هومو اکونومیکوس
حکمرانی و ادارهی جامعهی سیاسی بر چه اساسی باید صورت گیرد؟ بگذارید سؤال را طور دیگری مطرح کنیم: هدف از تأسیس دولت چیست؟ در دوران باستان پاسخ این پرسش تا حدی مشخص بود: انسان حیوانی است که فضیلت او عبارت است از آنچه در حیات سیاسی تجلی میکند. در نتیجه هدف از حیات سیاسی ایجاد امکانی است برای پرورش فضائل آدمیان. اما با ظهور دوران مدرن اتفاق مهمی که افتاد این بود: علم تجربی هرچه را میخواستید در مورد انسان بدانید برملا میکرد، به جز یک چیز، یعنی هدف او از زیستن. در نتیجه هدف از تأسیس جامعهی سیاسی و به عبارت دیگر، تأسیس دولت نیز دیگر مشخص نبود. جهان مدرن جهانی بود که در آن به نظر میرسید هدفی همچون فضیلت اخلاقی یونانی یا رستگاری اخروی و متعال دولت مسیحی دیگر معنایی ندارد. ولی این خلأ باید طوری پر میشد. پاسخهای مختلفی به پرسش از «طبیعت بشر» داده شد تا دولت بتواند سازوبرگهای خود را بر اساس این غایت سازمان دهد. اما آنچه معرّف زمانهی مدرن بود عبارت بود از جستجوی پاسخ این پرسش در قلمرویی جدید: اقتصاد. این نخستین بار بود که اقتصاد سیاسی چنین رابطهای با عقلانیت حکمرانی پیدا میکرد: اگر یکی از مهمترین پرسشهای فلسفهی سیاسی همواره این بود که دولت تا چه اندازه باید در زندگی اتباع مداخله کند و از کجا به بعد باید عقب بنشیند، یا به عبارت دیگر، چگونه باید حد نفوذ اقتدار دولتی را مشخص کرد تا پا از آن فراتر نگذارد، عقلانیت حکمرانی لیبرال به شما میگفت معیار اصلی عبارت است از کمینهسازی میزان مداخلهی دولتی در حیات انسانی. به شکلی پارادوکسیکال، هدف حکمرانی این است که هرچه کمتر حکمرانی کند، و در استفاده از قدرت خود «مقتصد» و صرفهجو باشد. نتیجهی این امر این بود که عقلانیت حکمرانی یک علم کاملاً مشخص را بنیان عملکرد خود قرار داد: اقتصاد سیاسی. این سرآغاز شکلگیری سوژه یا انسانی جدید نیز بود: هومو اکونومیکوس یا انسان اقتصادی. موجودی که ذات و ماهیت او عریان و آشکار شده و چیزی نیست جز میل به سود بیشتر اقتصادی. اگر هابز میگفت با رهاکردن انسانها در وضع طبیعی، میل به مالکیت خصوصی منجر به جنگ مستمر خواهد شد، نئولیبرالیسم میگفت اتفاقاً به خاطر میل به سود، اصلی برای خودتنظیمی حکمرانی و اقتصاد خواهید یافت؛ کافی است بازار را به حال خودش بگذارید.