لوگو مجله بارو

حسن تهرانی

و از این حرف‌ها

آقای وفادار

آقای وفادار   آقای «وفادار» عاشق بودند ــ آقای «وفادار» عاشق دوشیزه «جفاپیشه» بودند ــ ایشان از دست دوشیزهٔ نام‌برده، دل پرخونی داشتند ــ روزهای پنجشنبه در یک نشریهٔ پرتیراژ، دوبیتی می‌نوشتند (بقیهٔ روزهای هفته ــ به‌جز ایام تعطیل ــ غصه می‌خوردند). هر چه آقای وفادار وفا داشتند، دوشیزه «جفاپیشه» جفا می‌کردند. دوشیزگان زیادی با اشعار آقای «وفادار» گریه کردند و اشعار ایشان زیور هشت‌هزاروهشتصدوهشت انشاء دبیرستانی ــ با مضمون «زندگی» و «عشق یا ثروت» ــ شد. آقای «وفادار» هر

ادامهٔ مطلب»

من و تیمسار و مام میهن

من و تیمسار و مام میهن     بعد از مدت‌ها تیمسار را در بولوار وست وود می‌بینیم ــ تیمسار بستنی قیفی‌اش را به هیبتی خاص می‌لیسد. از تیمسار می‌پرسـم قربان بالاخره برای نجات مام میهن چه فکری کردید؟ تیمسار که زبان قرمزش با اثر بستنی پسته‌ای سبز و وانیلی سفید به رنگ پرچم وطن درآمده، شکستی سهمگین به حصار قیفی وارد می‌سازد و می‌گوید: «از بس در طول تاریخ گفتیم مادر میهن و مام میهن هر کی از راه

ادامهٔ مطلب»

کیم نواک، ارتش آمریکا، غلامعلی و یک فاجعه

کیم نواک، ارتش آمریکا، غلامعلی و یک فاجعه     دوازده سالم بود و در ده متری گرگان نزدیک مسجد مقداد زندگی می‌کردیم. خانوادهٔ من در اوج سقوطی اقتصادی بودند و هیچ روز آسانی بر ما نمی‌گذشت. ترکیب اهل محله از بازنشستگان دون‌پایهٔ ارتش بود و کارگران و مال‌باختگان و دزدان. تنها خانه‌ای که روزنامه در آن پیدا می‌شد خانهٔ ما بود و بس. و روزنامه‌ها مرا با خود به سفر می‌بردند و با محله بیگانه کرده بودند. اما مگر

ادامهٔ مطلب»

من هم برای خواستگارم چایی بردم

من هم برای خواستگارم چایی بردم     هفده سالم بود. یک سالی می‌شد که در یکی‌دو مجله نقدِ فیلم می‌نوشتم. سال ۱۳۴۰ بود و از مستی شراب فیلم‌های حضرت مستطاب هیچکاک گویی پای بر زمین نداشتم. بی‌پول بودم و زندگی‌ام از راه درس دادن به شاگرد تنبل‌ها می‌گذشت. هر روز تا مدرسه تعطیل می‌شد با مصیبت از پیچ شمیران تا خانه دائی‌ام که در خیابان پهلوی پایین سه‌راه شاه بود می‌رفتم نا به دو تا نوهٔ لوس و بی‌تربیتش

ادامهٔ مطلب»

زنگ انشاء

زنگ انشاء ایام عید سعید نوروز را چگونه گذراندید دو روز مانده به عید با پدر عزیز و ارجمندمان به خرید کفش رفتیم. پدرمان وقتی کفش‌ها را دیدند به ما پس گردنی‌ای زدند — پدرمان فرمودند کفش‌ها را دارند به قیمت خون پدر عزیزشـــان می‌فروشند و پدر عزیزما پول ندارد که پول خون پدر عزیز آن‌ها را بدهد — ما چنانکه وظیفه فرزندان حق شناس است از پدر عزیزمان تشکر کرده و بعد گریه کردیم. پدر عزیزمان فرمودند چرا ما

ادامهٔ مطلب»

کمپـــــانی “پــز”

کمپـــــانی “پــز”   از در که وارد می‌شود می‌گوید: «داشتم تلفنی با دائی جان سرهنگم راجع به ویلای سانتا باربارایش صحبت می‌کردم و پلکان مرمری که از ایتالیا سفارش داده که یکهو عمو جان دکترم روی خط آمد. می‌گفت رولز رویسش دلش را زده و می‌خواهد آن را به صلیب سرخ ببخشد. صد البته اگر آدم چهارتا لامبورگینی داشته باشد و پنج تا بنتلی، رولزرویسش را می‌تواند دور بیندازد. داشتم بین دو تا خط سوئیچ می‌کردم که گفتم: که از

ادامهٔ مطلب»

کنار ساحل سانتا مونیکا با احمد آقا و مکزیکی‌ها

کنار ساحل سانتا مونیکا با احمد آقا و مکزیکی‌ها     دیروز رفته بودیم لب بیچ سانتا مونیکا، هوا درست و حسابی داغ و آفتابی بود. بالاخره بعد از صد جور قهر و دعوا و بگو و مگو احمد آقا اجازه فرمودند که من بیکینی‌ام رو بپوشم. اما مگه طاقت می‌آورد؟ دو دقیقه به دو دقیقه بلند می‌شد و حوله رو می‌کشید روی پاهام! هرچه می‌گفتم مرد! اینها که ایرانی نیستند، خارجی‌اند و چشم و دل سیر، به خرجش نمی‌رفت.

ادامهٔ مطلب»

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.