روزگاری نویسندهای بود که گاهی معرفی کتاب هم مینوشت. روزی هوس کرد رمان دن کیشوت را معرفی کند. پشت میزش نشست و از این نوشت که این رمان اولین رمان به معنای واقعی کلمه و پدر ادبیات داستانی مدرن است. صفحههای زیادی سیاه کرد تا توضیح دهد چگونه این رمان شیوهی داستانگویی بشر را تغییر داده است. نوشت که رمان دن کیشوت هنوز هم پس از چهارصد سال بزرگترین رمان طنز تاریخ است و الگوی بسیاری از رمانها و نمایشهای طنز بوده است. بعد صفحات بسیاری سیاه کرد تا نشان دهد شخصیتپردازی دن کیشوت بهقدری قدرتمند و زنده است که رد آن را در تمام تاریخ چهارصدسالهی رمان اروپایی میتوان یافت. روزها از این نوشت که داستان سادهی یک نجیبزادهی دیوانه که در اثر خواندن کتابها فکر کرده یک پهلوان است چگونه با پیچیدهترین تکنیکهای داستاننویسی همراه شده تا اولین بار در تاریخ ادبیات، «فاصلهگذاری» را معرفی و اجرا کند: تفکر به رابطهی واقعیت و داستان و فاصلهی آنها با یکدیگر. یک کتاب دربارهی کتابها، دربارهی کتابخوانی و رابطهی انسان با کتاب.
مینوشت و هر چه بیشتر مینوشت احساس میکرد موضوعات بیشتری هست که میتواند راجع به آنها حرف بزند. یک کتاب و این همه موضوع آن هم فقط برای معرفی؟ گیج شده بود. کاغذ بر کاغذ تلنبار میکرد تا شاید بالأخره به نتیجهای برسد و بتواند نوشتهاش را به پایان برساند و نمیرسید. احساس کرد باید مشکلی در کار باشد که هر چه مینویسد تمام نمیشود. بازگشت تا دوباره نوشتهاش را بخواند و مشکل را بیابد. وقتی نوشتههای قبلیاش را نگاه کرد دید هیچ ننوشته مگر یک کلمه: «دن کیشوت». صفحات بسیاری که او طی روزها و ماهها نوشته بود همه پر بودند از همین یک کلمه: «دن کیشوت دن کیشوت دن کیشوت…». ناامید شد. دست از نوشتن کشید و تصمیم گرفت دیگر هیچگاه کتابی چنین بزرگ و بیانتها را معرفی نکند. قلم را کنار گذاشت، کاغذها را دور ریخت و دن کیشوت را باز کرد تا دوباره بخواند و خود را در جهان شگفتانگیز سروانتس غرق کند و این کاری است که هر عاشق ادبیاتی حداقل یک بار در طول زندگیاش باید انجام دهد.
عاشقان فارسیزبان ادبیات هم میتوانند با خیال راحت ترجمهی محمد قاضی را باز کنند و بارها بخوانند.