یادداشتهای یک کتابفروش 4
راه دادن
در سوئد، بيشترِ درها خودبهخود بسته میشوند. به همين دليل، اگر كسی برايِ ورود و خروج به مكانی، دری را بگشايد و ببيند كه كسی ديگر (زن يا مرد تفاوت نمیكند) پشتِ سرِ اوست، از رویِ ادب و ياری، در را برايِ او باز نگه میدارد. آن شخص هم طبيعتاً تشكر میكند و اگر لازم باشد، همين كار را برایِ ديگری انجام ميدهد. اين حركت خيلی عادي است، مثلِ رعايتِ ادب و تعارف در ايرانِ خودمان هنگامِ ورود به يا خروج از مكانی؛ همان تعارفي كه ايرجميرزا در قطعه شعری، بهطنز، از آن، با اصطلاحِ «رَم كردن» ياد كرده است.
همسرِ يكی از دوستان ـ كه زنِ چندان جوانی هم نيست ـ چند سال پيش، پس از سالها، رفت ايران و برگشت. تعريف میكرد:
«يك روز رفتم بانك. بيرون كه میآمدم، آقایِ محترمِ ميانسالِ آراستهای پشتِ سرم بود. در را برايش نگه داشتم. بيرون كه آمدم، به چند تا مغازه بايد میرفتم. ديدم آن آقا همينطور دارد دنبالم میآيد. فكر كردم خُب حتماً جاهایی كار دارد که راهمان با هم یکی است. اما بعد كه ديدم نه، با نگاههایِ عشوهگرانه لبخند میزند و اشاراتی میکند، بالاخره يك جا ايستادم تا نزدیکم رسيد. گفتم: “ببخشيد، آقا! كاری داريد با من؟” گفت: “خُب… بريم ديگه… چرا اينقدر معطل میكنی؟” گفتم: “كجا؟” گفت: “هر جا تو دوست داری. جا داری؟ بريم؛ نداری، بيا. من جا دارم.” تازه آن وقت بود که متوجه منظورش شدم. پرسيدم: “چرا شما فكر كرديد من ميخوام با شما بيام؟” نيشش را باز كرد كه: “زِكی! خُب، راه دادي دیگه، خانوم!” با تعجب گفتم: “من؟! راه دادم؟… يعنی چی؟” گفت: “پس واسه چی در رو نگه داشتی برام؟ واسه چی لبخند زدی پس؟” گفتم: “برو بابا… خدا پدرت رو بیامرزه.”»
*
آن سال ـ اواسطِ دهۀ شصت بود ـ ماهِ رمضان بود. وقتی به آن شهرستان رسیدیم، ظهر بود. تمامِ رستورانها بسته بود. گشتیم تا هتلی پیدا کردیم که در رستورانش میشد غذایی خورد.
به تقاضایِ فیلمسازی تحصیلکرده در امریکا که تازه برگشته بود و قصد داشت سریالی مستندداستانی بسازد در موردِ منطقهای در شمالِ شرقیِ ایران، همراهش رفته بودم سفر، برایِ دیدنِ محل و بررسیِ اوضاع … که اگر شد، فیلمنامۀ آن سریال را من بنویسم. با اتومبیلِ تلویزیون رفته بودیم: رانندهای میانسال، فیلمساز و من و جوانی از دوستانِ او که اهلِ موسیقی و نقاشی بود. منتظرِ آوردنِ غذا نشسته بودیم.
مسئولِ هتل جوانکی بود آراسته و پیراسته، خوشلباس و شیک و پیک، با سبیلِ نازکِ تابداده، با ژستِ کاملِ «دون ژوان»ی، بهمعنایِ واقعیِ کلمه «بچهژیگول». آمدن و رفتنِ دخترانی چادربهسر یا با روپوش و مقنعۀ کامل (حجابِ ـ بهاصطلاح ـ اسلامی!)، ورود و خروجشان و گاهی ایستادن جلوِ پیشخوان که جوانکِ مسئول آن سویش ایستاده بود، موجبِ حیرت و کنجکاویِ ما شد.
وقتی غذا را آوردند، جوانک آمد که مثلاً حالی به ما بدهد (دریافته بود اهلِ «فیلم» و «سینما» هستیم و از پایتخت آمدهایم): «همه چی روبراهه؟… چیزِ دیگهای لازم ندارین؟»
دیدم که چشمانِ فیلمساز و راننده برق میزند. هر دو خیره مانده بودند به دخترانی که میرفتند و میآمدند.
یادم نیست کدامشان بود که از جوانک پرسید: «چه خبره اینجا؟… انگار اوضاعتون خوبه ها!»
نیشهایِ تا بناگوش بازِ آن دو و سکوتِ من و جوانِ همراه که محجوب و سربهزیر بود، با لبخندِ «ما اینیم دیگۀ» جوانکِ مسئول روبرو شد:
«دانشگاه اتاقهایِ هتل رو اجاره کرده برایِ خوابگاهِ دخترهایِ دانشجو…»
نیشِ فیلمساز و راننده بازتر شد و از بناگوش هم گذشت و برقِ چشمها بیشتر شد. انگار چیزی نمانده بود آب از لب و لوچۀ آقایان سرازیر شود.
«بابا، دَمت گرم!»
«پس حال میکنی…»
«خدا شانس بِده…»
«یک مَویز و چِل قَلَندر؟»
«هِه هِه هِه…»
جوانکِ شیریناَدا حالا دیگر داشت عَرش را سِیر میکرد. هنوز ایستاده بود و گاه برمیگشت سَمتِ پیشخوانِ هتل. حرکتی به گردن داد. گردنبندِ طلایِ بزرگی آویخته رویِ سینۀ پشمآلودش که از میانِ یقۀ دکمهبازِ پیرهنِ تیتیشمامانیاش پیدا بود، تکان خورد.
«همهشون… از… دَم…»
و لبخندِ پیروزی بر لب، سر بالا انداخت.
همین سه کلمۀ کوتاهِ بریدهاداشده انگار آتش به جانِ فیلمساز و راننده زد.
من و جوانِ همراه ـ ساکت ـ داشتیم غذامان را میخوردیم.
اظهارِنظرهایِ کنجکاوانۀ «آتشبهجانافتادهها» شروع شد:
«داداش! دستِ ما رو هم بگیر.»
«پس بگو… بیخود نیست اینجور تیپ زده آقا!»
و حرفهایی دیگر در قالبِ پرسشهایِ آن دو و پاسخهایِ «کارشناسانۀ» جوانک:
«عرض کردم… همهشون میذارن… بی بُرو برگرد… با پول و بی پول… همهجوره…»
که من دیگر نتوانستم جلوِ خودم را بگیرم. با حیرت پرسیدم: «واقعاً؟!»
جوانک برگشت طرفم:
«شک نکن، عزیز!»
گفتم: «یعنی میفرمایید که استثناء هم توشون نیست؟»
لبخندی زد که جز «زشت» صفتِ دیگری نمیشد به آن داد:
«بدونِ استثناء…»
پرسیدم: «حتی یکیشون؟…»
لبخندش تبدیل شد به خندهای کریه که هم برقِ چشمهایِ فیلمساز و راننده را زیادتر کرد و هم موجبِ خندههایی مُشابه شد بر لبهایِ آن دو:
«حتّی یکیشون…»
رویِ «حتّی» چنان تأکیدی کرد که انگار این کلمه چند تا تشدید دارد.
مکثی کرد و طوری که انگار بخواهد فردِ نادانی را دانش بیاموزد، خَم شد طرفِ من:
«ببین، عزیز!… شوما نیگاشون کن… اینا مگه دانشجو نیستن؟… اکثراً هم از خونوادههایِ متوسط و متوسط به پایین… پولداراشون، پدرمادرا، خونه و آپارتمان اجاره میکنن واسه بچههاشون… اونا نمیان اینجا… اینا فقط لوازمِ آرایششون سر میزنه به جهنم… از کجا میارَن؟… ها؟… سادهای شوما…»
گفتم: «بعله…» و یکی دو قاشق غذا خوردم. بعد، ناگهان از جوانک پرسیدم: «بچهی تهرونی؟»
گفت: «آره… معلوم نیس؟…»
گفتم: «چرا… ما بچههایِ تهرون همدیگه رو خوب تشخیص میدیم…»
معلوم بود خیلی حال کرده: «چاکرتیم…»
گفتم: «آقایی…» بعد، دوباره ناگهان پرسیدم: «شما خواهر داری؟»
با حیرت گفت: «آره… چطو مگه؟»
پرسیدم: «چند تا؟»
گفت: «سه تا… چطو مگه؟»
گفتم: «حتماً یکی دو تاشون دانشجواَن…»
گفت: «یکیشون…»
پرسیدم: «تهرون درس میخونن همشیره؟»
با دلخوری و اَخم و صدای گرفتهای باز تکرار کرد: «چطو مگه؟»
فیلمساز که لبخند از لبش پریده بود و انگار بویی برده بود از حرفهایِ من، پرید وسطِ حرفمان، با اشاره به من، خطاب به جوانک گفت: «ایشون… دانشگاه درس میدن… از این جهت…»
حرفش را قطع کردم و دوباره از جوانک پرسیدم: «گفتید تهرون میرَن دانشگاه؟»
گفت: «نه… دانشگاهِ شیراز… تهرون قبول نشد…»
گفتم: «آها…»
بعد، بلافاصله، برگشتم طرفِ راننده: «شما هم که دخترتون دانشگاهِ تبریز درس میخونن…»
حالا، راننده هم دیگر لبخند بر لب نداشت. برگشت فیلمساز را نگاه کرد. بعد گفت: «آره… چطو مگه؟»
گفتم: «هیچی…» و باز، مشغولِ خوردن شدم.
یک لحظه، سکوتِ سنگینی بر جمعِ ما حاکم شد.
تا آنکه فیلمساز آهی کشید و گفت: «عجب هوا سرد شده، پسر!…»
گفتم: «تو این هوایِ سرد… تو شیراز… تو تبریز… تو شهرستانهایِ دیگه… حتماً… اوضاع عینِ همین شهره… نیست؟… ها؟…»
«نیست» را رو به جوانکِ هُتلدار گفتم و «ها» را رو به راننده.
همه ساکت بودند. نه کسی میخندید، نه لبخند بر لبی بود و نه چشمی برق میزد.
فیلمساز گفت: «ای بابا… داریم شوخی میکنیم، آقایِ زراعتی!… دوستان منظورِ خاصی ندارن…»
گفتم: «میدونم… مگه من گفتم منظورِ خاصی داره کسی؟… من متأسفانه نه خواهر دارم، نه دختر که دانشجو باشن… ولی… اینها… (اشاره کردم به دخترانِ چادر و مقنعه به سر که همچنان در رفتوآمد بودند، یا ایستاده بودند در سرسرایِ هتل) همه… همهشون خواهر و دخترِ مناَند…»
وقتی میآمدیم بیرون، جوانکِ متصدیِ هتل جوابِ خداحافظیِ مرا نداد.
تا تهران، راننده اَخم کرد و یک کلمه هم با من حرف نزد. فیلمساز بیشتر ساکت بود یا تظاهر میکرد که خوابش میآید، چُرت میزد. من و جوانِ محجوبِ همراه از موسیقی و نقاشی و ادبیات گفتیم و شنیدیم تا شب که رسیدیم تهران.
یادم نیست چطور شد که به توافق نرسیدیم من فیلمنامۀ آن سریال را بنویسم.
2 دیدگاه
این داستان خیلی شبیه واقعیت است. امیدوارم امثال اقای زراعتی بیشتر باشند.
چقدر قلم خوبی دارید چقدر حسها و حالات رو خوب بیان کردید و چه زیبا اصل مطلب رو بیان کردید. قلمتان مانا. به امید اینکه تمام مردان ایرانی دید جناب زراعتی را داشته باشند.