!
شما خود گفتید ادبیات می تواند خیلی چیز ها باشد٬ اهداف متفاوتی داشته باشد٬ اما ادبیات ابتذال نیست!