لوگو مجله بارو

کنار ساحل سانتا مونیکا با احمد آقا و مکزیکی‌ها

کنار ساحل سانتا مونیکا با احمد آقا و مکزیکی‌ها

 

 

دیروز رفته بودیم لب بیچ سانتا مونیکا، هوا درست و حسابی داغ و آفتابی بود. بالاخره بعد از صد جور قهر و دعوا و بگو و مگو احمد آقا اجازه فرمودند که من بیکینی‌ام رو بپوشم. اما مگه طاقت می‌آورد؟ دو دقیقه به دو دقیقه بلند می‌شد و حوله رو می‌کشید روی پاهام! هرچه می‌گفتم مرد! اینها که ایرانی نیستند، خارجی‌اند و چشم و دل سیر، به خرجش نمی‌رفت. می‌گفت: «تو اصلاً اینجا آمریکایی می‌بینی؟ همهٔ اینها مکزیکیان — مکزیکی‌هام که از دم هیز و بی‌ناموسند»… راستش رو بخوای من خودم هم خجالت می‌کشیدم. من قبل از انقلاب هم که می‌رفتیم چمخاله با لباس می‌رفتم توی آب — حالا تو بیکینی اصلاً فکر می‌کردم که لختم و هی دعا می‌کردم که فرشته‌ها منو نبینن که جهنمی بشم! خلاصه احمد آقای ما به هر مکزیکی‌ای که از اونجا رد می‌شد یه بد و بیراهی به زبون مکزیکی می‌گفت — احمد آقا از موقعی که اینجا اومدیم چهارپنج تا زبون رو تکمیل یاد گرفته. حرف‌هاش هم همه‌ش درسته. خب مرده دیگه، میگه سیاه‌ها از زیر کار در رواَند، آمریکایی‌ها کاربلدن ولی کار نمی‌کنن و مکزیکی‌هام حرومزاده‌ان — این رو که راست میگه، مثلاً همین مارینا که مثل همهٔ مکزیکی‌ها خنگ هم هست، پریشب اومده بود که به من کمک کنه، آخه پریشب آقامجتبی و منصوره خونهٔ ما دعوت داشتن. منصوره همونجوری مثل سابق ورم داره. هر کاری هم که می‌کنه، سراغ هر دوا و درمونی‌ام که میره ورمش نمی‌خوابه. هنوز هم که هنوزه عین کلفت‌ها لباس می‌پوشه. برعکس مجتبی که سر پیری عین حاجی فیروزه — پیراهن‌های زرق و برقی نقره‌ای و طلایی تنش می‌کنه. یک شب احمد بهش گفت «آقا مجتبی — پیراهن دکلته خیلی بهت میاد» نمی‌دونی چه غوغایی به پا شد.

خلاصه من به این مارینا خیلی چیزا یاد دادم، درست کردن قرمه‌سبزی، یتیمچه، اشکنه… دو تا از پیراهن‌هام رو هم که نوِ نو بود و فقط دو جاش لک شده بود و پاک نمی‌شد بهش بخشیدم. یک‌دونه هم سارافن خیلی خوشگل بهش دادم که یک شب اکرم از حرص و حسودی درسینگ سالاد رو ریخته بود روش. باور کن بیست دلار خرج خشک‌شویی کردم اما لکش از بین نرفت. آخه این اکرم تا می‌بینه همه از پوست من تعریف می‌کنن لجش درمیاد. خب مگه من گناه کردم که هنوز پوستم مثل پوست هیجده ساله‌هاست؟! — به من چه که صورتش پر از کک و مکه — مگه من اصلاً به روش آوردم؟ تازه هر دفعه‌ام تا می‌بینمش دروغی میگم تمام کک و مکات رفته — چیکار کردی بگو مام بکنیم! والله گناه مردم رو آدم نباید بشوره ولی احمدآقا میگه شوهرش کاری از دستش برنمیاد که زنه صورتش اینجوری شده. آخه باید خودت ببینی، صورتش عین خمیر نون‌بربریه که کلاغ‌ها ریخته باشن سرش.

آره — بالاخره اون شب مهمونی من حسابی تهیه و تدارک دیده بودم، باقالی‌پلو با مرغ، کشک و بادمجون و خورشت قیمه. باور کن از کلهٔ سحر تا وقتی اینها گورشان را گم کردند یک‌کله روی پا توی آشپزخانه وایساده بودم… احمد که دست به سیاه و سفید نمی‌زنه و مارینا هم که فقط بلده برنج دم کنه و ظرف بشوره. این مکزیکی‌ها همه‌شون چاپلوسند. همین مارینا هم که اهل آل‌سالوادور مکزیکه تا یک ظرف رو می‌گذاشتم زمین ور می‌داشت و می‌شست و هی از موهایم تعریف می‌کرد — البته موهایم را که این دفعه زدم تعریفی هم شده — میرم پیش دیک، یادت میاد که آرایشگاهش توی میرداماد بود حالا بیا و ببین چه برو بیایی پیدا کرده — گِی هم شده و با ناز حرف می‌زنه و یک لاور آمریکایی هم داره و توی وست هالیوود زندگی می‌کنه که پاتوق «گی»هاس — اما کارش هرچی باشه… نقص نداره. موهای منو مثل قدیما جین فاندائی می‌زنه — چهل دلار به خودش می‌دهم — پنج دلار هم به یک دخترک هندی که سرم را می‌شوره.

کجا بودم؟ آها، داشتم زعفرون مشهدی رو که مامانم برایم فرستاده توی استکان هم می‌زدم که بریزم روی پلو. چه عطری داره زعفرونش — حیوونی مامانم یک روز از صبح تا ظهر توی پست قیطریه تو صف وایستاده تا این چند مثقال رو فرستاده واسه خانوم پسرعمه‌ام تو آلمان که اونم واسه من بفرسته. مامان یک عکس هم فرستاده از خودش که ماه شده. بی روسری، آخه براش یک رنگ مو فرستادم که موهاش را بور کنه، عجیب بهش میاد. خلاصه تا من رفتم به خورشت سر بزنم — مارینا استکان زعفرون را برداشت و زعفرونش رو ریخت توی دستشویی و استکانش رو شست و تحویلم داد. من رو میگی، هرچی فحش به‌آمریکایی و مکزیکی بلد بودم بارش کردم. احمد آمد ازش دفاع کنه بیشتر حرصم گرفت گاهی فکر می‌کنم نکنه من که سرم جای دیگه گرمه احمد با این زنک لاس می‌زنه. هرچند احمد مرا خیلی دوست داره و میگه از زن‌های اسپانیش خیلی بدش میاد. مخصوصاً که مارینا شوهر هم داره و شوهرش هم فلجه. احمد هم آنقدر دل‌رحمه که یکدفعه ده تا از جوراب‌های مال ایرانش رو با شورت‌هاش داد به مارینا که برای شوهرش ببره.

مارینا که حسابی ترس ورش داشته بود زد زیر گریه و افتاد به پای من. اینها برنامه‌شان همینه — تا می‌آیی دو کلام باهاشون حرف بزنی خودشونو می‌زنن به موش‌مردگی. من هم گفتم جهنم! پنج ساعت کار کرده بود، پونزده دلار گذاشتم کف دستش و از خانه انداختمش بیرون. تو رو خدا ببین دلاری بیست‌ودو هزار تومن هم که حساب کنی سیصدوسی هزار تومن به زنیکه دادم که زعفرون گرون‌قیمت مادر عزیزم رو بریزه دور!

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram