لوگو کتابخانه بابل

روشنایی تاریک هستی

تمثیل مثل افلاطون

روشنایی تاریک هستی

نگاهی به «تمثیل غار» افلاطون

برای پریسا رفائی

 

«تخیل کن!». سقراط مدام به گلاوکن می‌گوید: «تخیل کن!»: «غاری زیرزمینی را تخیل کن که در آن مردمانی را به بند کشیده و (روی به دیوار و پشت به مدخل غار) نشانده‌اند. این زندانیان از آغاز کودکی در آنجا بوده‌اند و گردن و ران‌هایشان چنان با زنجیر بسته شده که نه می‌توانند از جای بجنبند و نه سر به راست و چپ بگردانند بلکه ناچارند پیوسته روبروی خود را بنگرند. در بیرون به فاصله‌ای دور آتشی روشن است که پرتو آن به درون غار می‌تابد» (افلاطون، 1055). بین آتش و زندانیان، افرادی در رفت و آمدند با اشیایی بعضاً ساخته شده از چوب و سنگ و بعضاً طبیعی در دست، که گاه سخن می‌گویند و گاه ساکت‌اند و زندانیان تنها می‌توانند سایه‌هایشان را بر دیوار روبرو ببینند: سایه‌هایی ساکت یا سخن‌گو که اشیایی باز هم از جنس سایه حمل می‌کنند. زندانیان غار، در تمام طول عمرشان از خود و یکدیگر، هم‌چنین از تمام رهگذران پشت سرشان، چیزی به جز سایه‌ای بر دیوار ندیده‌اند.

 

زندانیانِ غار، نه‌تنها در مکانی تنگ، تاریک و به شدت محدود گیر افتاده‌اند، بلکه حتی امکانات کافی برای درک درست و دقیق آنچه را که در اطراف‌شان می‌گذرد، ندارند. گردن‌هایشان چنان محکم بسته شده که حتی نمی‌توانند رهگذران پشت سر خود را ببینند و از وجود آن‌ها و واقعیت اشیایی که حمل می‌کنند، آگاهی یابند. آن‌ها تنها سایه‌های روی دیوار را می‌بینند، دیواری که در برابر دنیای بیرون غار، ذره‌ای و دقیقه‌ای ناچیز و گذرا بیش نیست. سقراط به گلاوکن می‌گوید که این زندانیان خود ما هستیم. «خود ما» یعنی تمامِ انسان‌هایی که بر پهنه‌ی زمین زیسته‌اند و خواهند زیست. این توصیف در کنار هشدار سقراط به گلاوکن از واقعیتی خبر می‌دهد: نه‌تنها جهان روزمره‌ی هر انسان، به شدت تنگ و محدود است که حتی نقص قوای ادراکی او، به او اجازه نمی‌دهد تا از حقیقتِ همین جهانِ محدود و باریک نیز آگاهی یابد. انسان هم‌واره واقعیت‌اش را از پشت ابزار ادراکِ حسی‌اش دیده و درک کرده است. او هیچ‌گاه نتوانسته از پشت دیوار چشم، گوش و لامسه‌ی خود بیرون بیاید و جهان را بی‌واسطه‌ی ابزاری محدود و ناتوان درک کند. جهانی که شواهد گواهی می‌دهند در برابر کل هستی، چنان تنگ و تاریک و محدود است که شاید اصلاً به حساب نیاید. انسان هم‌واره زندانی غار بوده و هر لحظه تنها روبرویش را، سایه‌هایی بر دیوار را، دیده است، سایه‌هایی به نام واقعیت تنگ و باریک «روزمره»: واقعیتی که آن‌را می‌بیند، می‌شناسد و در آن عمل می‌کند بدون این‌که لحظه‌ای به تمام نمایش تنگ و کوتاهی که از طریقِ ابزارهایی ناقص و محدود به او نشان داده می‌شود شک کند.

