گشودن پرشتاب میخگرههای مالیخولیای روایت
توهم و خیال چطور به واقعیتِ داستان نفوذ میکند؟ از چه راهی باید نشت کند که بیهوا به خورد قصه برود و آب از آب تکان نخورد؟ تا به حال شده رویایی تکراری را چنان باور کنید که تجسمش از هر واقعیتی ملموستر باشد؟ حقیقت و تخیل را با کدام آهنگ میتوان دست در دست هم داد تا چنان برقصند که در اوج چرخشهایشان به واقعیت پیوند بخورند؟
اینها را باید از داستاننویسهایی بپرسید که از شکستن حصار خیالشان نمیترسند. آنها که واقعیت را زندگی میکنند اما قلمشان را در عالم خیال آنقدر میچرخانند تا رگ تپندهای از حقیقت بیابند و جوهرش را پر کنند.
آنها شاید در جوابتان بگویند ما خوب بلدیم خیال بسازیم و به مضراب باور چنان آهنگی ازش برآریم که هرکس شنید واقعیتش بپندارد. وقتی خیال و باور یکی شد، حقیقتِ خود را بر تنش میکنیم. خدای خود و شیطان خود را خلق میکنیم و جهانی از نو میآفرینیم. آدمهایی شبیه شما آنجا میگذاریم که چنان راسخ هر تصویر و وهمی را بپذیرند که درِ تمام تردیدهای عالم به روی شما بسته و ایمانتان رفتهرفته بیخآورِ این جهان نو شود. آن وقت است که حقیقت کلاممان در خلال قصه به ذهنتان نفوذ میکند و بستر میگیرد.
شاید اگر بهرام صادقی زنده بود و از او میپرسیدید چطور در «ملکوت» جهانی سراسر خیال را باورپذیر کرده است، همین جوابها را بهتان میداد. او برای خلق فضای مالیخولیاییِ ملکوت از سادهترین شخصیتها و موقعیتها استفاده میکند اما در نقش و روابطی پیچیده و گاه ناتمام رهایشان میکند. حاصل کارش، هم به سادگیِ امکاناتیست که به کار برده و هم مغلول پیچیدگی روابط و هم طرحی در فضاهای غریبآشنا. چه بسا او هم در فکرِ درآمیختن با رنگ و بویی جهانی تلاش کرده است تا به میان رودی بپرد و با دریاهایی پیوند بخورد مگر به اقیانوس برسد. او با شروعی نفسگیر شما را به دنیایی که ساخته میبرد، میان شخصیتهایی به ظاهر آشنا مینشاند و کمکم میان اوهام غرقتان میکند، با شخصیتی مهیب در گندمزار تنهایتان میگذارد و وقتی خوب آشفته شدید، سر میرسد و میکوشد که از تاریکی بیرونتان بیاورد؛ پس تمام سرسراهای داستان را بیدرنگ چراغانی میکند تا در عبوری پرشتاب تمام تابلوهای داستان را قبل از کنده شدن و افتادن از میخْگرههای روایت، ببینید و بگذرید.