آواز سیرنها
نگاهی به یک خردهروایت در ادیسه
«تو نخست به نزد زنان سیرن فراز خواهی رسید که آوایشان هر انسانی را که به سویشان برود، افسون میکند. اگر کسی ناآگاه و هشدارناداده، به این زنان نزدیک شود و آوازشان را بشنود، هرگز زن و فرزنداناش در کنار وی گرد نخواهند آمد و بازگشتاش را جشن نخواهند گرفت» (ادیسه، سرود ۱۲، بیت ۴۰). اینها آخرین سخنان سیرسه است خطاب به اولیس، آن زمان که آهنگ بازگشت به خانه دارد. سیرنها یکی از آخرین و در عین حال خطرناکترین موانعیاند که اولیس، بر سر راه بازگشت به خانه، با آنها روبرو است. آوازشان هر شنوندهای را افسون میکند و با خود میبرد. افسونی که درمان و بازگشتی ندارد. آن کس که بشنود، برای همیشه از دست رفته است: سیرنها مدام آواز میخوانند و هیچ سکوتی در کار نیست، هیچ لحظهای برای دمی آسودن و اندیشیدن به بازگشت. این خردهروایتی است به طول چند بیت که از زبان اولیس، برای فئاسیان بازگو میشود: «من گوشهای همراهانم را یکی پس از دیگری، با موم انباشتم و بستم. آنان، همدوش و همکار، دستان و پاهای مرا بر کشتی بستند؛ من در پای دکل ایستاده بودم و آنها رشتهها را بدان فروبستند. آنان، درنشسته، با پاروهایشان، دریا را که از کف خاکستری شده بود، فرومینواختند. آنگاه که به اندازهی آوارَسی از جزیره دور شده بودیم، آنان بر شتابشان دو برابر افزودند. اما کشتی که بر خیزابهها برمیجست از چشم زنان سیرن دور نماند؛ زیرا آنان از نزدیکی آنجا میگذشتند. پس این زنان آوازی خوش و دلاویز سر دادند» (ادیسه، ۱۲، ۱۹۰). اولیس گوش همراهاناش را با موم پر میکند تا آوای سیرنها کشتی را به سمتِ جزیرهشان نکشاند اما خودش، در حالی که به دکل کشتی بسته شده است، گوشهایش را باز میگذارد تا آواز آنها را بشنود و از آن لذت ببرد. لذتی افسونکننده که او را مجبور میکند به همراهاناش فرمان دهد تا کشتی را به سوی سیرنها هدایت کنند. همراهانی که گوششان از موم پر است و فرمانهای او را نمیشنوند تا در نهایت کشتی به سلامت از آوارَس آواز سیرنها دور شود. سیرنها میگویند هیچ ملوانی از کنار این جزیره نگذشته مگر آنکه آواز آنها را شنیده و سرخوشتر و آگاهتر به خانهاش بازگشته. اما آنها دروغ میگویند. سیرسه گفته بود که هیچکس از آواز آنها، بازنخواهد گشت و به راه خود نخواهد رفت. هر که سر در پی آواز سیرنها بگذارد، تا همیشه مفتون و افسون خواهد بود و این سرنوشت هر آن کسی است که بخواهد تا ابد، زیباترین آواز جهان را بشنود.
اما چیست این آواز که چنین افسونکننده و جادوگر است؟ مگر سیرنها چه میخوانند که هر که آنرا بشنود تا ابد سرسپرده خواهد بود؟ آیا تنها صدا و نوای سیرنهاست که ملوانان را جادو میکند یا روایاتشان نیز در این افسون اهمیت دارد؟ آنها از آواز خود خبر میدهند: «هان ای اولیس! بدینجا آی! ای آن که بس ستودهای و آخاییان را مایهی شکوه و فرّی فراوان! کشتیات را بازایستان؛ تا آوای ما را بشنوی… هر کس آنرا بشنود، نیک سرخوش و شادمان و آگاهتر از پیش به راه خویش میرود؛ زیرا ما از همهی آن درد و رنجی که آرگوسیان و ترواییان، در سرزمین پهناور تروا، به خواست خدایان برتافتهاند آگاهیم» (ادیسه، ۱۲، ۲۰۰). این آوازی است آشنا. آن قدر آشنا و نزدیک که شاید در نگاه اول کسی متوجه قرابت آن نشود. سیرنها راوی درد و رنج آخاییان در سرزمین تروا هستند و چه درد و رنجی بالاتر از آن چه اولیس در سرزمین تروا و بازگشت به خانهاش کشیده است. بارها در طول کتاب ادیسه، درد و رنج اولیس، بزرگترین رنج آخاییان و شاید هولناکترین رنج بشری خوانده میشود: «آن که میگویندم مرا پدر است، در سنجش با تمام خاکیان میرا، بدترین سرنوشت را داشته است» (ادیسه، ۱، ۲۵۰). «هیچ کدام از آخاییان آن مایه رنج و آزار برنتافتهاند که اولیس برتافته و بر خویشتن هموار داشته» (ادیسه، ۴، ۱۱۹) و … . سیرنها راویان «ایلیاد» و مهمتر از آن خود «ادیسه»اند. راویان درد و رنج اولیس در بازگشت به خانه. آواز افسونگر آنها هیچ نیست مگر داستانهایی که برای یونانیان در سرزمین تروا پیش آمد و رنجی که آنها در بازگشت به خانهشان، به خاطر غضب خدایان، کشیده و برتافتهاند. همین آواز است که هر دریانوردی را افسون میکند و از بازگشت بازمیدارد. سیرنها برای دریانوردان از آشیل و مصائباش خواهند گفت که چگونه به سودای دلاوری و افتخار، جاناش را در پای دیوارهای تروا گذاشت. از هکتور دلاور خواهند گفت که مرگاش مترادف با ویرانی تروا بود و از اسب چوبین یونانیان که سرزمین فتحناشدنی تروا به لطف آن فتح شد. اما در نهایت آنها بر سر روایت بازگشت اولیس خواهند رفت که معروفترین و بزرگترین رنج آخاییان در سرزمین تروا و پس از آن است. این است آن آوازی که اشک را بر چشمان اولیس جاری میکند و او را به گریه میاندازد: «من به شنیدن این آوا نیک گریان بودم …» (ادیسه، ۱۲، ۲۰۵). اولیس بر درد و رنج دوستان و همراهاناش و بیش از آن بر درد و رنج خود میگرید، همانگونه که در کاخ فئاسیان بر این درد و رنج گریست، هنگامی که دمودوکوس شاعر، داستان جنگ تروا و اسب چوبین و بازگشت اولیس را روایت میکرد: «چنین بود کارهایی نمایان که شاعر بلندنام میسرود. با این همه، دل اولیس میگداخت و جوی سرشک که از دیدگاناش روان بود، گونههایش را تر میکرد … هیچ کس آنگاه که او اشک میریخت، بر آن آگاه نشد» (ادیسه، ۸، ۲۸۵). شاید مهمترین و افسونکنندهترین سرود سیرنها، سرود «بازگشت» اولیس باشد اما اگر اولیس به سوی آنها برود و در دام آواز آنها بیفتد چه خواهد شد؟ سیرسه به اولیس میگوید که آنکه آواز سیرنها را بشنود و سر در پی آن گذارد، «هیچگاه باز نخواهد گشت». افسونشدن اولیس به دست سیرنها، بیش از همه به ضرر خود سیرنها تمام خواهد شد چرا که بهترین روایتِ آنها، یعنی روایت «بازگشت» اولیس ناتمام خواهند ماند. اولیس، برای آن که سیرنها سیرن باشند و سیرن بمانند، باید از چنگ آواز آنها بگریزد و بازگشت خود را کامل کند. اوست که به قیمت کشتن سیرنها (ساکتکردنشان در داستان ادیسه و چشمپوشی از روایت و آوازشان) آنها را زنده نگاه خواهد داشت. باید حداقل یک نفر از این آواز بگریزد تا بتواند از سیرنها خبر دهد و چه کسی بهتر از خود اولیس، که روایت سیرنها با او کامل خواهد شد؟
«آواز سیرنها» خردهروایتی است که اولیس در داستانی بلندتر، روایت میکند: داستان «بازگشت»اش از تروا و رنجهایی که در این راه کشیده است. در واقع راوی داستان بزرگترین رنجهای آخاییان در کتاب ادیسه، خود اولیس است که در دربار فئاسیان، روایتی بلند را از بازگشتاش ارائه میدهد. کاری که سیرنها باید آن را به انجام میرساندند اولیس به انجام میرساند و آواز او همچون آواز سیرنها افسونکننده و سحرآمیز است: «اولیس بدینسان سخن گفت و همگنان خاموش و بیجنبوجوش ماندند؛ آنان در تالار بزرگ که آکنده از تیرگی بود، افسونزدهی داستان وی بودند» (ادیسه، ۱۳، ۱). اولیس مهمترین راوی «ادیسه» است. کتابی که تمام شخصیتهای اصلی آن راویاند: هر یک، روایتی از بازگشت یونانیان از تروا ارائه میدهد، از نستور و منلاس گرفته تا آگاممنون متوفی و آتنای ایزدبانو. روایت اولیس از بازگشت، بلندترین و در عین حال، جذابترین روایت است: روایتی به طول چهار سرود که بیوقفه و یکنفس، در یک نشست بازگو میشود. اولیس بیش از آنکه پهلوانی شمشیر به دست و جنگجو باشد، شاعر و داستانگویی افسونکننده است: پهلوان روایت. او نمونهای اعلا از خود سیرنهاست و با خبردادن از سیرنها در یک خردهروایت، در واقع از خود و تواناییاش در داستانگویی و سرودنِ اشعار خبر میدهد. اولیس بارها در طول کتاب، به شاعر و داستانگو تشبیه و ملقب میشود و در جایگاه آنان مینشیند: اومهی خوکبان در وصف اولیس به پنهلوپه میگوید: «نخست او به نزد من آمده است، گریزان از کشتیای. هنوز نیز داستان رنجهایش را به پایان نبرده است. تو میدانی آنگاه که شاعری در برابر ماست که خدایان آوازها را در دلاش درمیافکنند و داستانهایی افسونبار را برای میرایان میسراید، چگونه همگنان میخواهند، بیکران، تا هر زمان که آواز میخواند، گوش بدو فر دارند؛ این مرد، به همان سان، نشسته در سرای من مرا مست میگرداند» (ادیسه، ۱۷، ۵۷۰ – ۵۸۰). این توصیفی است که میتوان آن را برای سیرنها نیز به کار برد. آنها تا زمانی که آواز میخوانند، هر میرایی را جادو میکنند و میافسایند. افسون آنها، آوازِ ممتد آنهاست که بازگشت را برای هر دریانوردی ناممکن میکند. به همان سان، اولیس هم تا زمانی که میسراید و میخواند، شنوندگاناش جادو میشوند و افسونزده. نشیندنِ آوازها و روایتهای او ناممکن است.
اولیسِ «ادیسه»، پهلوانی است جدامانده از خانه و سرگردان، که به هر جا که میرسد، داستان ناکامیهایاش را روایت میکند. داستان درد و رنجهای بازگشت آخاییان را. او که مدام به صفت «تاراجگر شهرها» متصف میشود، هیچگاه تا پایان داستان شمشیری نمیکشد و خونی نمیریزد. او به معنایی دیگر تاراجگر شهرهاست: به معنایی سیرنی. در پایان سفر بازگشت اولیس به ایتاکا، پوزیدون، ایزدی که بازگشت اولیس را به تعویق انداخته، به زئوس شکایت میبرد که اولیس بالاخره به ایتاکا بازگشته، آن هم با ثروتی هنگفت: «اولیس، اگر بی هیچ دشواریای از تروا باز میآمد و بهرهی خویش را از ربودههای جنگی به همراه میآورد، ثروت و دارایی وی هرگز تا بدین اندازه نمیتوانست بود» (ادیسه، ۱۳، ۱۵۵ – ۱۶۰). ثروتی که اولیس در راه بازگشت به دست آورده، به گفتهی پوزیدون، از ثروتی که میتوانست از تاراج و غارت تمامِ شهرهای سر راهاش به دست بیاورد بیشتر است. اما او این ثروت را از کجا آورده؟ اولیس سرگردان که در تمامِ طول داستان شمشیری نمیکشد و خونی نمیریزد از کجا میتواند چنین ثروتی به دست آورده باشد؟ پاسخ ساده است: از راه روایتگری. اولیس داستان میگوید و شعر میسراید و به پاس روایتهای افسونکنندهاش ثروتی به دست میآورد که بیش از هر ثروتی است که از راه تاراج و غارت با شمشیر به دست آمده است. فئاسیان که افسونزدهی داستانهای اویند ثروتشان را به پایاش میریزند و او را شاهانه و متمول راهی ایتاکا میکنند. اولیس تاراجگر شهرهاست. او غارت میکند اما با داستان، با روایت، با شعر. اولیس، پهلوانی است که نه تنها کارهایش را از طریق روایت و شعر پیش میبرد، بلکه از این طریق زندگی میکند و به آنچه ذات اوست ادامه میدهد. اولیس ذاتاً روایتگر و شاعر است و بیش از آن که صرفاً از روایتها استفاده کند، از بازگوکردن آنها لذت میبرد. آتنا، ایزدبانوی پشتیباناش، خطاب به او میگوید: «آن کس که بتواند از گونههای رنگ و نیرنگ از تو درگذرد، میباید نیک فریبکار و پرترفند باشد، نیز حتی اگر یکی از خدایان در این کار بکوشد. ای پدیدآور هزاران بند و ترفند که بهبودپذیر نیز نیستی! ای سیریناپذیر در رنگ و ریو! آیا مگر نمیباید دست کم در میهنات دست از فسون و فریب بازداری و گفتن داستانهای دروغین را که تو را خوشایند و گیرایند، به فرجام آوری؟» (ادیسه، ۱۳، ۳۲۹ – ۳۳۵). اولیس اگر داستانی میگوید و روایتی میکند، چه راست و چه دروغ، پیش و بیش از هر چیز آن را بر وفق غریزه و خوشایندش میگوید. او ذاتاً به روایتگری و تعریف داستانهای جذاب میل دارد و همین میل است که در تمام طول داستان بالفعل میشود. اولیس بیش از آن که یک پهلوان به معنای سنتی کلمه باشد، یک پهلوان-شاعر است و کارش در کتاب «ادیسه»، روایتگری خردهروایتهایی است که یا آنها در سفر دریاییاش تجربه کرده یا از تخیل خود بر پهنهی دریا ساخته است. در هیچ کجای داستان، صحهای بر صدق روایات او – انطباق این روایات با تجربههایش – گذاشته نمیشود. او صرفاً روایت میکند و از این طریق نه تنها بر مصائب سفر فائق میشود و ثروت میاندوزد، بلکه به زندگیاش بر حسب ذاتاش – بر حسب چیزی که هست، یک شاعر – ادامه میدهد. معروفترین و درخشانترین روایت ادیسه از زبان این «تاراجگر شهرها»، همان «پهلوان هزارچهره» نقل میشود. اولیس قهرمان خردهروایتها بر پهنهی دریاست. خردهروایتهایی که در میان آنها، بیش از همه، «آواز سیرنها» نمایانگر خصوصیات و خصائل بارز روایتگری اوست. روایتهای اولیس چنان شنوندگان را افسون میکنند، که تا هنگامی که نقل میشوند، بازگشتن از آنها امکانپذیر نیست. اولیس روایتگری است که آتنا – ایزدی که یکی از کارهایش، روایت شعر و داستان و درآمدن به چهرههای مختلف است – خود را با او مقایسه میکند. گو اینکه روایتگری اولیس و روایتهایی که میسراید، منشأیی خدایی دارد و این خدایان هنر – الهگان شعر، موزها – هستند که این داستانها و روش گفتنشان را به وی هدیه میدهند. روشی که در نوع خود بدیع و بینقص است. اومهی خوکبان خطاب به اولیس – در حالی که او را نمیشناسد – میگوید: «ای پیر! آن چه تو بازگفتی مگر مایهی ستایش نیست. واژهای بیهوده و ناسودمند، یا واژهای که با فرجام سخن ناساز باشد، در گفتارت نبود» (ادیسه، ۱۴، ۵۷۵). او نه تنها داستانهایی افسونکننده را روایت میکند، بلکه فرم روایتگری او نیز، بینقص، قابل ستایش و خدایی است. هم چنان که آواز سیرنها این گونه است.
اما روایتهای اولیس در چه متن و زمینهای نقل میشوند؟ روایت بزرگ بازگشت او از تروا تا فئاسی، در کدام بافت و ساختار معنا مییابد؟ آیا زمینهی بزرگتر هم داستانی است دربارهی «بازگشت»؟ روایتهای اولیس، در واقع خردهروایتهایی هستند در روایتی بزرگتر و طولانیتر که هیچ نیست مگر روایت بازگشت اولیس از تروا به ایتاک: خود «ادیسه». حتی روایت عظیم و طولانی اولیس از سفر دریاییاش – که مجموعهای است از خردهروایتهای دریایی – در متن و زمینهی ادیسه، و در نظر راوی آن، خردهروایتی در کنار خردهروایتهایی دیگر، محسوب میشود. اهمیت چندانی ندارد که آفریننده و نویسندهی واقعی «ادیسه» کیست و آیا همان نویسندهی ایلیاد است یا نه. میتوان از سنتی دو هزار و پانصد ساله پیروی کرد و او را «هومر» نامید. شاعر حماسهسرایی که بر حسب ذات کار خود – سرودن حماسه – با خردهروایتهایی بیکران روبروست که باید از میان آنها دست به انتخاب بزند و در ساختار منسجم کتاب قرارشان دهد. طول این خردهروایتها گاهی از چند کلمه یا چند سطر تجاوز نمیکند و گاهی هم به بلندای چند سرود یا یک کتاب است. حماسهسرا، خردهروایتهایی که مسامحتاً میتوان آنها را اسطوره نامید، به ارث میبرد و ساختاری منسجم برای ارتباطدادن آنها به یکدیگر میآفریند. ساختاری که «حماسه» نام دارد. هومر نیز از همین شیوه پیروی میکند. خردهروایتهای او در ادیسه، عموماً خردهروایتهای بازگشت پهلوانان یونانی از جنگ ترواست و هومر، شاعری که شاعران را و در نتیجه خود را بالاتر از همگان و الهی میداند، این خردهروایتها را در ساختاری منسجم و مشخص چیده است. اگر اولیس نمونهای اعلا از سیرنها بود، هومر نمونهی نهایی و الگوی اصلی است. افسونگری سیرنها از طریق اولیس در نهایت به افسونگری هومر میرسد. شاعری که خدایان، سرودههایش را به وی اعطا کردهاند: «ای الههی شعر، با من از قهرمانی بگو که هزاران آزمون را از سر گذرانید …» (ادیسه، ۱، ۱). شاعران در نگاه هومر، انسانهاییاند بالاتر از هر نامیرای دیگری، که اشعارشان را خدایان به آنها هدیه دادهاند و آنها را از دیگران برتر داشتهاند: «جارچی بازآمد و شاعر را که زئوساش، بیش از دیگران دوست میداشت و توأمان بدو نیکی و بدی داده بود، به همراه آورد. زئوس وی را از بینایی بیبهره ساخته بود و در برابر، آوازی نغز و دلاویز بدو ارمغان داشته بود» (ادیسه، ۸، ۷۱ – ۷۵). هومر، ادعا میکند که زئوس، و در روایتی دیگر الهگان شعر، شاعر خنیاگر را بیش از هر میرای دیگری دوست دارند، همچنانکه اولیس: «ای دومودوکوس! من تو را بیش از همهی میرایان ارج مینهم: آن که تو را این آوازها آموخته است، یا الههی شعر، دختر زئوس، است یا آپولون» (ادیسه، ۸، ۵۴۵ – ۵۵۰). آیا این شاعر، چنان که گفتهاند، خود هومر است؟ چندان اهمیتی ندارد. مهم این است که در دیدگاه هومر، که راوی نهایی داستان است، شاعر محترمترین و ممدوحترین میرا، چه از نظرگاه خدایان و چه در دید میرایان دیگر است. اوست که آوازی دارد افسونگر و جادویی، که سحر کلاماش میتواند انسانها را از بازگشتن به خانه و کاشانه بازدارد، حتی زمانی که او خود مشغول سرودنِ «بازگشت» است. آن که بیش از همه در این روایت، آینه و بازتابی از هومر است – همچنانکه سیرنها در روایت اولیس چنان بودند – نه دمودوکوس، شاعر نابینا، که در واقع مهمترین و هنرمندترین راوی داستان، یعنی خود اولیس است. سیرنها در خردهروایتی اولیس را بازمینمایانند، در حالی که در خردهروایتی دیگر – که خردهروایت اول جزیی از آن است – اولیس بازنمایاننده و انعکاس هومر است: آینههایی در مقابل یکدیگر که روایت بازگشت را تا بینهایت منعکس میکنند: هومر روایت میکند که اولیس روایت میکند که سیرنها روایت میکنند که هومر روایت میکند که اولیس روایت میکند که … تا بینهایت. هومر خردهروایاتی را نقل میکند، که در یکی از آنها اولیس خردهروایاتی را نقل میکند که در یکی از آنها سیرنها داستان بازگشت اولیس را به شکلی جادویی و افسونگرانه نقل میکنند که آینهای است از جادوی کلام اولیس و آن هم به همین منوال، آینهای از جادوی کلام هومر. این ساختاری «فراکتالی» است. فراکتالها اشکالی طبیعی یا هندسی هستند که هر جزءِ آنها با هر مقیاسی، شبیه کل آن و نمایانندهی تمام کل است. اجزای یک فراکتال به تمامی بازنمای کل فراکتال هستند، در مقیاسی کوچکتر. در این ساختار، کل صرفاً مجموعهای از اجزاء نیست و اجزاء نیز صرفاً قطعاتی نیستند که سرهمبندی آنها به شکلگیری کل منجر شود. کل به تمامی در هر یک اجزاء محقق و نمایانده میشود و اجزاء هر کدام خود کل هستند. فراکتال ساختاری است که به خودش شبیه است. در «ادیسه»، اغلب خردهروایتها بازنمایانندهی کل کتاباند: خردهروایاتی که به شیوهها و صوَرِ مختلف، «بازگشت» را روایت میکنند. دوایری کوچک، که در نهایت انعکاسی از دایرهای بزرگاند. در این میان «آواز سیرنها» نمونهای خصیصهنماست. روایتی افسونکننده از بازگشت اولیس، که انعکاسی است از روایتی افسونکننده که اولیس از بازگشتاش برای فئاسیان نقل میکند و این هم انعکاسی است از کتاب ادیسه، یعنی داستان بازگشت اولیس به ایتاکا که منقول هومر است. بیدلیل نیست که تمام اشخاص مهم داستان، در مقطعی خاص، دست به روایت میزنند. آنها در واقع آیینههای اولیس یا چهرههایی از «هزارچهره»ی اویند که تمامِ این چهرهها هم آیینههاییاند از قهرمان واقعی «هزارچهره» یعنی هومر. همه چیز از خردهروایتها به سمت روایت کلی حرکت میکند. روایتی که بر حسب ساختار فراکتالیاش چیزی نیست جز خردهروایتی در مقیاسی عظیم که نمایانندهی هر یک از این خردهروایتهاست: ادیسه به منزلهی خردهروایتِ خردهروایتها. همین امر است که به روایت بهظاهر اصلی و کلان ادیسه، امکان میدهد تا بارها، در طولِ خود، به منزلهی یک خردهروایت نقل شود. فمیوس، شاعر دربار اولیس در همان سرود اول، مشغول روایت بازگشت اولیس به خانه است، همچنانکه دمودوکوس، شاعر دربار فئاسیان. همچنین در سرود بیست و سوم، اولیس کل کتاب را در چند سطر برای پنهلوپه روایت میکند و در سرود بیست و چهارم، روان یکی از خواستگاران در هادس، برای آگاممنون. این روایت بهظاهر کلان، بارها و از طرقِ مختلف پیشگویی میشود و با این روش، چهرهی واقعی خود، یعنی «خردهروایت»بودن خود را منعکس میکند. ادیسه خردهروایتی است که در خود، روایت میشود و همین