 

اما آن‌که در تمام عمر خود تنها سایه‌ها را دیده است، جهان را چه چیز خواهد پنداشت؟ جواب ساده است: سایه. «آیا آنان از خود و یکدیگر جز سایه‌ای دیده‌اند که آتش بیرون به دیوار غار می‌افکند؟ … آیا از پیکره‌ها و اشیایی هم که در بیرون غار به این سو و آن سو برده می‌شوند، جز سایه توانسته‌اند ببینند؟ … آیا اگر بتوانند با یکدیگر سخن بگویند موضوع گفتارشان جز سایه‌هایی خواهد بود که بر دیوار روبرو می‌بینند؟ … اگر صدای کسانی که در بیرون رفت‌وآمد می‌کنند در دیوار غار منعکس شود آیا زیندانیان نخواهند پنداست که آن سایه‌ها با یکدیگر سخن می‌گویند؟ … پس آیا جز سایه‌ها هیچ چیز دیگری را حقیقی نخواهند پنداشت؟» (همان، 1055و1056) و جواب گلاوکن هم‌واره یک کلمه است: «نه». آن‌که در تمام زندگی خود هیچ چیز به جز سایه را ندیده و نشناخته اگر دغدغه‌ای برای تبیین هستی داشته باشد، دست به یک «تعمیم» ناروا خواهد زد: تعمیم سایه به کل هستی. او نه‌تنها به ابزار ادراکی‌اش که به مقولاتی که از طریقِ کارکرد این ابزار در ذهن‌اش شکل گرفته اعتماد خواهد کرد. مقولاتی که تنها می‌توانند سایه را بشناسند و هر چیز غیر از سایه را به جهانِ آشنای سایه‌ها ترجمه خواهند کرد. «واقعیت» برای او تنها یک نمود و یک نام دارد: «واقعیت سایه‌ای». و این سرنوشت «خود ما» است. سرنوشت انسانی که در مواجهه با هستی هم‌واره با بخشی بسیار بسیار کوچک و محدود از آن روبرو بوده و هم‌واره با ابزاری «سایه‌نما» آن‌را ادراک کرده و فهمیده. و در نهایت هم‌واره همین قسمت کوچک و ناقص را پایه و مبنایی برای تبیین کل هستی قرار داده و از طریقِ آن، از طریقِ باور به حواسِ خود، هستی را شناخته و شرح داده است. هستی از نگاه انسان، هم‌واره تعمیم‌یافته و گسترده‌شده‌ی واقعیتی سایه‌ای بوده که در آن، همین مقولاتِ محدود و مشخصِ واقعیت روزمره لزوماً برقرار بوده و کار می‌کرده‌اند: در هر نقطه از هستی هم‌واره باید بالایی می‌بوده و پایینی، آغازی و پایانی، علتی و معلولی، کیفیتی و کمیتی و … . اگر این توصیفی از «خود ما»، از تمام ابنای بشر باشد، جهان در نظر انسان هم‌واره ادامه‌ای یکنواخت بوده بر جهانِ تنگ و محدودِ انسانی، جهانی که زندانیانِ غار، تنها روبروی خود و بر دیوار دیده‌اند و همه چیز را همان پنداشته‌اند: «در جهان اگر جای دیگری هست، شبیه همین غار است و اگر چیز دیگری هست، از جنس همین سایه».

 

