آیا خدا وجود دارد؟
این پرسش مانند یک تبر بر ذهن داستایفسکی فرود میآید و آنرا پارهپاره میکند. هر پاره روی صفحات کاغذ کشیده میشود و به گوشهای میافتد. رد تمام پارهها روی کاغذ مانده است اما سه پاره اهمیت بیشتری دارند و صدایی رساتر.
اولی: «خدا وجود ندارد. اگر وجود داشت این همه رنج و بدبختی در جهان نبود. مگر میشود خدایی باشد و کودکان بیگناه این همه رنج ببرند؟ مگر میشود ما را با این همه بدبختی تنها گذاشته باشد؟ نه. ممکن نیست». این فلسفه و منطق داستایفسکی است. پارهای که با استدلال ساخته شده: ایوان کارامازوف.
دومی: «حتی اگر هیچ شاهدی دال بر وجود خدا نباشد، حتماً وجود دارد وگرنه سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. مگر ممکن است بدون وجود خدا بتوان اخلاق را رعایت کرد و دیگران را دوست داشت؟ اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است». این ایمان داستایفسکی است. پارهای است که با مسیحیت روسی ساخته شده: آلیوشا کارامازوف.
سومی: «من نمیدانم خدا وجود دارد یا نه. هیچکس نمیداند. تنها چیز مهم در جهان، زندگی است. به شب نگاه کنید. به آفتاب. به کائنات. همین که آفتابی آنجا هست حتماً زندگی جریان دارد». این زیباییشناسی داستایفسکی است. پارهای که با نبوغ ادبی ساخته شده: دیمیتری کارامازوف.
آیا رمان بزرگ داستایفسکی، صرفاً بحثی طولانی و خستهکننده بین این سه برادر است؟ نه. موضوع جذابتر از این حرفهاست: یک رمان بلند کاراگاهی که نفس خواننده را در سینه حبس خواهد کرد. کدامیک از این سه برادر پدر شرور و شهوتران خود را کشته است؟ ایوان؟ چرا؟ چون به خدا اعتقادی ندارد و برایش همه چیز مجاز است پس میتواند به راحتی یکی از عوامل شر بر روی زمین را حذف کند؟ آلیوشا؟ حتماً به این دلیل که در راه ایمان به خدا، میتواند شر یک انسان کافر و شرور را کم کند؟ دیمیتری؟ چون پدرش زندگیاش را ویران کرده، میتواند به نام زندگی این مانع عظیم را بردارد؟
هر سه میتوانند قاتل باشند و جذابیت این رمان در همین سرگشتگی و بیمبنایی زندگی است. پارههای ذهن داستایفسکی در یک جنگ هزارصفحهای با خودشان، با دیگری و با تقدیرشان، تراژدیای هولناک از زندگی را روی صحنه میبرند.
شما به کدامیک نزدیکترید؟ طرف کدامشان را در زندگیتان گرفتهاید؟ تا به صفحهی آخر رمان نرسید و کتاب را نبندید، جوابی در کار نخواهد بود اما مطمئن باشید وقتی به انتهای رمان میرسید، پاسخ به این مسئله برایتان از نان شب واجبتر شده است. این جادوی داستایفسکی است.