اسپینوزا، اخلاق و فلسفهی آینده
بیشک معاصران اسپینوزا با دیدن رسالهی شگفتانگیز او، یعنی اخلاق، حسی داشتند شبیه به حس کسانی که نخستینبار رمانی علمی-تخیلی میخوانند. کتاب شبیه به هیچ کتاب دیگری نبود. نام کتاب «اخلاق» یا اتیکس بود، ولی در آن هیچ اثری از دستورالعملی اخلاقی یافت نمیشد. احتمالاً این از اقبال بلند اسپینوزا بود که کتاب پس از مرگ او منتشر شد، کسی که از جوانی متهم به این بود که موجودی خطرناک است؛ کسی که به او لقب شیطان داده بودند.
اسپینوزا کتابی در مورد اخلاق نوشته، ولی به صراحت میگوید که اعتقادی به خیر و شر ندارد. اخلاق به شما میآموزد که چگونه و با زیستن در چه شکلی از جامعه بیشترین میزان توان خود را میتوانید بالفعل کنید (شگفت نیست که شبیهترین متفکر به اسپینوزا از این منظر، کسی نیست جز کارل مارکس). این توان را از شما دزدیدهاند. اما توان شما از کجا آمده است؟ پاسخ اسپینوزا صریح، خطرناک و جسورانه است، حرکتی در مرزهای جنون و سرگیجه: شما وجودی مستقل ندارید، بلکه جزئی از اجزأ نامتناهی قدرت خداوند هستید. این منشأ توان شماست. کتاب نخست اثبات میکند که در هستی یک جوهر بیشتر وجود ندارد: خدا. خدا نه تنها توان خلقکردن همهچیز از جمله خودش را دارد، بلکه اساساً ذات او چیزی جز قدرت نیست. اما اسپینوزا از این فراتر میرود: هیچ ذاتی چیزی جز درجهای از قدرت خداوند نیست؛ از جمله ذات شما. سرگیجه هر لحظه شدیدتر میشود. برخلاف تمام کسانی که این شکل از حلول و اتحاد با خدا را به عرفان گره میزدند، اسپینوزا ماتریالیسمی صریح را در این اندیشه مییابد. بدنهای شما و نیز ذهنهای شما درجات پایینتری از صفات امتداد و فکر خداست. جهان تمامی قدرت خداست در شدت بینهایتش، و وجود شما درجهای از این قدرت. درجات مختلف قدرت چیزی جز توان ایجاد اتصالات نیستند. اتصالات یا شما را قویتر میکنند یا ضعیفتر. پس عقل به شما میگوید باید در جامعهای زیست کنید که توان تولیدی شما را به توان دیگران پیوند میزند به جای آنکه شما را ناتوان ساخته نیروی شما را به یغما ببرد. این کتابی است که از خدا شروع میکند و به سرمدیت در مقام زیست جمعی بدنهایی تولیدگر ختم میشود؛ از انتزاعی متافیزیکی آغاز میشود و به کثرتی دموکراتیک ختم میشود؛ و سرانجام میآموزد که قدرت یعنی شادی.