کلیسا همیشه پشت در است
شاید تا به حال بارها به تعریف واژۀ روشنفکر اندیشیده باشید، به دغدغۀ این قشر و این که چه میخواهند. آسانترین جواب شاید این باشد: «آدمهایی که به بیعدالتی حساسند». مگر برای بیعدالتی کاری هم میشود کرد؟ نه نمیشود. پس: «روشنفکری کارِ گِل است!» خب حالا بیایید برویم به قرن نوزدهم، به کشور برزیل و روشنفکرانی را تماشا کنیم که دهانشان از تعجببازمانده و مات و مبهوتاند. چرا؟ چون وقتی داشتند برای برقراری جمهوری و ایجاد جامعۀ مدرن و از بین بردن بیعدالتی مبارزه میکردند، یادشان رفته بود کلیسا پشت در جا مانده است و مردمی که روشنفکران انقدر نگران حقوق ازدسترفتهشان هستند، به ردای آن آویزان. البته خیلی ناراحت نشوید چون کلیسا جای جمهوری را در برزیل نگرفت. پس چه شد؟ قانون شکست خورد یا خرافات؟ عدالت فدای آزادی شد یا آزادی فدای عدالت؟ روشنفکران و نخبگان سیاسی ناامید شدند و دست کشیدند یا به مبارزه ادامه دادند؟ شاید هم با کلیسا ائتلاف کردند؟ با جواب به هر کدام از این سؤالات، شاید قصهای باورپذیر و حتی ملموس به ذهنتان برسد. اما قصۀ عجیب مرشدی مؤمن با چشمانی «که در عین تابناکی سرد و بیاحساس بود» چیز دیگریست. مرشدی که آخرالزمان را اعلام میکند و جمهوری و قوانینش را شیطانی میخواند و برای برقراری دین، فقرا و دهقانان و جنایتکاران را دور خود جمع میکند. چه قصهای! نه، این فقط قصه نیست، واقعیت است. کتاب «جنگ آخرزمان» بر اساس واقعیتی تاریخی نوشته شده است. واقعیتی خونبار بهسرخی تاریخ و تلخ بهسیاهی جنگ و حیرتانگیز بهوسعت جهل. اما این گزندگی با شیرینی روایت و قصهپردازی دلنشین نویسندهای چیره، چنان محو میشود که ندانسته با شخصیتهایی عجیب همداستان میشوید و با راوی به دهکدهای دوردست، میان مردمی سهلاندیش و سختایمان، قدم میگذارید و صحرای محشر را زندگی میکنید و نمیفهمید چطور این نهصد صفحه را تمام کردهاید.
این رمان بزرگ را ماریو بارگاس یوسا نوشته است. نویسندهای که قبل از هرچیز قصهگفتن در خونش است مثل «مردی که حرف میزند»، و عبداللّه کوثری به فارسی ترجمهاش کرده است؛ مردی که ترجمه به خونش آمیخته است.