برای زندانیان غار، واقعیتِ سایه‌ای امری است «داده شده» و لزوماً پذیرفته شده. واقعیتی صلب و محکم که تمام مقولات و کارکردهای ذهن آن‌ها بر اساسِ آن شکل گرفته و در این واقعیت درست کار می‌کند: «و چون به یاد بیاورد که در میان زندانیان آن‌که از همه تیربین‌تر بود و سایه‌ها را بهتر از دیگران تشخیص می‌داد چگونه مورد ستایش و تشویق قرار می‌گرفت و چگونه آنان که حافظه‌ای قوی داشتند و می‌توانستند پیش‌بینی کنند که کدام سایه اول خواهد رسید و کدام پس از آن، و کدام سایه‌ها با هم پدیدار خواهند شد، به پیش‌گویی مشهور می‌شدند و پاداش کلان دریافت می‌کردند باز به حال آنان غبطه خواهد خورد و به کسانی که در میان زندانیان محترم‌تر و مقتدرترند رشک خواهد برد؟» (همان، 1058). زندانیان غار از طریقِ صحت حدسیات و کشفیات‌شان استدلال خواهند کرد که تبیین‌شان از واقعیت صحیح است. اگر واقعیت سایه نباشد، اگر واقعیت درونِ غار، تصویری محدود و معوج از واقعیت باشد در نتیجه نباید پیش‌بینی‌های آن‌ها، کشفیاتِ آن‌ها و فرمول‌هایشان، نتایجی صحیح در بر داشته باشد. سقراط اما در جواب خواهد گفت: آن‌چه با مقولات ذهنی سایه‌ای در یک واقعیت سایه‌ای جستجو شود، حتماً یافت خواهد شد. مسئله این نیست که تبیین‌های اهالی غار، کاذب یا اشتباه است، بلکه مسئله این است که همه چیز در یک وضعیت سایه‌ای می‌گذرد. اهالی غار سایه را می‌شناسند و همه چیز را به سایه ترجمه می‌کنند در نتیجه آن‌چه را که از سایه می‌خواهند در سایه نیز خواهند یافت. انسان‌ها ابزار و راه‌هایی برای مواجهه با واقعیتِ روزمره‌ی خود یافته‌اند. چرخ‌ها می‌چرخند، ماشین‌ها به موقع می‌رسند، داروها اثر می‌کنند، عکس‌ها ظاهر می‌شوند و … . و تمام این راه‌ها و ابزارها قابل اعتمادند. اما مسئله این است که تمام این‌ها با همان ابزارها و مقولاتی ساخته شده‌اند که واقعیت با آن‌ها درک می‌شود: تمامِ این‌ها در واقعیتِ تنگ و محدود روزمره، در زندانِ تاریکِ غار، عمل می‌کنند و به کار می‌آیند. مسئله دورریختنِ تمام این راه‌ها و ابزارها نیست، مسئله این است که این‌ها چیزی در مورد چیستی واقعیت به انسان‌ها نمی‌گویند. همان‌گونه که «سایه‌شناسی» در غار، چیزی در مورد تبار سایه‌ها و هستی واقعی ساکنان غار به آن‌ها نمی‌گوید.

 

سقراط می‌گوید که تمام این حرف‌ها از دید ساکنان غار بی‌معناست. آن‌ها ابزار و مقولاتِ کافی برای درک چنین سخنانی ندارند. حتی پس از خروج از غار هم تا مدت‌ها، آن‌چه واقعی پنداشته خواهد شد، واقعیتِ سایه‌ای غار است: «اگر مجبورش کنند در خود روشنایی بنگرد، طبیعی است که چشمهایش به دردی طاقت‌فرسا مبتلا خواهند شد، از روشنایی خواهد گریخت و باز به سایه‌ها پناه خواهد برد زیرا آنها را بهتر خواهد توانست ببیند و عقیده‌اش استوارتر خواهد گردید در اینکه آنها به مراتب روشن‌تر و آشکارتر از چیزهایی هستند که در آن سوی غار به او نشان داده شده‌اند» (همان، 1056). این، در یک کلام، زندگی در «روشنایی تاریک هستی» است. واقعیتِ روزمره، نه از فرطِ وجود نور، بلکه به دلیل فقدانِ نور و عادت چشم‌ها و ذهن‌ها به تاریکی، روشن و واضح به نظر می‌رسد. انسان‌ها در واقعیتی زندگی می‌کنند که ابزار ادراکی آن‌ها، با تمام نقص و محدودیت‌اش در اختیار آن‌ها گذاشته و درگیری با این تصویر از واقعیت، مقولاتی مبتنی بر همین زندان تنگ و تاریک را در ذهن آن‌ها به وجود آورده. مقولاتی که برای شناخت همین قطعه‌ی کوچک و معوج از هستی که تصویری بیش نیست به کار می‌آید و ذهن آن‌ها، این زندانیانِ همیشگی غار، چنان به این تصویر ساده و نحیف از واقعیت خو گرفته که توانایی ادراک و شناخت چیزی غیر از آن را ندارند. آن‌ها از سایه، با سایه، و در سایه زندگی می‌کنند و سایه نه‌تنها هستی واقعی را از یادشان برده بلکه حتی خود را هم مشمول فراموشی کرده است: سایه در واقعیتی غنی‌تر و گسترده‌تر، یعنی از نمای بیرونی و کلی غار، سایه است وگرنه در چشم زندانیان غار، نه سایه، بلکه خود واقعیت و تنها واقعیت ممکن است. این یک فراموشی پیشینی و سراسری است. فراموشیِ واقعیت آن‌گونه که در کمال و غنای خود می‌تواند باشد و تن‌دادن به سایه به منزله‌ی تنها واقعیتِ ممکن. واقعیتی که در محدوده‌ای تنگ و تاریک و در فقدان نور، خود را روشن و واضح و غیرقابل‌انکار می‌نمایاند. واقعیتی که ابزار ادراکی انسان‌ها، همان گردن و سر غیرقابل‌حرکت زندانیان، به آنان اعطا کرده و تحت تأثیر آن مقولاتی صرفاً در ارتباط با سایه و برای شناختنِ سایه در ذهن آن‌ها به وجود آورده است. در شرایطی که این فراموشیِ سراسری و پیشینی را رقم می‌زند، خروج از این واقعیت غیرممکن به نظر می‌رسد. آن‌چه حس درنمی‌یابد و مقوله‌ای برای درک و شناخت آن در دسترس نیست، چرا باید وجود داشته باشد؟ مسئله صرفاً جهانِ بیرون غار نیست، در همین غار به‌ظاهر تنگ و تاریک هم، واقعیتی نهفته است بسیار فربه‌تر و غنی‌تر از واقعیت سایه‌ها، اما امکاناتی که در تمثیل توصیف می‌شود آن اندازه نیست که به کار کشف و شناخت همین واقعیت نیز بیاید. در لابه‌لای جهان و واقعیت روزمره‌ی انسان‌ها، واقعیتی فربه، غنی و متکثر نهفته است که می‌تواند تمام تصورات و مقولات انسان در مواجهه با هستی را تغییر دهد. واقعیتی که به واسطه‌ی حس‌باوری عمومی و کهن انسان، دسترسی به آن ناممکن است. داستان غار در یکی از واضح‌ترین نمودهای خود پیام می‌دهد که برای آن‌ها که ابزار ادراکی‌شان تنها سایه را ادراک می‌کند، مقولات ذهنی‌شان تنها سایه را می‌شناسد، سخنان‌شان تنها در مورد سایه است و پیش‌گویی‌هایشان تنها واقعیتِ سایه‌ای را پیش‌بینی می‌کند، خروج از غار و واقعیت سایه‌ای ناممکن است. اما مگر این داستان «خود ما» نیست؟ داستان تمام انسان‌هایی که زیسته‌اند و خواهند زیست؟ از جمله داستان خود سقراط و گلاوکن که مشغول مکالمه درباره‌ی واقعیت سایه‌ای‌اند. پس چگونه است که سقراط می‌داند واقعیتی ورای واقعیت سایه‌ای هستی وجود دارد که می‌توان از آن سخن گفت و دیگران را به آن راهنمایی کرد؟ ابزار سقراط برای خروج از این واقعیت چیست؟ واقعیتی که خروج از آن به‌ظاهر ناممکن است.

 

در داستان غار، راه خروج از زندان این‌گونه نمایش داده می‌شود که کسی که خود، دست و پای‌اش بسته نیست و از جهان بیرون غار خبر دارد، زنجیر از پا و گردن یکی از زندانیان می‌گشاید و او را با خود به بیرون از غار، به دیدار نور خورشید، می‌برد. نوری که به او ثابت می‌کند جهان درونِ غار چنان تاریک و تیره است که توان شناخت را از هر شناسنده‌ای سلب می‌کند. در یک سطح بالاتر این همان کاری است که سقراط با گلاوکن می‌کند. او در مکالمه‌ای به ظاهر معمولی، بند از پا و گردن گلاوکن می‌گشاید و او را به سوی واقعیتی غیر از واقعیت حسی و روزمره می‌برد. اما چگونه؟ ابزار سقراط در جهانِ واقعی روزمره، و نه جهانِ تمثیلی داستان، برای بازکردن بند از پای گلاوکن چیست؟ سقراط از چه چیز استفاده می‌کند که بر ناممکنی ظاهری خروج از واقعیت حسی روزمره غلبه می‌کند و از آن خارج می‌شود؟ «تخیل کن!». این چیزی است که سقراط مدام به گلاوکن می‌گوید: «غاری زیرزمینی را تخیل کن…»، «تخیل کن که زنجیر از پای یکی از آنان بردارند…»، «منظره‌ای را که توصیف کردی، تخیل کردم…» و … . سقراط برای خروج از غار واقعیت روزمره، نه‌تنها بر قدرت خلاقیت تخیل خود تکیه می‌کند، بلکه روی تخیل گلاوکن نیز حساب می‌کند: او «داستان» می‌گوید. سقراط نه بر حسب مشاهدات دقیق تجربی، و نه بر حسب استدلالات متقن عقلی، که بر مبنای ادبیات تخیلی پیش می‌رود. آن‌جا که نیاز به خروج از واقعیت حسی است، سقراط داستان می‌سازد و ادبیات می‌پردازد و از این طریق، گلاوکن را به بیرونِ غار واقعیتِ سایه‌ای راهنمایی می‌کند. در واقع اگر در داستان غار، روشنایی خورشید، واقعیت سایه را منحل می‌کند، در مکالمه‌ی سقراط و گلاوکن، این وظیفه را خورشید داستان‌پردازی، «خورشید ادبیات»، به عهده دارد. داستان سقراط، به گونه‌ای پرداخته شده و خصایصی دارد که گلاوکن را – و شاید مابقی «خود ما» را – که هم ابزارهای ادراکی‌اش و هم مقولاتِ ذهنی‌اش سایه‌ای است، متقاعد می‌کند که همه چیز حس و واقعیت حسی نیست، که واقعیت هر روزه‌ی گلاوکن – و به تبع آن «خود ما» – تصویری نحیف، معوج، تاریک و بسیار محدود از واقعیت است، که انسان‌ها هر روز و هنوز، با یک چیز و تنها یک چیز سروکار دارند: سایه.

 

اما این خصایص چیستند؟ داستان سقراط چگونه می‌تواند بر ناممکنی خروج از واقعیت روزمره غلبه کند و از آن فراتر رود در حالی که قدرت اقناعِ انسان‌هایی را دارد که در تمامِ عمرشان تنها در واقعیت حسی روزمره زیسته‌اند؟

 

داستان سقراط داستان عجیبی نیست به این معنا که تمام اجزای این داستان، از واقعیت روزمره انتخاب شده‌اند و هر کس توان ادراک و شناختِ آن‌ها را دارد: «غار»، «دیوار»، «سایه»، «زندانیان»، «خورشید» و … . سقراط تمام مواد و مصالح داستان خود را از واقعیت روزمره‌ی گلاوکن – همان واقعیت «خود ما»- بیرون می‌کشد و به این معنا داستان او داستانی واقعی است. هیچ چیز از خارج، از جایی بیرون از هستی، از منطقی غیر از منطق واقعیت، و حتی از جایی غیر از واقعیت حسی روزمره، به آن اضافه نمی‌شود. همه چیز به‌ظاهر در سطح همین واقعیت رخ می‌دهد و داستان، مانند اکثر داستان‌هایی که بشر گفته و می‌گوید، توانِ برقراری ارتباطِ خود را از همین نکته به دست می‌آورد. اما توانِ اثرگذاری و اقناعِ داستان از جایی دیگر می‌آید: روابط و نسبت‌هایی که بین اجزای این داستان برقرار است، همان روابط و نسبت‌های واقعیتِ حسی هرروزه نیست. واقعیت حسی، صرفاً اجزا و نمودهایی جدای از یک‌دیگر نیست بلکه این اجزا و نمودها، در روابط و نسبت‌هایی مشخص و معمولاً ثابت با یک‌دیگر پیوند خورده‌اند و مجموعه‌ای از این نمودها و نسبت‌هاست که واقعیتِ هرروزه را شکل می‌دهد. سقراط اجزای واقعیت را در ترکیبی تازه می‌چیند و الگویی تازه از نسبت و ارتباط می‌آفریند. او با استفاده از قدرت تخیل، اجزای واقعیت را دوباره ترکیب می‌کند و از گلاوکن می‌خواهد که این ترکیب را از طریقِ تخیلِ خود بفهمد. آن‌چه این داستان را از واقعیتِ روزمره جدا می‌کند و از سایه‌ها فراتر می‌برد، همین ترکیب‌بندی دوباره است. ترکیبی بیرون‌آمده از دل خود واقعیتِ روزمره و حسی که دیگر تن به واقعیت نمی‌دهد: این است خصلت اصلی ادبیات که سقراط گاه‌وبی‌گاه برای فرارفتن از واقعیتِ حسی دست به دامانِ آن می‌شود. او واقعیت حسی را از طریقِ خود واقعیت حسی مسئله‌دار می‌کند. او نشان می‌دهد که داستان، از طریقِ ترکیب دوباره‌ی واقعیت، چگونه استیلا و سیطره‌ی یک و تنها یک واقعیت را زیر سؤال می‌برد و به نتایجی می‌رسد که در معنای معمولی چندان واقعی نیستند. اگر محتوای داستانِ غار، روایت می‌کند که در نهایت دیدار با خورشید، خلاصی از غار سایه‌ها را در پی دارد، خود مکالمه، نشان می‌دهد که در دنیای واقعیت روزمره، این امر از طریقِ داستان‌پردازی اتفاق می‌افتد: از طریقِ شعر به معنای عام کلمه. تنها شعر یا به بیان بهتر «پوئسیس» است که می‌تواند واقعیت نحیفِ حسی را مسئله‌دار کند بدون این‌که از دایره‌ی فهم این واقعیت، از دایره‌ی سایه‌ها، خارج شود. از طریقِ همین توان ادبی است که سقراط رابطه‌ی بین واقعیت سایه‌ای و واقعیت حقیقی جهان را نشان می‌دهد و واقعیتِ سایه‌ای را از امری داده شده و پیش‌انگاشته، به یک سؤال، به یک «مسئله»، مبدل می‌کند: جهانِ واقعیت سایه‌ای، جهان غار، از فرط تاریکی روشن و واضح است و جهانِ واقعی، جهانِ بیرونِ غار، از فرط روشنایی تاریک و تیره. این ابهامی است که در واقعیت حسی و واضح روزمره، ادبیات به آن دچار می‌شود. جهانِ گسترده و متکثر ادبیات، به واسطه‌ی روشنایی خیره‌کننده‌اش جهانی است تیره و مبهم، حال آن‌که واقعیت یگانه‌ی روزمره، از فرط وضوح و بی‌واسطگی، شفاف پنداشته می‌شود و در اکثر اوقات دیده نمی‌شود. هم‌چنین جهانِ واقعیت روزمره، در مقابلِ تکثر و غنای جهانِ واقعی، جهانی که ادبیات راهنمای آن است، همان‌قدر نحیف و محدود است که سایه، در مقابل جسمی که سایه،‎ سایه‌ی آن است. با بازی نور و تاریکی و هم‌چنین بازی جسم و سایه است که سقراط، از مسئله‌داربودن واقعیت خبر می‌دهد. بازی‌هایی که بیش از آن که تجربی یا استدلالی باشند، ادبی‌اند. سقراط به گلاوکن و به تبع آن تمام انسان‌ها یاد می‌دهد که مسئله‌دارکردنِ واقعیت و فراروی از آن، تنها از طریقِ ترکیب‌بندی دوباره و تازه‌ی آن ممکن می‌شود: ترکیب‌بندی‌ای که امکان خود را در تخیل و قدرتِ تصویرپردازی عمومی انسان‌ها می‌یابد: این همان چیزی است که بشر هم‌واره «ادبیات» نامیده است.

 