امر، به کتاب ساختاری هزارتویی و بیانتها میبخشد. هر خردهروایتی از بازگشت اولیس در این کتاب، چارهای ندارد جز اینکه شامل خود کتاب نیز بشود. فمیوس شاعر که در سرود اول، مشغول سرودن روایت بازگشت اولیس است، باید جایی در روایتِ خود، نقل کند که آن زمان که اولیس به دور از ایتاک و بر پهنهی دریا سرگردان بود، فمیوس، شاعر دربار او، مشغول سرودن روایت بازگشتاش برای خواستگاران بود: ادیسه هزارتوی نامتناهی خردهروایتهاست. خردهروایتهایی که دریا آنها را به یکدیگر پیوند داده است. روایتها را سفرهای دریایی و پهنهی صاف دریا به یکدیگر پیوند میزند. ساختار فراکتالی ادیسه، بدون در نظر گرفتن دریا و سفر دریایی، ساختاری ناقص است. به مدد دریاست که خردهروایتها میتوانند بازنمایانندهی کل باشند و هر یک، «بازگشت» را روایت کنند. پوزیدون به سفری دریایی رفته و در این فرصت آتنا میتواند سفر دریایی اولیس را تدارک ببیند. تلماک به سفر دریایی میرود تا از نستور و منلاس، روایات سفر دریاییشان را بشنود. اولیس داستانِ سفر دریاییاش را برای فئاسیان روایت میکند تا او را به سفری دریایی ببرند و مهمتر از همه، تیرزیاس دانا در هادس پیشگویی میکند که اولیس پس از بازگشتاش به ایتاکا و گرفتن انتقاماش از خواستگاران، باید به سفرهای دریاییاش ادامه دهد: «آنگاه که خواستگاران را در تالار بزرگات … از پای درآوردی، پارویی نیکوساخت برگیر و برو …» (ادیسه، ۱۱، ۱۳۶ – ۱۳۷). اولیس باید به سفرش بر پهنهی دریا ادامه دهد و خردهروایاتی تازه بیافریند و بازگو کند. او نمیتواند در خانه بماند یا بر مزرعه کار کند. ذات او روایتگری است و این، در «ادیسه»، تنها از طریق دریا ممکن میشود.
خردهروایتهای ادیسه، اگرچه «خرده»اند اما «خرد» نیستند. هیچ خردهروایتی صرفاً برای زیبایی یا برای نفس وجودیاش نقل نمیشود. هر خردهروایت، منعکسکنندهی کل داستان، از زاویهای خاص است. حماسهای که خودش و خردهروایاتاش مشابه و در واقع یکیاند. سحری اگر هست، در روش نبوغآمیز هومر برای روایت است. روشی که به قول خوکبان اولیس، اومه، هیچ چیز در آن اضافه یا ناسازگار نیست. هر آنچه که بهظاهر، حاشیهروی یا تکرار به نظر میآید، در واقع قطعهای است که ساختار فراکتالی ادیسه را تکمیل میکند و جان میبخشد. هر حاشیه، همان کل است از زاویهای جدید و معنای هر تکراری، بنا به مکان قرارگیریاش متفاوت است. ادیسه هیچ نیست مگر یک «نقشه». نقشهای دریایی از خردهروایتهایی که همه بر یک چیز دلالت میکنند: «بازگشت اولیس». هومر در ادیسه، نقشهی «هومر» را کشیده است، به همان صورت که در تمام طول کتاب، اولیس، روایت بازگشت «اولیس» را در سر میپرورد.
ادیسه یک نقشه است، یک ساختار فراکتالی که از طریقِ دریا ممکن میشود، همچنانکه یونان کلاسیک (دویست سال پس از هومر)، یک نقشه است، یک ساختار فراکتالی مبتنی بر دریا: هر پولیس، از طریق رابطهای که با دریا دارد، بازنمایانندهی کل یونان است. یونانی که هیچ نیست مگر پولیسی در مقیاسی عظیم.
سیرنی هم اگر باشد هومر است، که نهتنها کل یونانیانِ کلاسیک، بلکه بیشمار نسل از ابناءِ بشر، پس از شنیدنِ آوازش، هیچگاه بازنگشتند …