لوگو مجله بارو

آی پرسفونه!

آی پرسفونه!

 

موبایلت را باز می‌کنی، می‌خواهی پیام‌ها را جواب بدهی که فیلمی در کانالی نظرت را جلب می‌کند، رقص، تن‌هایی غرق شادی و لب‌هایی خندان. متنی که زیرش نوشته شده را می‌خوانی. تصویر عوض می‌شود. هر چه می‌کنی تا دوباره آن تن‌ها را ببینی، نمی‌توانی. استخوان‌ها تکان می‌خورند. دو اسکلت رقصنده. حفره‌هایی به جای چشم، جمجمه‌هایی که روی هفت مهرۀ گردن بالا و پایین می‌روند و تکان می‌خورند. می‌خواهی دوباره آن ریش‌های انبوه زیبا را ببینی اما فقط سفیدی استخوان‌های فک را می‌بینی که می‌جنبد و آهنگ پس‌زمینه را زمزمه می‌کند. صدای کلیک‌کلیک دندان‌ها به آهنگ آمیخته. دیگر از آن بر و بازوها چیزی در فیلم نمانده است. استخوان‌های کتف است که روی قفسۀ سینه تکان می‌خورد، خشک و بی‌روح. دیگر از آن کمر عضلانی که قر می‌آید خبری نیست؛ فقط استخوان خاصره است که روی ران‌ها وول می‌خورد. در یک چشم به هم زدن، استخوان‌ها تکه‌تکه می‌شوند و پرواز می‌کنند، مسیرشان را دنبال می‌کنی، فیلم انگار قرار نیست تمام شود، نه ماه پرواز بی‌وقفه، از این سر تا آن سر، بالای هر سکوت و سیاهی. چشم از این مسیر برنمی‌داری، موهات سپید می‌شود، صدایت خش برمی‌دارد، چشمت از سو می‌رود تا این که استخوان‌ها در دل کوه فرود می‌آیند و تباهی جنینی تازه از دل نه ماه بی‌خبری بیرون می‌اندازد.

***

قطعات پازل چنان درهم و گم شده‌اند که باور می‌کنی هرگز کامل نخواهد شد حتی با تخیلی بی‌انتها. نمی‌توانی باور کنی که شجاعت و زیبایی زیر قطعات مرگ مانده و پوسیده. ذهنت را آرام می‌کنی و از اولین قطعه باز آغازش می‌کنی. سیاهی مطلق سیاه‌چاله. تحقیر. میل به «آزادی». تحقیر را برمی‌داری. لزج و بدبوست. می‌خواهی بگذاری‌ش تو خانۀ مربوط به خودش اما مدام در دستانت تغییر می‌کند، بزرگ می‌شود، کوچک می‌شود، لبه‌هایش گرد می‌شود، تیز می‌شود، رنگش با هیچ طیفی سازگار نیست. قطعۀ شجاعت را از زیر مرگ بیرون می‌کشی و کنارش می‌گذاری، تحقیر به آنی ذوب می‌شود و می‌ریزد، قطعۀ زیبایی را بیرون می‌کشی و کنارش می‌گذاری، تحقیر محو می‌شود، کنار فریاد ذوق «یاااه!» که از حنجرۀ زخمی بیرون می‌پرد می‌گذاری، تحقیر دود می‌شود، کنار «متهم از هیچ‌کدام از کرده‌هاش ابراز پشیمانی نکرده است» می‌گذاری، به بوقی ممتد بدل می‌شود، کنار امید می‌گذاری، بی‌رنگ می‌شود، صفحه را برمی‌گردانی، ترس می‌افتد پایین، یأس می‌دوَد کنارش اما هنوز تخیلت یاری نمی‌کند که قطعۀ گم‌شده را بیابی. همان قطعه که ترس و یأس را چنان نیرومند کرده است که دست در دست مرگ بگذارند و زیبایی و شجاعت را به زیر بکشند. از فکر خسته شده‌ای، خسته، خستگی؛ بله، خستگی را باید پیدا کنی. تصویر کامل می‌شود. تحقیر دوباره سر بلند می‌کند، به ترس و یأس می‌چسبد و از خستگی نیرو می‌گیرد. فریاد، جای کبودی بر ساق پاها به تنی شجاع و زیبا گره می‌خورَد که خود را به دستان پرمهر مرگ می‌سپارد. مرگ با چشم‌هایی خیس می‌بوسدش. خستگی تمام می‌شود.

***

آتش که بالا می‌گیرد و دود همه جا را پر می‌کند، آدم‌ها پیش از سوختن خفه می‌شوند.

لبی از میان شعله‌ها بیرون می‌زند: «نه، ما خفه نشدیم، ما نسوختیم، ما شکنجه شدیم، زخمی و عفونی رها شدیم و آتش برهانی بود بر انکار وجودمان. ما اینجا میان دیوارهای سفید، زنده بودیم و فراموش شدیم، مردیم و فراموش شدیم، امیدوار بودیم و فراموش شدیم، ناامید شدیم و فراموش شدیم، جنگیدیم و فراموش شدیم، تسلیم شدیم و فراموش شدیم، از سرما لرزیدیم و فراموش شدیم، در آتش سوختیم و فراموش شدیم، ایمان آوردیم و فراموش شدیم، کافر شدیم و فراموش شدیم، خوردیم و فراموش شدیم، گرسنه ماندیم و فراموش شدیم، لب فرو بستیم و فراموش شدیم، فریاد زدیم و فراموش شدیم، خوابیدیم و فراموش شدیم، بیدار شدیم و فراموش شدیم.»

آتش فرونشست و باد فرونشست و خاکستر داغ تا زمان فروریختن دیوارها ملتهب و گدازان باقی‌ست.

***

می‌گویند جمجمه سخت‌ترین استخوان بدن است، محافظ مغز، محافظ حیات، محافظ خرد.

جمجمه‌ات ترک خورد، خون زیرش جاری شد؛ موذیانه. ایستادی و فروافتادی. دیوارِ تحمل ترک خورد، موج جاری شد، ایستادیم و فرو نیفتادیم.

***

«پرسفونه بسیار زیبا بود و مادرش او را از انظار پنهان نگه می‌داشت. روزی که پرسفونه کنار گل نرگس تنها مانده بود هادس با گردونۀ خود از دل زمین بالا آمد و پرسفونه را که فریاد می‌کشید با خود برد. هادس او را به جرم خوردن چند دانۀ انار زندانی خود کرد. گویی پرسفونه ناامید شد و مقام ملکۀ مردگان را برای خود پذیرفت.»

آی! پرسفونه! بیرون بیا از هادس و تماشا کن که چطور ملکه‌ای شدی که مردگان را به رستاخیز تن‌ها کشاندی! بیرون بیا و عظمت خود را تماشا کن! زمین را بشکاف و بیا و نور خود را ببین که چطور شب‌های تاریک را به فریادهایی روشن، چراغان کرده‌ای! بیرون بیا و کنار ما که از گورها برخاسته‌ایم بایست و به آنها که ما را هنوز در گور می‌خواهند لبخندی بزن. بیا! زودتر و تا همیشه بیا!

 

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram