چاقوی خونالود
نشستهام که این کار را دیگر امروز تمام کنم. فنجانی قهوه نوشیدهام و یکی از سمفونیهایِ سیبلیوس را هم گذاشتهام که برایِ خودش آرام دارد پخش میشود.
هنوز یکی دو جمله ننوشتهام که صدایِ زنگوله بلند میشود. در باز میشود. سرِ مردی از لایِ در میآید تو:
– سلام. میبخشید ها… پولِ خُرد دارین؟
و دستش میآید جلو: اسکناسی صد کرونی.
میخواهم بگویم: «نه متأسفانه.» که یادم میافتد تویِ جعبهٔ کوچکِ مُنبتکاریشدهٔ تویِ قفسهٔ بغلی، مُشتی سکّه هست. از جا بلند میشوم، درِ جعبه را باز میکنم و سکّهها را درمیآورم: تعدادی ده، پنج و یک کرونی است. میروم طرفِ در. سر و دست هنوز لایِ در هست.
لبخندی بر لبِ مرد مینشیند: «آی دستت درد نکنه.»
سکّهها را میشمارم. پنجاه کرون میشود. دست میکنم جیبم و از لایِ چند تا اسکناس، یک پنجاه کرونی پیدا میکنم، میگذارم رویِ سکّهها و میدهم دستِ درازشده و صد کرونی را از لایِ انگشتانش میگیرم.
تشکر میکند و میرود. در را پشتِ سرش میبندم.
هنوز ننشستهام سرِ جایم که تلفن زنگ میزند. گوشی را برمیدارم:
– بله؟
و با خودم فکر میکنم اینهمه سال گذشته است و من هنوز نپذیرفتهام که بهجایِ «بله؟» یا «بفرمایید.» رایجِ میانِ خودمان، مثلِ این سوئدیها اسمم را بگویم یا اسمِ اینجا را: «خانه هنر و ادبیات… بفرمایید.»
صدایِ بلندِ عجیبی از گوشی شنیده میشود: انگار بُشکهای را رویِ سنگریزه بغلتانند.
– اَلو؟… اَلو؟…
صدا دور میشود و بعد، صدایِ زوزهٔ باد میآید. چند لحظه گوشی را نگهمیدارم و چون صدایِ زوزهٔ باد هم دور میشود و دیگر صدایی نمیآید، قطع میکنم. گوشی را میگذارم و میخواهم بنشینم که یکهو، زنی را میبینم ایستاده جلوم و خیره شده به من. جا میخورم. این چه وقت و چگونه وارد شد که من متوجه نشدم؟
میگویم: «سلام. بفرمایید. امری بود؟»
زن میگوید: «اَلسلامُ عَلَیک.»
لهجهٔ عربیِ غلیظی دارد. شبیهِ ایرانیهاست، امّا چرا عربی حرف میزند؟ پیراهنِ قهوهای بلندی تنش است و موهایِ حناییرنگش را دسته کرده، ریخته رویِ شانهٔ راست که تا زیرِ پستانهایِ درشتش را پوشانده است.
میگویم: «بله… بفرمایید.»
که دستش را از زیرِ دامنِ پیراهن میآورد بیرون. کاردِ بزرگی ــ از همین چاقوهایِ بزرگِ قصابی ــ دستش است. دستهاش حنابسته است. چاقو را دراز میکند طرفم و بهعربی چیزهایی میگوید که نمیفهمم.
بهسوئدی میگویم: «عربی نمیدونم. نمیفهمم.»
با چهرهٔ درهم و لحنی شتابزده و طلبکار، با همان لهجهٔ عربی، بهفارسی میگوید: «این رو تیزش کن.»
اوّل درست منظورش را متوجه نمیشوم.
– چیکار کنم؟
باز کارد را دراز میکند طرفم:
– تیزش کن.
میگویم: «ببخشید خانم. من چاقو تیز نمیکنم. خیابونِ پایینی، پشتِ همین سینما، کلیدساز هست. شاید اون بتونه این کارو بکنه.»
چشمانش برق میزند. چاقو را میگذارد رویِ میز، کنارِ قندان و همانطور که برمیگردد و راه میافتد طرفِ در، میگوید: «گفتم که… تیزش کن.»
پیراهن تا زیرِ زانویش است و عضلاتِ پشتِ ساقِ پایش بهرنگِ مِس است. جوراب پایش نیست. یک پایش برهنه است و پایِ دیگر در یک کفشِ قرمزِ پاشنهبلند. میلنگد و از در میرود بیرون و در را پشتِ سرش باز میگذارد.
بهسرعت میروم چاقو را برمیدارم و دنبالش میروم از در بیرون. متوجه نشدهام رفت طرفِ بالا یا پایین یا آن سویِ خیابان. به هر طرف که نگاه میکنم، نمیبینمش. اصلاً تویِ خیابان و پیادهروها هیچکس نیست. هیچ ماشین یا دوچرخه یا موتوری هم از خیابان عبور نمیکند. عجیب است. این ساعت، معمولاً، در این خیابانِ فرعی، رفتوآمد کم نیست. حتّا جلوِ دو کافهٔ بالایی هم کسی رویِ صندلیها ننشسته، که معمولاً اگر باران نبارَد، همیشه چند نفری نشستهاند و چای و قهوه مینوشند.
چاقو را نگاه میکنم. تازه متوجه میشوم که رویِ تیغهاش که پیداست کُند شده، خونِ خشکیده نشسته است.
گُلدانهایِ همسایهام ماگدالِنا بیرون است. درِ مغازهاش هم باز است. میروم در آستانهٔ در میایستم و صدایش میزنم:
– ماگدالِنا!
نمیبینمش. صدایی هم نمیآید. باز صدایش میزنم:
– نیستی ماگدالِنا؟
صدایی نمیآید. فکر میکنم حتماً رفته جایی. شاید هم رفته دستشویی. درِ مغازهاش را میبندم و برمیگردم.
درِ کتابفروشی بسته است. بیرون که آمدم، در را نبستم. در را باز میکنم و وارد میشوم. سه جوانِ تنومد، هر سه شلوار و پیراهنِ بیآستینِ سیاه به تن، ایستادهاند. اینها کِی وارد شدهاند که من متوجه نشدم؟
هر سه همزمان میگویند:
– هِی! [سلام!]
میگویم: «سلام.» و بلافاصله، سعی میکنم چاقو را پشتِ سرم پنهان کنم.
وسطی میخندد:
– فروشیه؟
میگویم: «چی؟»
اشاره میکند به دستم که با چاقو گرفتهام پشتم.
– اون… چاقوئه… فروشیه؟
میگویم: «نه.» و میروم میایستم پشتِ میز و بعد، چاقو را میاندازم تویِ دستشویی.
برمیگردم طرفشان. هر سه دارند کتابها را نگاه میکنند. شبیهِ همدیگرند. رویِ بازوهایِ وزریدهشان خالکوبی شده.
یکیشان میگوید: «پاره بود…»
میگویم: «پاره؟… چی پاره بود؟»
میخندد:
– دَف… یادت نیست؟
یادم میآید: دَفی که پوستش کمی پاره بود و یکی از بروبچههایِ دانشجو وقتی از این شهر داشت برمیگشت آورده بود با تعدادی کتاب گذاشته بود اینجا و مردِ جوانِ عربی آن را خرید و بُرد. ولی او این جوان نبود.
میگویم: «من که گفتم. تو بودی خریدی؟… گفتم که پوستش پارهست.»
سومی هم میخندد:
– اشکالی نداره.
برمیگردد طرفِ همراهش:
– راست میگه. گفته بود.
بعد، برمیگردد طرفِ من:
– مهم نیست. منظوری نداره. خودمون درستش کردیم. پوستِ خوب پیدا کردیم.
یادم میافتد دَف پوست نداشت. یک نوع ورقهٔ نازکِ پلاستیکیِ پوستمانند داشت. میخواهم اینها را بگویم، ولی منصرف میشوم.
همان اوّلی میگوید: «چاقوئه رو نمیفروشی؟»
میگویم: «نه. مالِ من نیست.»
سومی میگوید: «مادرم آورد؟»
میگویم: «اون خانم مادرِ توئه؟»
دومی قاهقاه میخندد:
– نه… شوخی میکنه.
بعد، هر سه دستهاشان را برمیگردانند، میگیرند طرفم و همصدا میگویند: «نگاه کن.»
کفِ هر شش دست پوستهپوسته است و خونالود.
تلفنِ دستیام زنگ میزند. همینجا بود، کنارِ دستم، ولی حالا نیست. همینطور پشتِ سرِهم، تُندتُند، زنگ میزند. بنا میکنم دنبالش گشتن. صدا از زیرِ میز میآید. کِی این افتاد زمین؟ دولا میشوم تلفن را برمیدارم:
– اَلو؟
صدایِ بوقِ مُمتد شنیده میشود. بعد، صدایِ عطسهٔ بلندی از بیرون شنیده میشود. سرم را که بلند میکنم، هیچکس نیست. در نیمهباز است.
دارم فکر میکنم آن سه جوان کِی رفتند بیرون؟ که یادم میافتد هر سه انگار عربی حرف میزدند و من هم گویا میفهمیدم و با آنها عربی حرف میزدم.
سرم گیج میرود. باورم نمیشود. برمیگردم تویِ دستشویی را نگاه میکنم. چاقو افتاده آنجا و ازش خون سرازیر است. شیرِ آب را باز میکنم. بهجایِ آب، هوا سوتزنان میآید بیرون.
شیرِ دستشویی را میبندم. همینطور از تیغهٔ چاقو خون تراوُش میکند. قطراتِ خون لیز میخورَد کفِ فلزیِ دستشویی و باریک میشود، راه میاُفتد طرفِ آبراهِ سوراخسوراخ و حل میشود در اندکآبِ جمعشده در آنجا.
بویِ خون را نَفَس میکشم: بویی که همیشه مرا یادِ بویِ فلز میاندازد.
چند تا دستمالکاغذی از جعبه میکشم بیرون و میمالم رویِ تیغهٔ چاقو. دستمالها خون را به خود میکشند. چاقو کمی تکان میخورَد. بعد، خون بنا میکند به دَلَمه بستن. یک مُشت دیگر دستمالکاغذی برمیدارم و چاقو را میگیرم و بعد، کیسهای پلاستیکی پیدا میکنم، چاقو و دستمالها را میاندازم تویِ کیسه و درِ کیسه را محکم گِرِه میزنم. بعد، کفِ دستشویی را باز با دستمال پاک میکنم و دستمالها را میگذارم تویِ یک کیسهٔ پلاستیکیِ دیگر و کیسهای را هم که چاقو تویِ آن است میاندازم کنارش و بعد، درِ این یکی کیسه را هم سِفت گِرِه میزنم. شیرِ آب را با احتیاط باز میکنم. این بار، آب مثلِ همیشه سرازیر میشود. کفِ خونالودِ دستشویی را تمیز میشویَم و بعد، آب میگیرم رویِ تمامِ دور و بر و کفِ آن.
کیسهٔ زبالهٔ تویِ سطلِ پلاستیکی هنوز پُر نشده. دو کیسهٔ گِرهزده را که چاقو تویِ آنهاست میگذارم تویِ کیسهٔ زباله و درِ آن را هم گِرِه میزنم و برمیدارم میبَرَم بیندازم تویِ آشغالدانی که تویِ حیاطِ همین ساختمان است.
در را قفل میکنم، مُقوایِ «الان برمیگردم.» [Kommer strax] را آویزان میکنم به میخِ حلقهدارِ رویِ در و راه میافتم طرفِ درِ ورودیِ ساختمان.
میخواهم در را با کلید باز کم که زنِ میانسالِ همسایه، بندِ سگِ سیاهِ کوچکش در دست، از در میآید بیرون.
– سلام.
– سلام.
