صداقت چه رابطهای با کلام دارد؟ چه رابطهای با تفکر دارد؟ چرا انقدر خواستنی و در عین حال دور از دسترس است؟ همه میخواهند حرف دیگران را باور کنند اما باور نمیکنند، چرا؟
جهانی را در نظر بگیرید با پادشاهی که هر حرفی و هر ادعایی را با بیخردی و هیجانزدگی و بدون چون و چرا باور کند و اساس تصمیمگیریاش را بر آن بنا کند. این جهان، جهان شاه لیر است. شاهی که از عشق به قلمرو و حکومت خسته شده و به دام خواستن این باور میافتد که گفتار متظاهران را مبنای کردار خود و آیندۀ کشور قرار دهد. شیرینی این باور، حتی کاذب، بر ذهنش چنان غلبه میکند که «شاید» به «باید» تبدیل میشود. «باید» گونریل همانطور که میگوید او را بیش از بینایی چشم و بیش از آزادی دوست بدارد. «باید» ریگان چنان که میگوید تنها در دوست داشتن پدر، خود را سعادتمند ببیند. کوردلیا هم «باید» به سنگدلیِ آن «هیچ»ِ رانده بر زبانش باشد. پس قلمرو به چاپلوسان واگذار میشود و صداقتپیشگان به دوری محکوم. کنت صادقانه میگوید: « هنگامی که فرّ پادشاهی به بیخردی میگراید، شرف وظیفه دارد که بیپرده سخن بگوید.» اما این بیپرده سخن گفتن موجب مغضوب و رانده شدن از درگاه است. سالوسانِ مزین به لباس فاخر دروغ، قلمرو را به یغما میبرند و در مراهنۀ فساد از هم پیشی میگیرند. «گناه را با زر آراسته کن و تیغ تیز عدالت بیآنکه گزندی برساند، میشکند. حالا آن را به لباس مندرس بپوشان؛ نیزه کوتوله آفریقایی هم آن را میدَرَد». پادشاه تاوان قضاوت پرشتاب خود را با صحت روانش میپردازد و دیوانهسر رو به بیابان میگذارد. اما کیست که نداند یک سرِ جنون، عقل صیقلخورده است. وقتی شمشیر حقیقت، لایهلایه جهانِ زرینِ دروغ را مقابل چشم انسان میبُرد و دور میریزد، آنچه میماند، از فرط خلوص چنان ناخواستنیست که تمام دلبستگانش را به شیدایی میکشاند. آمیختگی سادهدلی و فریبکاریْ گردابی پدید میآورد که ادموند را از گلاوستر و ادگار بازنمیشناسد و همه را فرو میبرد و کور و کشته به ساحل نیستی میافکند. آشفتهبازارِ عشق و هوس و خیانت خواهران، سپیدی صلح و آرامش را با رشحات سرخ جنگ و شتک سیاه نفرت تباه میکند. کوردلیای صافی هم جان به در نمیبرد و قربانی عریانی صداقت خویش میگردد.