ماکیاولی و رنسانس
امروزه بسیاری از کشورهای جهان در نام خود عنوان جمهوری را یدک میکشند و جنبشها و احزاب سیاسی بسیاری در اقصینقاط جهان از عنوان جمهوریخواه برای توصیف فرم سیاسی مطلوب خود و نیز بیانِ نظریِ نحوهی تصاحب و حفظ قدرت، استفاده میکنند. به باور بسیاری، پایههای نظری نیایِ فکری جمهوریخواهی مدرن، یعنی جمهوریخواهی کلاسیک، قرنها پیش، در اوج شکوفایی عصر رنسانس و بهدست ماکیاولی در گفتارها بنیان نهاده شد. رنسانس زایشی دوباره بود، زایش دوبارهی دوران یونان و رم. این نوزایی چند قرن پیشتر و با کشف دوبارهی ارسطو در جهان مسیحی کلید خورده بود، اما محصور ماندن آن در چهارچوب دریافت مسیحی اصحاب کلیسا، بهزعم ماکیاولی، آن را مبتلا به بیماریای کرده بود که میبایست با بازگشتی رادیکال و راستین به ارزشهای دوران کلاسیک، درمان میشد. ماکیاولی آشکارا از سامان سیاسی زمانهی خود ناراضی بود. او در آغاز گفتارها، ضعف رنسانس در دوران خود را بازآفرینی صرف عصر کلاسیکِ یونان و رم در قالب ساخت مجسمهها و آثار هنری میداند و هیچ نشانهای دال بر احیای فضائل سیاسی آن عصر و تقلید از مردان سیاسی دوران باستان، در سخن و عمل دولتمردان ایتالیای زمانهی خود نمیبیند. به باور ماکیاولی، آنان برای درمان امراض سیاسی زمانهی خود به سراغ پادشاهان، جمهوریها و سرآمدانِ عصر کلاسیک نمیروند. او خواستار بازگشتی راستین به اعمال و کردارِ قدما میشود. بر همین اساس، فیلسوف فلورانسی به سراغ یکی از مورخین رمی میرود و چهارچوب نظری جمهوریِ مدنظر خود را از رهگذر گفتارهایی در باب ده کتاب نخستِ تاریخِ تیتوس لیوی مطرح میکند. در این گفتارها، تأکید ماکیاولی بر احیای فضیلت قدماییست؛ اما رتوریک بازگشت و احترام به قدما، درنهایت چونان اسب تروا عمل میکند؛ یک فلسفهی سیاسی جدید خلق میشود و احیای قدما به ابداع سیاست مدرن میانجامد. چگونه؟ باید گفتارها را خواند و در باب نسبت آن با شهریار اندیشید. احتمالاً در پایان کتاب، از خودتان خواهید پرسید که حقیقتاً ماکیاولی در عصر رنسانس بود یا رنسانس در ماکیاولی؟