در را نگهمیدارم تا بیاید بیرون که ناگهان، سگ میپَرَد طرفِ کیسهٔ زباله که دستم است و بنا میکند پارس کردن. زن جا میخورَد و بندِ سگ را محکم میکشد و دعواش میکند.
لبخند میزنم که یعنی: «ممنونم!» و سریع راه میافتم تویِ راهرو. سگ همچنان از پشتِ در واقواق میکند.
از حیاط میگذرم. رویِ بالکُنِ طبقهٔ اوّلِ سَمتِ راست، زنِ همسایه نشسته رویِ صندلیِ گهوارهایاش و کتاب میخوانَد. نگاهش به نگاهم میافتد. سر تکان میدهد. سلام میکنم. نگاهش میرود طرفِ کیسهٔ پلاستیکی که دستم است.
از چند پلّه میروم پایین و میرسم جلوِ درِ محلِ ظرفهایِ آشغال.
در باز است و لامپهایِ سقف روشن. ظرفهایِ بزرگِ خاکستریِ تیرهٔ ردیفشده در دو طرف، همه پُراَند. آنقدر کیسهٔ زباله تویِ آنهاست که درهاشان بسته نشده. آن تَه، دو تا ظرفِ نارنجیرنگ است، مخصوصِ روزنامه و کاغذ و تویِ اتاقِ پشتی، ظرفهایِ مخصوصِ مُقوا و کارتون و پلاستیک و شیشه و فلز و باطری کهنه و…
کیسهٔ زباله را میگذارم تویِ یکی از ظرفها که کمتر از آنهایِ دیگر پُر است.
از اتاقِ پشتی، صدایی میآید. انگار یکی دارد سوت میزند. میروم طرفِ ظرفهایِ نارنجیرنگ و سَرَک میکشم به اتاقِ پشتی. هیچکس آنجا نیست، امّا صدایِ سوت زدن میآید. برمیگردم. در بسته شده. در را باز میکنم. ناگهان، با پیرمردِ بدعُنُقِ همسایه سینهبهسینه میشوم. یک قدم میرود عقب. در را نگهمیدارم:
– سلام.
زیرِ لب، غُر میزند و نگاهش را برمیگرداند طرفِ دیگر و کیسهٔ زباله بهدست، یک قدمِ دیگر میرود عقب. در را رها میکنم و راه میافتم.
از درِ ساختمان که میآیم بیرون، میبینم چند زن و مرد ایستادهاند جلوِ درِ کتابفروشی.
– کجایی شما آقا؟
یکیشان با لحنِ شماتتباری میگوید: «یک ساعته خانمها و آقایون منتظرن.»
سلام میکنم و میگویم: «من همین الان رفتم.»
صدایِ زنانهای بلند میخندد:
– الان رفته… هِههِه…
برمیگردم ببینم کدامشان است. شش هفت نفراَند. همه سرشان را انداختهاند پایین. نمیتوانم چهرهشان را ببینم.
در را باز میکنم و مقوا را برمیدارم و میگویم: «بفرمایید.» و خودم اول واردِ کتابفروشی میشوم، مقوا را میگذارم رویِ کتابهایِ دست راست چیدهشده رویِ هم.
صدایِ زنگولهٔ بالایِ در هنوز میآید که میرسم پشتِ میز و برمیگردم.
مردِ سوئدیِ میانسالی، با لباسِ مرتب و شیک – کُت و شلوار و کروات – و عینکی با شیشههایِ ضخیم به چشم، در آستانهٔ در، تنها ایستاده است.
– هِی!
میگویم: «اِ… پس بقیه کجان؟»
برمیگردد پشتِ سرش را نگاه میکند.
– بقیه؟… کدوم بقیه؟… کسی نیست…
نگاهش میکنم. میآید تو و در را پشتِ سرِ خودش میبندد.
بیرون را نگاه میکنم. هیچکس تویِ پیادهروِ جلوِ در نایستاده است.
مرد همچنان خیره شده به من:
– دیوانِ اوحدیِ مَراغهای رو داری؟
سوئدی حرف میزند. «دیوانِ اوحدیِ مَراغهای» را با لَهجه میگوید.
میگویم: «فکر نمیکنم به سوئدی ترجمه شده باشه.»
میگوید: «چرا… ترجمه شده.»
میگویم: «نمیدونم… شاید… باید بپرسم. میخواهی؟»
حالا آمده است جلو و همچنان خیره شده به من. (چرا چهرهاش اینهمه آشناست؟)
یک لحظه ساکت همدیگر را نگاه میکنیم.
میگویم: «تو قبلاً هم اومده بودی اینجا… نه؟»
میخندد. خنده که نه، پوزخند میزند. میگوید: «نه.» و سرش را تکانتکان میدهد.
یادم میافتد: شاید دو سه سال پیش بود. همین آدم آمده بود. آن بار، اوّل، سراغِ «دیوانِ کمالالدین اسماعیل» را گرفته بود، ترجمهٔ سوئدی. بعد، پرسیده بود: «کتابی نداری به فارسی یا عربی در موردِ موادِ مُنفجره؟»
خندیده بودم و گفته بودم: «کتاب؟… کتاب لازم نیست. این روزها، هر بچهمدرسهای میتونه تویِ اینترنت، انواع و اقسامِ فرمولهایِ موادِ مُنفجره و بُمب و اینها رو سریع پیدا کنه.» که همانطور پوزخند زده بود و خداحافظی کرده بود رفته بود و من فکر کرده بودم حتماً از این مأمورهایِ «سِپو» [سازمانِ اطلاعات و امنیّتِ سوئد] است که شاید فکر کرده بد نیست بیاید از این مردِ خارجی که کتابفروشی راه انداخته اینجا، پرسوجویی بکند. و یادم افتاد یک بار هم که جمعهروزی، ناهار رفته بودیم انجمنِ بازنشستگانِ ایرانی که دوستِ فیلمسازی از آمریکا آمده بود و دعوتش کرده بودند و من هم شده بودم طفیلی، سرِ میزِ ناهار، جماعتی بودند از جمله مردی سوئدی که گفتند از سویِ «سپو» آمده تا اطلاعاتی در اختیارِ پدران و مادرانِ ایرانیِ بازنشستهٔ این شهر بگذارد و مترجم هم برایش آورده بودند و بعد، طبقِ معمول که قرار شد هر کس خودش را معرفی کند و کوتاه بگوید چهکاره است، وقتی نوبت به من رسید که گفتم فلانیام و کتابفروشی دارم، او که نشسته بود روبرویِ من آن سویِ میز، برگشت گفت: «خیابانِ پِلان تاژ؟… پایینِ سینما هاگا؟» که دیگران تعجب کردند، امّا من خندیدم و گفتم: «آره. امّا متأسفانه دیوانِ کمالالدین اسماعیل رو پیدا نکردم.» همه حیران ما را نگاه کرده بودند. یک لحظه، سکوت شده بود و بعد که گفته بود: «آها…»، برگشته بودم طرفِ دوستم و گفته بودم: «حالا نوبتِ توست. خودت رو معرفی کن.»
نمیدانم چه مدت گذشته که همینطور خیره بههم، در سکوت ایستادهایم، که در باز میشود.
– این مالِ توئه؟
جوانَکِ همسایه است؛ یکی از آن دو جوانِ عضوِ هیأتِ مدیرهٔ انجمنِ ساختمان که اسمشان – هر کاری میکنم – یادم نمیمانَد.
– چی؟
کیسهٔ پلاستیکیِ گِرهخورده را که چاقو و دستمالکاغذیها را گذاشته بودم تویِ آن، دراز کرده طرفم:
– یادت رفته… جا گذاشته بودی… برات آورد.
به مردِ مراجع نگاه میکند و میخندد. بعد، کیسه را میگذارد کنارِ در. در را که میبندد، برمیگردد طرفِ من و پیش از رفتن میگوید: «راستی ناصر! یادت نَره جلسه جمعهشبه.»
میروم کیسه را بردارم که مردِ عینکی سرش را میاندازد پایین و بیتوجه به من، با خونسردی، راهش را میکشد و از در میرود بیرون. با نگاه، دنبالش میکنم. میرود آن سویِ خیابان و مینشیند پشتِ یک وُلووِ نقرهایرنگِ آخرینمُدل.
در را میبندم و کیسه را برمیدارم میآورم میگذارم تویِ سطلِ زباله، که تلفن زنگ میزند. گوشی را هنوز برنداشتهام که زنگِ تلفنِ دستی هم به صدا درمیآید. یک آن، میایستم. فکر میکنم به تلفنها جواب ندهم. حوصله ندارم. مینشینم رویِ صندلی. چشمانم را میبندم و نفسِ عمیقی میکشم. تلفنِ دستی همچنان دارد زنگ میزند. تلفنِ کتابفروشی بعد از چند زنگ، میرود رویِ فَکس. بعد، صداها خاموش میشود. چند لحظه سکوت است. ناگهان، صدایِ ریزشِ آب از لوله میآید. وسطِ صدایِ آب، خِشخِشی میشنوم. چشمانم را باز میکنم و برمیگردم طرفِ صدا. صدا از سطلِ زباله است. کیسهٔ داخلِ سطل تکان میخورَد. سرِ کیسه را محکم گِره زده بودم. از دَرزِ گِره، خون میزند بیرون. اینطور که خون دارد شُرّه میکند از سرِ کیسه و میریزد تویِ سطل، اگر چند دقیقه ادامه پیدا کند، سطل پُر از خون میشود. فکر میکنم کاش کیسه را بُرده بودم جایی دور، مثلاً لایِ درختهایِ پارکِ کوچکِ پایینِ کلیسا میانداختم یا زمین را میکَندَم و آن را چال میکردم. امّا ممکن بود باز خون بزند بیرون، از زیرِ خاک هم نَشت کند و کمکم جاری شود. از خود میپرسم: «این خون چرا دَلَمه نمیبندد؟»
از جا بلند میشوم، میروم طرفِ در. یک آن، مَکث میکنم. چرا بلند شدم از جا؟ کجا میخواهم بروم؟ چه میخواستم بکنم؟ برمیگردم. کیسه دیگر تکان نمیخورَد. خون هم نمیزند بیرون. خونهایِ دور و بَرِ کیسه، تویِ سطل، همه خشک شده. نه اینکه دَلَمه بسته باشد؛ خشکِ خشک شده، بهرنگِ جِگریِ تیره. شبیهِ همان قطرههایِ خون که آن روز، از انگشتم میچکید:
خواسته بودم با کاتِر، درِ پاکتِ بزرگِ چسبخوردهای را باز کنم که انگشتِ سَبابهٔ دستِ چپم را بُریدم. یک شکافِ نازُک بود که خونِ سرخِ پُررنگی از آن میزد بیرون. با انگشتِ شَستِ همین دستِ چپم فشار دادم رویِ بُریدگی تا خونش بند بیاید. بعد، تکّهای دستمالکاغذی کَندَم و شَستم را از روی بریدگی برداشتم تا انگشتِ خونالودم را پاک کنم که دیدم خون سریع زد بیرون. دستم را گرفتم تویِ دستشویی و آبِ سرد را باز کردم رویش. خون میزد بیرون و آب که میریخت رویِ آن، خون رقیق میشد و میریخت کفِ فلزیِ دستشویی. بعد، شیر را بستم. خون همچنان میزد بیرون و قطره قطره میریخت. از ذهنم گذشت قطرههایِ خون را بریزم رویِ کاغذ ببینم چه شکلی میشود. یکی از این مُقواهایِ سبزرنگ را که گاهی دورِ کتاب میپیچم پُست کنم برایِ این و آن که مثلاً صرفهجویی کرده باشم در خریدِ پاکت، برداشتم و گذاشتم رویِ میز و بعد، انگشتِ بُریدهشده را سرازیر نگهداشتم رویِ مُقوا. یک قطره