تخیل به جای تجربه؟ ادبیات به جای واقعیت حسی؟ داستان به جای دانش؟ ساده‌لوحانه است. این‌که داستان‌پردازی و ادبیات، واقعیت را مسئله‌دار می‌کند و نشان می‌دهد که واقعیتِ حسی، یگانه‌تصویر از واقعیت هستی نیست یک چیز است و این که باید به جای واقعیت هرروزه‌ی حسی واقعیتی را که تخیلِ ادبی ارائه می‌کند، تصویر درست واقعیت پنداشت، چیزی دیگر. اعتقاد به شق دوم، همه چیز را به خانه‌ی اول بازمی‌گرداند: به جهان سایه‌ای درون غار. اگر داستان سقراط می‌تواند واقعیتِ روزمره‌ی گلاوکن را مسئله‌دار کند، به این دلیل است که این واقعیت، در مقابل تکثرِ نامتناهی داستان‌پردازی رنگ می‌بازد. سقراط می‌تواند داستان‌های دیگری بگوید، ترکیب‌های دیگری ارائه کند و این فرایند را تا بی‌نهایت ادامه دهد. قدرت تکثر ادبیات – قدرتی که در تاریکی درون غار، ابهام فرض می‌شود – می‌تواند مانند خورشیدی عمل کند که واقعیت سایه را مخدوش می‌کند و از کار می‌اندازد. اما این به این معنا نیست که واقعیتِ یگانه‌ی دیگری، واقعیتِ داستانِ غار سقراط، یا هر داستانِ دیگری، می‌تواند جایگزین واقعیتِ سایه‌ها شود: هر واقعیتِ یکتای دیگری که چنین روشن و واضح خود را تنها تصویر از واقعیت نشان دهد، دوباره به زندان و غار و سایه منجر خواهد شد.

 

واقعیت نهفته در درونِ غار و واقعیت بی‌کرانِ بیرونِ آن چنان گسترده و نامتناهی است که هیچ تصویر و تفسیری نمی‌تواند کل آن‌را در بربگیرد و نمایش دهد. ماهیت موهوم معرفت و ادراک انسانی، هم‌واره غنای نامتناهی واقعیت را فراموش می‌کند و تصویری یگانه و نحیف از آن ارائه می‌دهد، خواه این تصویر دنیای حسی روزمره باشد خواه دنیایی ساخته‌شده در جهانی ادبی، علمی، یا متافیزیکی. این‌که ادبیات وجود دارد، این‌که ادبیات می‌تواند وجود داشته باشد، این‌که تخیل امکان ترکیبی دوباره از واقعیت را فراهم می‌کند، نشان می‌دهد که واقعیتی که انسان‌ها واقعیت می‌پندارند، واقعیت نیست و هیچ چیز نمی‌تواند واقعیت هستی را تمام و کمال شرح دهد. تمام نظام‌های متافیزیکی، هیچ نیستند مگر پاسخ‌هایی مقطعی به مسئله‌ای که ادبیات در واقعیت به وجود می‌آورد و تکثری که در دل واقعیت کشف می‌کند. نظام‌هایی که خود می‌توانند به منزله‌ی گونه‌ای از ادبیات تخیلی، صرفاً در مسئله‌دارکردن واقعیت مشارکت کنند، نه این‌که پاسخ‌هایی دائمی و قاطع به مسئله‌ی واقعیت باشند. کارکرد ادبیات تکثیر واقعیت است: نشان‌دادن غنای واقعیتِ هستی در برابر تُنُکی و محدودیتِ واقعیتِ حسی: ادبیات شرط امکانِ تحقق متافیزیک است، شرط امکانِ تلاش انسان برای پاسخ به این پرسش که «واقعیت چیست؟». پاسخ‌هایی که خودشان مبدل به ابزاری برای مسئله‌دارِ کردن بیشتر و عمیق‌تر واقعیت می‌شوند: هر نظام متافیزیکیِ بزرگی، داستانی تخیلی در باب واقعیت است، چیزی شبیه به داستان غار افلاطون.

 

