مسیح پیامبر نبود، خود خدا بود در هیأتی متجسد. ترکیب «خدای متجسد» مفهومی است به غایت پیچیده و پارادوکسیکال، و در عین حال انقلابی و برآشوبنده. الاهیات مسیحی تلاشی است به قدمت دو هزاره برای تبیین این تصور شگفت و نیز بیرونکشیدن امکانات بیبدیل آن. کازانتزاکیس اما در این مسیر چندان بیپروا پیش رفت که از سوی کلیسای کاتولیک به ارتداد محکوم شد. عیسا، قهرمان رمان، نه خدا، که موجودی است تا مغز استخوان زمینی. و چگونه میتوان زمینی بود و وسوسه و گناه را تجربه نکرد؟! کازانتزاکیس یک تصور عرفانی بسیار بنیادین را در کتاب خود به مرزهای جنون میکشاند: آیا منجی، آنکس که باید تمامی گناهان جسم را بشناسد، همان لوگوس متجسد، میتواند خود از زمینیترین و انسانیترین وجه زیستن، یعنی وسوسه رها باشد؟! آیا تجسد خدا او را روانهی دهلیزهای تاریک و هولانگیز جسد نمیسازد؟ مسیح کازانتزاکیس نه یک جوهر متعال، که یک بدن منتشر است، مسیحایی در تپش. در او وسوسه، گناه، ترس، یأس و تمامی عوارض جسم زندهاند؛ همانطور که خدا در او زنده است. مسیح یا منجی در نظر کازانتزاکیس نه یک ثبات قدسی و متعال، که یک شدن بیوقفه است، حرکتی، تنشی، نسبتی مجرّد، که بیوقفه خود را بازمیسازد. زیست خداگونه نه از سنخ عزلت و سکوت، که از سنخ مبارزه و نبرد است: نبردی در بیرون و نبردی در درون. در این رمان، گام به گام با دستورالعمل دردناک و شاقّ مسیح-شدن روبرو میشوید. باید از دهلیزهای گناه و تاریکی بگذرید، بر خود چیرگی یابید، جسم و نقصان آن را آری گویید، با خدا نیز کشتی بگیرید تا شاید سرانجام جسم را بتوانید به مرزهای الوهیت نزدیک کنید، یا الوهیت را در تجسد تحقق بخشید. این پیوندی است بین مبارزهی سیاسی علیه سلطهی حاکم و مبارزهای درونی علیه خویشتن. کازانتزاکیس نه تنها روایتی جنجالبرانگیز از زندگی مسیح به دست داده، بلکه مهمترین درونمایهی فلسفهی باستان را، که عبارت بود از نسبت حکمرانی بر خود و حکمرانی بر دیگران، با مبارزهی سیاسی پیوند زده است. کتاب کازانتزاکیس نه فقط یک رمان هیجانانگیز، که درآمدی است بر یک الاهیات سیاسی رادیکال و بیسابقه. مسیح کازانتزاکیس رونوشتی است بدون اصل، وانمودهای است پرقدرت، درجهی شدتی است که او در کتابهای دیگر خود نیز بیوقفه ما را دعوت به لمسکردن آن میکند. اما چه کسی میداند، شاید این «دعوتی» شیطانی باشد، یا حتی، وسوسهای.