چکید. تا قطرهٔ دوّم بخواهد شکل بگیرد و بچکد، کمی انگشتم را بُردم جلوتر. قطرهها آهسته و پیدرپی میچکیدند. کمکم، سطحِ سبز را پُر کردند. وقتی دیدم اگر کمی دیگر دستم را نگهدارم قطرههایِ چکیدهشده که آرام در حالِ دَلَمه بستن بودند، بههم وصل خواهند شد، باز با شَستم، بُریدگی را محکم فشار دادم. بعد، هرچه گشتم چسبِ زخم پیدا کنم، پیدا نشد. یادم بود داشتم. جایی گذاشته بودم، تویِ یکی از کشوهایِ میزِ بغلی. امّا نبود. تکّهای کاغذ کَندَم، گذاشتم رویِ بُریدگی و سریع، دورش چسبِ نواری چسباندم و چند بار پیچاندم. بعد، یک تکّه دستمالکاغذی گذاشتم رویش و باز، چسبِ نواری پیچاندم دورِ آن. خونریزی بند آمد. مُقوایِ سبز با قطرههایِ خونِ دَلَمهبسته، رویِ میز، جلوِ چشمم بود. بیشترِ قطرهها خشک شده بودند و چندتاشان که دَلَمه بسته بودند، وسطشان برق میزد؛ هنوز خیس بودند. همانطور ایستاده، خیره شدم به کاغذ و قطرههایِ نِشَسته رویِ آن تا همه خشک شدند. بعد، آن را برداشتم گذاشتم لایِ یکی از این پلاستیکها که کاغذ میگذارند داخلشان و در حاشیهشان چهار تا سوراخ دارد که میشود گذاشت تویِ زونکَن. گذاشتمش تویِ یکی از زونکنها. چند روز بعد که آن را باز کردم، دیدم قطرههایِ خشکیدهٔ خون انگار خُرد شده باشند، مقداری پودرِ جِگریرنگ ریخته پایینِ صفحهٔ مُقوایی. هنوز هست. به هیچکس هم نشانش ندادهام. یکی دو بار فکر کردم به دوستی نشان بدهم و همین قضیه را برایش تعریف کنم. دیدم حتماً نگاهِ عاقل اندر سَفیهی به من خواهد انداخت که: «دیوانهای؟»
و حالا، خونهایِ دور کیسه همانطور شده بود. تا آمدم کیسه را که دیگر تکان نمیخورد بردارم، خونهایِ خشکیده پودر شد و ریخت کفِ سطل.
کیسه دستم بود که صدایِ باز شدنِ در را شنیدم. سر بلند کردم. همان زن بود. پشتِ سرش، آن سه جوان ایستاده بودند: دوتاشان بیرون جلوِ در تویِ پیادهرو و یکیشان در آستانهٔ در. هر سه خیره شده بودند به من.
زن آمد طرفم و بیآنکه حرفی بزند، دست دراز کرد کیسه را از دستم گرفت.
جوانی که در آستانهٔ در ایستاده بود، آمد تو. کیسهٔ برزنتیِ خاکستریِ چرکِ پُر از لکّهای دستش بود. آن را داد به زن. زن کیسهٔ پلاستیکی را که باز، داشت تکان میخورد، انداخت تویِ آن. جوان فوری کیسهٔ برزنتی را از دستِ زن گرفت و تکّه طنابی از جیبِ شلوارش درآورد و پیچید دور سرِ کیسه و بعد، محکم گِره زد.
زن برگشت، راه افتاد طرفِ در. نگاهش کردم. این بار، پاهایش سفید بود و مو داشت و هر دو پا، بیجوراب، تویِ پوتینِ سربازیِ پارهپورهای بود که وقتی قدم برمیداشت، غِژغِژ صدا میداد؛ انگار یک جُفت کفشِ چرمیِ نو پایش باشد.
هر دو از در رفتند بیرون. آن دو جوان هم دنبالشان راه افتادند طرفِ بالایِ خیابان.
در باز مانده بود.
گیج، چند لحظه ایستادم که باز، صدایِ زنگِ هر دو تلفن همزمان بلند شد.