افلاطون آثار خود را، مکالمه‌هایش را، «شعر» می‌پنداشت: «مکالمه‌ای را که از بامداد امروز تا کنون با هم داشته‌ایم به خاطر می‌آورم، همه‌ی آن‌ها را به الهامی خدایی شبیه می‌بینم و به نظرم چنین می‌آید که ما خود نیز امروز شعری سروده‌ایم» (همان، 2112). شعری حتی برتر از شعر شاعران حماسه‌سرا و تراژدی‌نویس: «پاسخ ما به آن‌ها [تراژدی‌نویس‌ها] باید چنین باشد: ما خود نیز دست‌اندرکار تنظیم اثری شاعرانه‌ایم که می‌کوشیم بهترین و زیباترین آثار شود … ما خود نیز مانند شما شاعریم و در آفریدن شریف‌ترین آثار با شما به رقابت برخاسته‌ایم» (همان، 2117). مکالمه‌های افلاطون در واقع مجموعه‌ای از داستان‌ها هستند که در آن هر کدام از شخصیت‌ها، صورت‌بندی خود را از واقعیت و حقیقتِ واقعیت ارائه می‌دهند. هیچ صورت‌بندی نهایی و یکه‌ای در کار نیست – اگرچه همواره نشانه‌هایی متنی وجود دارد که روایت سقراط را بر روایات دیگر برتری دهد اما اولاً این نشانه‌ها قدرت حذف روایات دیگر را ندارند و ثانیاً خود سقراط در اکثر دیالوگ‌ها به نتیجه‌ای قطعی و نهایی نمی‌رسد. آثار افلاطون همان کاری را با واقعیتِ حسی روزمره می‌کنند که ادبیات در کلی‌ترین حالتِ خود می‌کند: صورت‌بندی دوباره‌ی واقعیت از طریقِ تخیل برای فراتررفتن از واقعیت. آثار افلاطون همه بازتاب‌ها و تصاویر آینه‌ای کاری هستند که سقراط در داستان غار انجام می‌دهد. او داستان می‌گوید تا بشر را از شر سایه‌ها رها کند. او به قدرتِ خشن و زهرآگین ادبیات روی می‌آورد تا تصوراتِ حسی ساده از واقعیت را بشکند و مسموم کند. به سوی کدام واقعیت؟ واقعیتی که خواهد آمد، «همیشه» خواهد آمد. «درباره‌ی نویسندگانی که چه امروز و چه آینده ادعا کنند که از مطلب اصلی فلسفه‌ی من چیزی می‌دانند، اعم از این که بگویند آن‌را از دهان من شنیده یا از دیگران آموخته و یا خود به تحصیل آن نائل گردیده‌اند، فاش می‌گویم که آنان، بنا به عقیده‌ای که من درباره‌ی فلسفه دارم، از فلسفه کوچکترین خبری ندارند. در مورد آن مطالب اصلی هیچ‌گونه نوشته‌ای از من در وجود نیامده و در آینده نیز نخواهد آمد زیرا آن مطالب مانند دیگر مطالب علمی نیست که به وسیله‌ی اصطلاحات و الفاظ عادی بتوان تشریح و بیان نمود» (همان، 1863). آن‌چه نوشته شده، مقدمه‌ای است بر فلسفه‌ای که خواهد آمد. فلسفه‌ای که خود مقدمه‌ای خواهد شد بر فلسفه‌ی آینده و همین‌طور تا بی‌نهایت. این یک رفتار ادبی است: گشودنِ امکانی برای طورِ دیگری فکر کردن. فکر کردن به «خارج». نه صرفاً خارج از غار، بلکه خارجی که در دل واقعیتِ سایه‌ای داخلِ غار نهفته است. این است رابطه‌ی عمیق ادبیات با واقعیت: ادبیات از دل واقعیت بیرون می‌آید، مواد و مصالح خود را از درون آن انتخاب می‌کند، ترکیب‌ها را برهم می‌زند و با استفاده از تخیل، ترکیبی دوباره می‌آفریند. ترکیبی که نشان می‌دهد نه‌تنها واقعیت می‌تواند «این‌گونه» باشد، بلکه می‌تواند به بی‌نهایت گونه‌ی دیگر نیز صورت‌بندی شود. آن‌چه انسان‌ها از طریقِ حواس و مقولاتِ معمولی ذهن از جهان درمی‌یابند تنها قسمتی بسیار محدود و تنگ از واقعیت است. واقعیت می‌تواند و باید چیز دیگری باشد. چه؟ هیچ‌کس نمی‌داند و شاید هیچ‌کس هیچ‌گاه نتواند که بداند. تنها چیزی که وجود دارد یک نقشه‌ی راه است و بس: ادبیات به منزله‌ی دروازه‌ی گذار از روشنایی تاریک هستی

 

 

نقل قول‌ها با کمی تغییر از این منبع برداشته شده‌اند:

– افلاطون، مجموعه‌ٔ آثار، ترجمه محمد حسن لطفی و رضا کاویانی، 4ج، نشر خوارزمی، تهران، 1380

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلی | بعدی

به اشتراک بگذارید

قبلی / بعدی

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram