همه میخواهند زنده بمانند
فرض کنید دارید توی خیابان راه میروید، یکهو فرشتهای نازل میشود و براتی به دستتان میدهد که عمرتان را تا ابد تضمین میکند. از فکرش هم دل آدم غنج میزند. قرار است با این همه سال چه کنید؟ شاید اصلاً به ذهنتان خطور نمیکند که احتمالش هست که از زنده بودن خسته شوید. به این فکر کردهاید که مفاهیمی مثل زمان، انتخاب، جوانی و پیری، فرصت و شانس برای آدمی که قرار است تا ابد بر زمین زنده باشد، چه معنایی دارد؟ همه بیمعنا میشوند، نمیشوند؟ انسان جاودان به دور و تسلسل جهان میپیوندد و زندگیاش بر مدار صفر میگردد، دیگر فرقی با ابرهای آن بالا در گذر، با امواج دریا، با درخت و با گیاه ندارد.
برای درک بهتر این حس میتوان رمان «همه میمیرند» را برداشت و خواند. در این رمان، علاوه بر تجربۀ این حس، با بلندپروازیهای قهرمان داستان همراه میشوید و بخشی از تاریخ را با او زندگی میکنید، به نظارۀ جنگها مینشینید، قارهها را کشف میکنید، به شکل زندگی سرخپوستها و مالکیت جمعی افراد قبیله بر «زمین اینکا و خورشید» غبطه میخورید و وادار میشوید که از نو به ارزش زندگی و مرگ، به انسان و جایگاهش در هستی و تاریخ فکر کنید. به اتوپیا شک میکنید و با خود فکر میکنید که اگر تامس مور عمر جاودان داشت و سر از تنش جدا نمیشد، شبیهترین آدم به «فوسکا»ی رمان میشد. مردی برای تمام فصول. و این همه در یک رمان!
شاید سیمون دوبووُآر را بیشتر فیلسوف و کمتر رماننویس بدانیم. زنی که آزادی را هم آزادانه تعریف کرد و زیست؛ حتی اگزیستانسیالیستتر از سارتر. با این همه، بعد از خواندن رمان «همه میمیرند» تراز ترازو در ذهنتان تغییر خواهد کرد و اگر کفهٔ رماننویسیاش سنگینتر از کفهٔ تفکر و زیست فلسفیاش نشود، دستکم همترازش خواهد شد.
مهدی سحابی، شوالیۀ مترجمان ایران، این رمان را به فارسی ترجمه کرده است. مترجمی که ترجمه برایش فرودآمدنگاه روح بیقرارش بود. روح سرکش او که در هنرهای دیگر چنان بیقرار بود، در ترجمه آرام گرفت، نشست و حاصلش کتابهای بسیاری شد که بدون همت او جایشان در زبان فارسی خالی بود. از جمله «همه میمیرند».